-وَأْتُواْ الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا..
-از دربها وارد خانهها شوید..
تو باب رسیدنبهخدایی..
باشمآ طریق وصل را یافتم..
#امامجهان🌱
@nahno_samedon
کانال اهل ولایت (نَحنُ صامِدون سابق)
••✾🌻🍂🌻✾••
اول صبح بگو
جان به فدای تو "حسین"
که اگر جان به لبت شد
به ره دوست شود
#السلام_علیک_یا_اباعبدلله
#صبحزیباتونبخیر 💕😇
💌 @nahno_samedon
#خاطره_شهــید📃
بایڪے ازرفقایش براے خریدناڹ بہ سمت نانوایی محلہ میرفتنـدکہ چندنفراراذل و اوباش بہ نانوایے حملہ ڪردندوباکتڪ زدڹ
شاطرمیخواهندداخل راخالے ڪننـــ😱ـــد.
ترس ووحشت عجیبے بیڹ مردم افتاده بود.😥
ڪسے جرات نداشت،ڪارے کنـد.
محمدرضاسریع خودراوارد معرڪہ کردتامانع شـود.🙅♂
امایکے ازاراذل شیشہ نوشابہ خالے کہ آنجابودرابہ میزڪوبیده وباته بطرے شکستہ بہ اوحملہ میکنـد.
پشت گردنش میشکافد،زخمے بہ عمق یڪ بندانگشت .
خلاصہ سروگردنش بیش ازهجده بخیہ خورد.
آڹ موقع فقط چهارده سالش بودکہ میخواست امربہ معروف ڪندوجانش راهم بہ خطرانداخت.•_•
#شهیدمحمدرضادهــقاڹ
@nahno_samedon
#انگیزشے
دنیاے مانتیجـہ نقشے است
کہ مابرآن مے زنیم✨🌈✨
نقاش دنیایمان خودمانیم...
رنگ وطرح آن نتیجہ کارهایمان
ووسعت آن بہ اندازه وسعت فکرمان است.^_^
@nahno_samedon
#پارت_نهم 💐
موقعی که برمی گشتن🚶 یواشکی 👀چکشون
می کردم ... همه سالم برمی گشتند👱 و کسی زخمی و خونی مالی نبود😳. ...
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب
گذشته صحبت می کردند👥🗣 ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی
حاضر در عاشورا صحبت کرده بود🗣 ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم😬😡 ...
می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم☹️ که به خاطر یه
فکر احمقانه بر باد رفته بود😑. ...
همون شب، لباس سیاه 👱🏴پوشیدم و راهی حسینیه شدم🚶. ...
هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه 🌯... بدون خونریزی و
قمه زنی😄. ...
با خیال راحت و آرامش می نشستم 😇و مطالب رو گوش می کردم و تا شب
بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم 🤓📖... سوالاتی
که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم📝 تا در اسرع وقت
روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها
نمی رفتم.☺️ ...
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر😭💔 ... اون شب،
یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد 🌊🌪... خودم تازه عمو شده بودم 😢... هر چی بالا
و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود😭💔
فقط شش ماه...💔
حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم 🤔😔... من
هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای
دیدنش پر می کشید🕊 ... این جنایتی😠 بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود😑. ...
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود😓 ... بی رمق گوشه سالن نشسته
بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های 😭شیعیان، حس
می کردم فرشته مرگ داره😱 جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ...
این اولین احساس مشترک من با اونها بود💔... و
اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند.😭 ...
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و
سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ...
باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد. ...
هر کتابی که درباره سیره📚 امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و
عجیب تر😳 برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب📚 اهل
سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش
اضافه شد...
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با
اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی😤😠 می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت
...دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد. ...
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه 📖... اونها رو در کنار
قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم📋 ... گاهی
رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید. 😕...
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد 😦... در تقابل اندیشه ها گیر کرده😓 بودم
...و هیچ راه نجاتی نداشتم😩 ... کم کم بی حال و حوصله شدم😬 ... حوصله
خودم رو هم نداشتم 😪... کتاب هام رو جمع کردم 📚... حس می کردم وسط
اقیانوسی گیر افتادم و امواج 🌊هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم
راسخی اومده بودم✊ امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم.☹️ ...
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت🤓 و پرتلاش بودم ...
من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب 🛏بودم.......
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
#پارت_هشتم 🍃
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن🤔 من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش
روشن کرده بودن.🔥 ...
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی
کتابخونه بودم 🏢... حتی شب ها خواب درستی نداشتم😴 ... تمام کتب تاریخی
شیعه و اهل سنت📚 ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می
خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر 🔥می شد. ...
کم کم کارم داشت به جنون می کشید👻 ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت😡
پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم🚶 ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم
...تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم. ...
گریه ام گرفته بود 😭... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم😡 و
خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده
بودم. 😩...
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر😔 با
چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و
دوم برام غیر ممکن بود.😣 ...
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد😦 دشمن
فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا. ...آتش🔥 خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود🤒. ...
دیگه هیچی برام مهم نبود 😒... شبانه روز فقط مطالعه می کردم🤓📖 ... هر کتابی
📚
که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده
اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و
مقایسه می کردم🤔. ...
آخر، یه روز رفتم🚶 پیش حاجی👳 ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در
بحث مناظره شیعه و سنی می خوام😌 ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و
برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی👳، بدون
هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله
گفت ... همزمان مناظره می کنی؟. ...
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم 👌... هر کدوم دو
ساعت ... شش ساعت پشت سر هم. ...
با هر شکست، کلی کتاب 📚و مطلب جدید ازشون 📔می گرفتم و تا هفته بعد همه
اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده
😓
بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم😵 ... بچه ها همه
نگرانم بودند 😥... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن🍛 اما آتشی🔥 که به
جانم افتاده بود آرام نمی شد...
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن
😬
آمبولانس🚑 و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم
...با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم🤕 و دو شب هم به زور
بیمارستان 🏥نگهم داشتن. ...
حاجی 👳هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود
به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم😬 ... اما نمی دونست کسی
حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره.🤗 ...
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی😖
زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم
که توی خوابگاه مونده بودم.🙄 ...
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام 😶می کرد
...شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه
...حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم
شدید براش تنگ می شد.💔 ...
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید 🖤🏴... از یک طرف به شدت
کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم 🤔😃... از طرف دیگه، فکر
دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم😖 می کرد
...این وسط هم می ترسیدم😰، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه
بشه.
😦
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ...
دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه 📚و به هوای مطالعه 📖پنهان کردم و زیر چشمی👀 همه رو زیر نظر گرفتم ....
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
#بیــو 🎈
.
.
•|مـٰا مدعیـانِ صف اول بودیـٖم...از آخـرِ مجلسْ شهـدٰا را چیٖـدند :))💔|•
.
.
#شهادت_لیاقت_میخواهـد!!...
@nahno_samedon
#شاعـرانہ
❣حُسِین" ع" جانَــم❣
بہ تو دل بســ♥️ــتہ شدم
بہ شب های جمعه ے کربلا وابسته شدم
بخدا من از همہ
بہ غیر تو خستہ شدم
#حضرتجان
@nahno_samedon
♥
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣴⣶⣤⣤⡆
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⢉⣽⡿⠋
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣤⠀⢀⣤⣴⣾⠟⠉⢀⡄
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣶⣶⣾⣿⣿⡿⠛⠉⠀⠀⠀⣼⡇
⠀⢀⡦⠀⢠⣶⡄⠀⠀⣿⠏⠁⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⠁
⠀⣾⠁⠀⢿⣿⠇⠀⢠⡿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⠀⣠
⢸⣿⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣾⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠸⣿⣿⡏
⢸⣿⣷⣶⣶⣶⣿⡿⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠋
⠀⠙⠿⠿⠿⠛⠉⠀⠀⠀⣀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⡷⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⣿⣿⠇
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠁⠁
⭕️ #طنز ⭕️
❇️ - حجاب حجاب حجاب ...
کاش همه مشکلات مملکت بیحجابی زنان بود.
✳️ + پس مشکلات مملکت چی هست؟
❇️ - زنان نمی تونن برن ورزشگاه میفهمی؟
من این درد رو توی کجای دلم بذارم؟؟
🌐 پس از آن بود که بسیاری جامه دریدند و سیاسیون بر خر مراد سوار گشتند! 😂😂
#البته_حجاب_مهم 🤔
📡 @nahno_samedon
Fadaeian_Moharam_9806_07.mp3
22.44M
[فڪرشو بڪن #اربعین
تو هم ڪربلا باشـے😍😭
رَبَّـنٰا آتِـنٰـا ، #اربعین ، ڪربلا♥️]
🎤سیدرضا نریمانی
👌فوووق عااالی
#صبحتون_شهدایی
🍃🌹🍃🌹
@nahno_samedon
#پارت_دهم
هیچ چیز برام جالب نبود😒 و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم😓
...دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم😑 ... خبر افسردگیم
همه جا پیچید🗣 ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه. ...
اون صبح جمعه💡 از راه رسید..
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو
رو کشیدم روی سرم 🛌و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرارکنم و بخوابم😴...
حدود ساعت پنج بود🕔 ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های
افغانستان اومد سراغم و گفت🗣 :پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با
ناراحتی گفتم😕 :برو بزار بخوابم، حوصله ندارم. ...
خیلی محکم😊، چند بار دیگه هم اصرار کرد... دید فایده نداره به زور منو از
تخت کشید بیرون 😩... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم😕 ... هر چی دست
و پا زدم و داد و بی داد کردم😠🗣، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون
بردن.😑 ...
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم 👀... با عصبانیت😡 دستم رو از دست شون
کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن.😑 ...
حالم خراب بود 🤒... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که 🗣... ولم
کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که
پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد🗣
...از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام👣 رو اینجا نگذاشته بودم
و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ...
ولم کنید. ...
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده😇 ... اینو گفت و دوباره دستم رو
محکم گرفت. ...
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم😩 ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد. ...
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر💚 ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله
پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی☝️ یکی معرفی می
کرد. ...
شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم 📖... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ...
سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه
زهرا. ...
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم 🎞از مقابل چشمم👀 عبور می
کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین. ...
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب🎞 ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می
چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح ✅رو
پیدا می کرد. ...
ضربان قلبم ❤️هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر
کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می
شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم🤕 ... تمام صداهایی که توی سرم می
پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد. ...
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن😱 ... اونها رو می دیدم ولی
صداشون در حد لب زدن بود 🔇... صدای قلبم❤️ و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی🔈 بود که گوش هام👂 می شنید....
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
#پارت_یازدهم
توی سرم می پیچید ...
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد❤️ ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی
زمین افتاد.😵 ...
چشم هام رو باز کردم🙄 ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین
بود🤕 ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو یه خط در میون
می شنیدم 👂... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی
صورت شون موج می زد 😥... اما من آرام بودم. 🙂...
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز🛌 کشیدم ... می تونستم همه
حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم👀 ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده
ای برام نبود😄 ...
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه🤦♂ زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط
و هلاکت پیش رفته بودم🙍♂ ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده
بودم و😓. ...
باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی
گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم. ...
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق
افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش 🔥سنگین تر می شد. ...
همین طور که غرق فکر بودم 🤔... همون 👳♀طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید 🗣... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ
ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم. 😬...
یکم که نگاهم کرد گفت 😕:حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این
طوری بشه😓 ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل
کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح،
هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم. 😕...
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از
هزار و چهار صد سال، زنده بودند. ...
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم😢 ...
کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر
. ... قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس
من هم کربلایی شده بودم😢❤️ ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم
بیرون🚶 ... مثل حر، کفش هام 👞👞رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا
حرم پیاده رفتم😭 ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم :یابن رسول الله
دیر که نرسیدم؟💔. ...
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود. ...
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر
🚶
می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود❤️؛ بیشتر می شد تا....
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon