💧بارالها! بارانى پر بار بر ما بفرست
#نهج_البلاغه
🌨اللَّهُمَّ انْشُرْ عَلَيْنَا غَيْثَکَ وَبَرَکَتَکَ، وَرِزْقَکَ وَرَحْمَتَکَ; وَاسْقِنَا سُقْيَا نَاقِعَةً مُرْوِيَةً مُعْشِبَةً، تُنْبِتُ بِهَا مَا قَدْ فَاتَ، وَتُحْيِي بِهَا مَا قَدْ مَاتَ، نَافِعَةَ الْحَيَا، کَثِيرَةَ الْمُجْتَنَى، تُرْوِي بِهَا الْقِيعَانَ، وَتُسِيلُ الْبُطْنَانَ، وَتَسْتَوْرِقُ الاَْشْجَارَ، وَتُرْخِصُ الاَْسْعَارَ; إنَّکَ عَلَى مَا تَشَاءُ قَدِيرٌ
⛈بار خدايا ! باران و برکات و رزق و رحمتت را بر ما بگستران، و بارانى بر ما بفرست نافع و سودمند و بارور کننده، که آنچه را خشک شده با آن برويانى، و آنچه را مرده، زنده کنى، آبى بسيار پر منفعت، پر بار که تپه ها و کوهها را با آن سيراب نمايى، رودخانه ها را به راه اندازى، درختان را پر برگ سازى، و قيمتها را با آن پايين آورى، تو به هر چه اراده کنى توانا هستى
📘#خطبه_١٤٣
@nahjebanoo 🦋
#شرح_حکمت ۲۴۹
❣امیرالمومنین علیهالسلام مى فرماید:
▫️أَفْضَلُ الاَْعْمَالِ مَا أَكْرَهْتَ نَفْسَکَ عَلَيْهِ
💠برترين اعمال آن است كه خود را (به زحمت) بر آن وادار كنى
✍اشاره به اينكه، كارى است برخلاف خواسته نفس؛ مثل اينكه مىخواهد مالى ببخشد و نفس او به سبب علاقه به مال با آن موافق نيست، يا از ارتباط نامشروعى بپرهيزد كه نفس تمايل به آن دارد و يا قدرت بر انتقام پيدا كرده ونفس تمايل به آن دارد و او از انتقامجويى بپرهيزد. در تمام اين موارد كه نفس انسان تمايل به فعل معروف يا ترك منكر ندارد هنگامى كه افراد با ايمان در برابر خواسته نفس مقاومت كنند و آن معروف را به جا آورند و آن منكر را ترك كنند، عملى بسيار پرفضيلت انجام دادهاند، چراكه هم كار خير انجام شده و هم نفس سركش تحت رياضت قرار گرفته و از طغيان آن پيشگيرى شده است.
═══✙❆♡❆✙═══
💝 @nahjebanoo 🦋
═══✙❆♡❆✙═══
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 حق مادری
🔺 رهبر انقلاب: در مورد مادریِ نقش زن، نقش حقّ حیات است؛ یعنی زن تولیدکنندهی موجوداتی است که از او به وجود میآیند. او است که حمل میکند، او است که وضع میکند، او است که تغذیه میکند، او است که نگهداری میکند. جان انسانها در مشت مادرها است؛ مادرها به فرزند حقّ حیات دارند. ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
@nahjebanoo 🦋
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
و عجّل فرجهم
السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
همانطور که مؤمنين و مؤمنات مستحضر هستند، اخیرا به علت کمی بارندگی همه ما در معرض تبعات سهمگین کم آبی و بی آبی قرار گرفته ایم که در همه شئونات زندگی تأثیر خواهد داشت.
هر چند درد غیبت امام زمان صلوات اللَّه علیه از همه دردها بر همه ما سهمگین تر است، اما با توجه به توصیه اهل بیت علیهم السلام به دعا کردن در هنگام شدائد و بلاها، تصمیم گرفتم که در مورد دعا برای بارش باران به کلیه برادران و خواهران دینی تذکر دهم.
جامع ترین و بهترین دعا برای طلب باران که می توان در کلیه مکتوبات روائی و حتی غیر روائی اهل اسلام و بلکه همه ادیان پیدا نمود، #دعای_نوزدهم_صحیفه_سجادیه می باشد.
لذا از کلیه کسانی که این پیام به آنها می رسد، خواهش و تمنا و درخواست می شود که از همین اکنون تا زمان #حصول_نتیجه و بارش باران کافی، به طور مداوم با دعای نوزدهم صحیفه سجادیه به درگاه الهی دعا کنند تا إن شاءاللَّه مورد رحمت و مغفرت الهی واقع شویم و از آنجا که فرج مولایمان امام زمان صلوات اللَّه علیه مهمترین دعای ما می باشد، در ابتدا و انتهای آن جهت تعجیل فرج دعا می کنیم و با دعای 19 صحیفه سجادیه از رَبُّ العالمين درخواست باران می کنیم.
از رَبُّ العالمين درخواست می کنیم که به حق محمد و آل محمد، بر محمد و آل محمد درود بفرستد و گناهانی که موجب حبس باران آسمان می شود را بر ما ببخشاید.
✅ تمنا دارم که این متن را در کلیهی کانالها و گروههای خود نشر دهید تا إن شاءالله افراد بیشتری به دعا برای طلب #تعجیل_فرج و #طلب_باران مشغول شوند و به زودی نشانههای فرج و بارش باران را مشاهده نمائیم.
✅ خوب است که ابتدا صلوات فرستاده و برای تعجیل فرج مولا دعا کنیم :
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعَافِیَةَ وَ النَّصْرَ
سپس دعای نوزدهم صحیفه سجادیه که امام سجاد صلوات اللَّه علیه هنگام #خشکسالی می خواندند را می خوانیم :
البته بخاطر اینکه متن طولانی می شده ترجمه نوشته نشده ولی شما بخاطر فهم وبهره هرچه بیشتر حتما به ترجمه در دسترس آن مراجعه کنید.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
أللَّهُمَّ اسْقِنَا الْغَيْثَ، وَ انْشُرْ عَلَيْنَا رَحْمَتَكَ بِغَيْثِكَ الْمُغْدِقِ، مِنَ الْسَّحَابِ الْمُنْسَاقِ لِنَبَاتِ أَرْضِكَ الْمُونِقِ فِي جَمِيعِ الآفَاقِ، وَ امْنُنْ عَلَى عِبَادِكَ بِإينَاعِ الثَّمَرَةِ، وَ أَحْيِ بِلَادَكَ بِبُلُوغِ الزَّهَرَةِ، وَ أَشْهِدْ مَلائِكَتَكَ الْكِرَامَ السَّفَرَةَ بِسَقْيٍ مِنْكَ نَافِعٍ دَائِمٍ غُزْرُهُ، وَاسِعٍ دِرَرُهُ وَابِلٍ سَرِيعٍ عَاجِلٍ، تُحْيِي بِهِ مَا قَدْ مَاتَ، وَ تَرُدُّ بهِ مَا قَدْ فَاتَ، وَ تُخْرِجُ بِهِ مَا هُوَ آتٍ، وَ تُوَسِّعُ بِهِ فِي الأقْوَاتِ، سَحَاباً مُتَرَاكِماً هَنِيئاً مَرِيئاً طَبَقاً مُجَلْجَلًا غَيْرَ مُلِثٍّ وَدْقُهُ، وَ لا خُلَّبٍ بَرْقُهُ.
أللَّهُمَّ اسْقِنَا غَيْثاً مُغيثَاً مَرِيعاً مُمْرِعاً عَرِيْضَاً وَاسِعاً غَزِيراً، تَرُدُّ بِهِ النَّهِيضَ، وَ تَجْبُرُ بِهِ الْمَهِيضَ.
أللَّهُمَّ اسْقِنَا سَقْياً تُسِيلُ مِنْهُ الظِّرابَ، وَ تَمْلَأُ مِنْهُ الْجِبَابَ، وَ تُفَجِّرُ بِهِ الأنْهَارَ، وَ تُنْبِتُ بِهِ الأشْجَارَ، وَ تُرْخِصُ بِهِ الأسْعَارَ فِي جَمِيعِ الأمْصَارِ، وَ تَنْعَشُ بِهِ البَهَائِمَ وَ الْخَلْقَ، وَ تُكْمِلُ لَنَا بِهِ طَيِّبَاتِ الرِّزْقِ، وَ تُنْبِتُ لَنَا بِهِ الزَّرْعَ، وَ تُدِرُّ بِهِ الضَّرْعَ، وَ تَزِيدُنَا بِهِ قُوَّةً إلَى قُوَّتِنَا
أللَّهُمَّ لا تَجْعَلْ ظِلَّهُ عَلَيْنَا سَمُوماً، وَ لَا تَجْعَلْ بَرْدَهُ عَلَيْنَا حُسُوماً، وَ لَا تَجْعَلْ صَوْبَهُ عَلَيْنَا رُجُوماً، وَ لا تَجْعَلْ مَاءَهُ عَلَيْنَا اُجَاجاً.
أللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ ارْزُقْنَا مِنْ بَرَكَاتِ السَّمَاوَاتِ وَ الأرْضِ، إنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعَافِیَةَ وَ النَّصْرَ
✅ خواندن مجموع ادعیه فوق #چند دقیقه وقت می برد. إن شاءالله که اهمیت این موضوع را درک کنیم و حداقل روزی یکبار خصوصا در اوقات استجابت دعا این دو دقیقه وقت را صرف این دعای مهم نماییم و این متن را به دیگران هم برسانیم تا نتایج بهتر و سریعتری به دست آوریم. إن شاءالله
✅ توصیه می شود این پست در کانالها و گروه ها نشر داده شود تا افراد بیشتری دعا کنند. إن شاءاللَّه
❤️قصّه دلبری ❤️۴۶
گفتند:خانواده شهید باید برن.شهید رو فردا صبح زود یا نهایتا فردا شب می آریم.از کوره در رفتم .یک پا ایستادم که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم.هرچه عزوجز کردند ،به خرجم نرفت،زیر بار نمیرفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود،برگردم.میگفتم:قرار بود باهم برگردیم.میگفتند:شهید هنوز تو حلب توی فریزه😔😔
گفتم می مونم تا از فریز درش بیارن😭
گفتند:پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن.توی اون هواپیما یخ میزنی،اصلا زن نباید سوارش بشه،همه کادر پرواز مرد هستن،میگفتم:این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم
مرتب آدم ها عوض میشدند .یکی یکی می آمدند راضی ام کنند.وقتی یک دندگی ام را میدیدند، دست خالی برمیگشتند.آخر سر خود حاج آقا آمد، گفت؛بیا یه شرطی باهم بذاریم،تو بیا بریم،من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی.خوشحال شدم ،گفتم:خونه خودم،هیچ کسی هم نباشه.حاج آقا گفت:چشم
داخل هواپیما پذیرایی آوردند. از گلویم پایین نمیرفت.حتی آب.هنوز نمیتوانستم امیرحسین را بگیرم.نه اینکه نخواهم،توان نداشتم. با خودم زمزمه کردم :(الهی بنفسی انت!آفريننده که خود تو بودی،نمیدونم شایدبرخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی ،ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی.
🖤🖤
بعد از ۲۸روز مادرم را دیدم،در پارکینگ خانه،پاهایش جلو نمیآمد. اشک از روی صورتش می غلتید،اما حرف نمیزد،نه او،همه انگار زبانشان بند آمده بود.بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش.رفته بودم با محمدحسین برگردم،ولی چه برگشتنی😭
میگفتند:(بهش زده که برّ و برّ همه رو نگاه میکنه.دادو فریاد راه نمی انداختم،گریه هم نمیکردم.نمیدانم چرا،ولی آرام بودم.حالم بد شد.سقف دور سرم چرخید.چیزی نفهمیدم.از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم،حدس زدم بیهوش شده ام.یک روز بود چیزی نخورده بودم،شاید هم فشارم افتاده بود.
شب سختی بود.همه خوابیدند اما من خوابم نمیبرد. دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم.رفتم داخل اتاق، در را بستم.امیرحسین را سپردم دست مادرم.حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتم و میخواستم تنها باشم.بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم،وای خدای من،چقدر پیام فرستاده بود،
بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم .
جنگ چیز خوبی نیست،مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری.
شق القمری،معجزه ای،/لاحول ولا قوه الا بالله
خندیدی و بر گونه تو چال افتاد
چاله درآمد دلم افتاده به چاه
دوستت دارم،بگو این بار باور کردی
عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
تو نیم دیگر من نیستی،تمام منی
تنها این را میدانم که دوست داشتنت،لحظه لحظه زندگی ام را می سازد و عشقت ذره ذره وجودم را.
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا،که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم. 😔😔
بهت فحش دادم .قبل از رفتن،خیالم را راحت کرده بود.گفت:(قبلش که نمیتونستم از تو دل بکنم،چه برسه به حالا که امیرحسینم هست،اصلا نمیشه. مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد.خیلی تکرار میکرد:(اگه شهید نشی می میری ).ولی نه به این زودی.غبطه خوردم.آخرین پیام هایش فرق میکرد. نمیدانم به خاطر ایام محّرم بود یا چیز دیگری:
هیئت سیار دارم،روضه های گوشی ام
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است
سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت
وقتی می میرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الاّ حسین
ای مهربان تر از پدرومادرم حسین
پیامم به دستش نمیرسید. نمی دانستم گوشی اش کجاست،ولی برایش نوشتم:((نوش جونت،دیگه ارباب خریدت،دیدی آخر مارک دار شدی)).
🖤🖤
❤️قصّه دلبری ❤️۴۷🖤
هیچ وقت به قولش وفا نکرد.نمیدانم دست خودش بود یا نه.میگفت:۴۵ روزه برمیگردم،اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز برمیگشت. بار آخر بهش گفتم:تا رکورد صد روز رو نشکنی،ظاهرا قرار نیست برگردی. گفت:نه، مطمئن باش زیر صد نگهش میدارم. این یکی را زیر قولش نزد.روز نودو نهم برگشت،ولی چه برگشتنی
همان طور که قول داده بود،یکشنبه برگشت.اجازه ندادند بیاورمش خانه.وعده دو ساعت دیدار شد نیم ساعت.روی پایم بند نبودم برای دیدنش.از طرفی نمیدانستم قرار است با چه بدنی رو به رو شوم.می گفتند:برای اینکه از زخمش خون نیاد،بدن رو فریز کردن. اگه گرم بشه،شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن.ظاهرا چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب.
میگفتند:(بیا معراج) حاج آقا قول داده بود باهم تنها باشیم،از طرفی نگران بود حالم بد شود.گفتم :مگه قرار نبود تنها باشیم؟شما نگران نباشین،من حالم خوبه.
خیالم راحت شد،سر به بدن داشت.آرزویش بود مثل اربابش بی سرشهید شود.پیشانی اش مثل یخ بود.به به ! زینت ارباب شدی/خرج ارباب شدی!
نوش جونت،حقت بود 😔
اول از همه ابروهایش را مرتب کردم، دوست داشت.خوشش می آمد.وقتی ابروهایش را نوازش میکردم،خوابش میبرد. دست کشیدم داخل موهایش،همان موهایی که تازه کاشته بود.همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد،میخندید:نکش!میدونی بابت هرتار اینا پونصد هزار تومن پول دادم.یک سال هم نشد.مشمای دور بدن را باز کرده بودند،بازتر کردم.دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش،کفن شده بود.
از من پرسیدند:کربلا و مکه که رفتید،لباس آخرت نخریدید؟گفتم:اتفاقا من چندبار گفتم،ولی قبول نکرد.میگفت: من که شهید میشم،شهیدم که نه غسل داره نه کفن.ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند.میخواستم بدنش را خوب ببینم.سالم سالم بود،فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود.وقتش رسیده بود .همه کارهایی را که دوست داشت، انجام دادم.همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان میگفت.راحت کنارش زانو زدم،امیرحسین را نشاندم روی سینه اش،درست همان طور که میخواست. بچه دست انداخت به ریش های بلندش.:(یا زینب،چیزی جز زیبایی نمیبینم.)
گفته بود:اگه جنازه ای بود و من رو دیدی،اول از همه بگو نوش جونت.😔
بلند بلند میگفتم:نوش جونت،نوش جونت😭می بوسیدمش ،می بوسیدمش می بوسیدمش. این نیم ساعت را فقط بوسیدمش.بهش میگفتم؛(بی بی زینب س هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد،در اولین لحظه بوسیدش...سلام منو به ارباب برسان 😔به شانه هایش دست کشیدم،شانه های همیشه گرمش،سردِ سرد شده بود.
چشمش باز شد.حاج آقا که آمد،فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده.آن قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشمباز کردنش نشدم.حاج آقا دست کشید روی چشمش، اما کامل بسته نشد😔
❤️قصّه دلبری ❤️۴۸🖤
آمدند که (باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه).نمیتوانستم دل بکنم. بعد از ۹۹روز دوری،نیم ساعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند:(پیکر باید فریز بشه).داشتم دیوانه میشدم هی میگفتند فریز فریز،فریز.بلند شدن از بالای سر شهید،قوّت زانو میخواست که نداشتم.حریف نشدم.تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند.زیر لب گفتم:یا زینب،باز خدارو شکر که جنازه رو میبرن نه من رو.
بعداز معراج،تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم.موقع تشییع خیلی سریع حرکت میکردند، پشت تابوتش که راه میرفتم،زمزمه میکردم؛ای کاروان آهسته ران،آرام جانم میرود. این تک مصراع را تکرار میکردم و نمیتوانستم به پای جمعیت برسم😢
فردا صبح،در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبره الشهدا تشییع شد.همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند.یاد شب عروسی افتادم،قبل از اینکه از تالار برویم خانه،رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک.
مداح داشت روضه حضرت علی اصغر ع میخواند.نمیدانستم آنجا چه خبر است،شروع کرد به لالایی خواندن.بعد هم گفت:همین دفعه آخر که داشت میرفت، به من گفت:من دارم میرم و دیگه برنمیگردم.توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون😔
محمدحسین نوحه (رسیدی به کرب و بلا خیره شو/به گنبد به گلدسته ها خیره شو/
اگه قطره اشکی چکید از چشات/به بارون این قطره ها خیره شو)
خیلی میخواند و دوست داشت.نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند.
یکی از رفقای محمدحسین که جزو مدافعان هم بود،آمد که(اگه میخواین،بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا .خواهر و مادر محمدحسین هم بودند ،موقع سوار شدن به من گفت:محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده.اونجا عهد کردیم هرکدوم زودتر شهید شد،اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه.
گفتم: میتونین کاری کنین برم توی قبر؟خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد.آبان ماه بود و خیلی سرد.باران هم نم نم میبارید. وقتی رفتم پایین قبر،تمام تنم مور مور شد و بدنم به لرزه افتاد.همه روضه هایی که برایم خوانده بود ،زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد.گفته بود:(داخل قبر برام روضه بخون،زیارت عاشورا بخون،اشک گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر، تا حدی که یه خرده از خاکش گل بشه.برایش خواندم.همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه میخواندند،خیلی دوست داشت.
دل من بسته به روضه هات
جونم فدات می میرم برات
پدرومادر من فدات
جونم فدات میمیرم برات
چی میشه با خیل نوکرات
جونم فدات میمیرم برات
سر جدا بیام پایین پات
جونم فدات میمیرم برات
🖤🖤🖤🖤
❤️قصّه دلبری ❤️۴۹
صدای (این گل پرپر از کجا آمده)نزدیک تر میشد.سعی کردم احساساتم را کنترل کنم.می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم، اشکِ بر روضه امام حسین ع باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین. هرچه روضه به ذهنم می رسید ،میخواندم و گریه میکردم. دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من میگفت:(شما زودتر برو بیرون).نگاهی به قبر انداختم،باید میرفتم. فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من میخواستند بروم بالا اما نمیتوانستم. تازه داشت گرم میشد، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون.
مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم،درست مثل همان بازی ها.سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم.آقایی رفت پایین قبر.در تابوت را باز کردند.وداع برایم سخت بود،ولی دل کندن سخت تر.چشم هایش کامل بسته نمیشد. میبستند، دوباره باز میشد. وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر،پاهایم بی حس شد.کنار قبر زانو زدم ،همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم.از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم،همان که محرّم ها میپوشیدند. چفیه مشکی هم بود.صدایم میلرزید، به آن آقا گفتم:(این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش).خدا خیرش بدهد،در آن قیامت،با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش.
فقط مانده بود یک کار دیگر ،به آن آقا گفتم:(شهید میخواست براش سینه بزنم.شما میتونید؟)بغضش ترکید. دست و پایش را گم کرده بود،نمیتوانست حرف بزند،چند دفعه زد روی سینه اش .بهش گفتم:(نوحه هم بخونید).برگشت نگاهم کرد،صورتش خیس خیس بود،نمیدانم اشک بود یا آب باران، پرسید:(چی بخونم؟)گفتم :هرچی به زبونتون اومد.گفت:خودت بگو...نفسم بالا نمیآمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد.خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم،گفتم:(از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
دست و پا میزد حسین
زینب صدا میزد حسین😭
سینه زد برای محمدحسین و شانه هایش تکان میخورد.خیالم راحت شد.پیش پای ارباب ،تازه سینه زده بود
😭😔
❤️قصّه دلبری ❤️۵۰
#قسمت_آخر
یا نور المستوحشین فی الظلم
دیده بر دارالشفایی داریم
هرچه داریم از رضا داریم
🌸🌸
السلام علی ذوات المقدس.هرچه داریم...
خیلی دوست دارم و از حضرت حبیب خواستم که شمایی که می شناسمت هم جزو این واژه عالم گیر من گردد و قسمتم را از حضرت شمس داشته باشم.چندی است به مشهد آمده ام.با سه دسته از رفقا بودم.قصد اقامت بیشتر از حد نداشتم،ولی باور کن که هنوز نتوانستم حرف دل با صاحب دل بزنم و سفره برای کسی باز نکردم.هنوز حتی بعداز هشت روز اقامت در این عهدگاه،اذن دخول نگرفته بودم که امروز به برکت(احیَاء عِندَ رَبّهِم یُرزَقونَ)..رزق زیارت و اشک را نصیبم نمودند.این قفلِ نهاده شده روی قلب و دلم به خاطر بار گناه بود که به برکت حضرت شمس،مفتوح شد و توبه ما نیز انشاالله. تنهای تنها با بهترین دوستان خود بر طواف مشغول شدم و از اباعبدالله مدد گرفتم و با همت بودم و بعد با حاج محسن و محمد،و از خدا تو را طلب کردم.نماز استغاثه در جوار عالِم مستجاب الدعوه،حر عاملی،خواندم ولی نفهمیدم در آن چه سرّی بود که به پایان نرسید.سفره دل گشودم و تو را مردانه مردانه از او طلب کردم،تویی که می شناسمت.ولی نسیمی حیات بخش در حرم وزیدن گرفته است که من را با غباری که از سمت گنبد میآورد، جان میدهد. مقیم حرم گردیده ام تا حاجتم را بگیرم.حضرت خورشید عالم لایعلم از اسرار و استار نیز مطلع است و در وجود من سیطره دارد و(تسمع دعایی)گردیده ام.امتحان سختی است این صبر و تحمل نامعلوم.از خدا می خواهمت.از خدا قدرت خواستنت را میخواهم نه برای رسیدن به تو،برای رسیدن به خودش،که خواستم که جز این نخواهی.حضرت باری،در حریم شمس.ما همه دردیم و درمان از خداست و در بین این دردمندان از همه سالم تر می باشم، ولی تو بر دردم احاطه داری و از کرم شماست که کم و زیاد برایتان فرقی نمیکند.پس مضطری مثل من را امن یجیب میباشد که به شما برسم.
برادری که اصلا میخواستم و نمی دانستم،ولی جبل النور و من لاله گمنام ۲۲ ساله ای شد پیمان ما.من صدوپنجاه و سه تو هستم.(جلابیبهن (آیه ۵۹ سوره احزاب)به حروف ابجد ۱۵۳.منظور این بوده است که من پوشش تو هستم).
از نظر خاص حضرت رضا ع در این مورد کمال تشکر خجالت را دارم، تشکر از کرم و خجالت از نعیم.حال،مادرم زهرا س را خوانده ام و میخوانمش!
@nahjebanoo 🦋