Mojtaba Ramzani91 (BaroonAva.ir).mp3
6.58M
🌹من یه نوکر دربه درم
🌹چند ساله همش منتظرم
🌹اسمم در بیاد برم حرم
🌹 #حسین
🌹من هنوز جوونم
🌹 #حسین
🌹منتظر میمونم
🌹بازم از شما میخونم
🏴 #اربعین
🏴 #صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
@nahno_samedon
شبیه یک کبوترم
میخوام تا #گنبد_طلایی بپرم
به #کربلا مسافرم
پشت سرم دعای مادر پدرم
#کربلا
#گنبدطلا
#اربعین
کد آهنگ پیشواز ی نیت خالص داشتن شهیدای گمنام سیدرضانریمانی همراه اول90583
کانال اهل ولایت (نَحنُ صامِدون سابق)
سلام علیکم . به نیابت از شهدایی که اسمشون خونده میشه ختم صلوات داریم هرروز مختص یک شهید میباشد .
سلام علیکم . به نیابت از شهید ابراهیم هادی ختم صلواتی داریم 🙏❤️
تعداد صلوات هاتون رو به ایدی زیر ارسال نمایید
@vagozar
•••
#درساخلاق🍁
هرچقدرهمڪهخوبشدیدو ڪارهاۍنیڪ انجامدادید....
بازبه #خدا بگویید:
خدایا....♥️
آیابندهاۍبدتـــرازمنهمدارۍ؟!
" #مرحومآیتاللهمجتهدي "
•••→🕊 @nahno_samedon
کانال اهل ولایت (نَحنُ صامِدون سابق)
ممبر جان اربعین میری؟ 🙃 @vagozar
اربعین رفتین التماس دعا🙏♥️
•••
ازهرچیزتعریفڪردند،
بگو:ڪارخداست،مالخداست.♥️✨
نڪندخدارابپوشانۍوآنرابهخودت
یاغیرخودتنسبتدهۍ،
ڪهظلمۍبزرگتــرازایننیستـــ!
.
#حاجاسماعیلآقادولابۍ
→🕊 @nahno_samedon
میگفت بچه مسلمون
مشکلاتشو سر سجاده حل میکنه:)
#راس_میگفت
@nahno_samedon
مدیر نوشت :
سلام علیکم .
بابت تاخیر رمانمون معذرت خواهی مارو پذیرا باشید
یکی از ادامین متاسفانه براشون مشکلی پیش اومده و نمیتواند رمان رو فعلا درکانال بگذارد .
به زودی رمان پسر وهابی رو میذاریم🙏✨
#پارت_نوزدهم
سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود. ...
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ...
گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که
به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ...
کم کم
دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ...
دیگه آب هم نمی
تونستم بخورم. ...
😟🍸
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه
کربلا می خوند ..
. لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و
چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد. ...
به خودم گفتم :اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ...
توی اون شرایط دوباره
کارم رو شروع کردم 😌
بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد
می دادن 📒...
باهاشون مباحثه می کردم ...
برام از کتابخونه و حرم کتاب
میاوردن. ...
📕📗
با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد
نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ...
داره با همون
سرعت قبل برمی گرده
دلم خیلی سوخته بود ...
این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و
پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ...
از طرف
دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم :مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو
شکر کن که در گمراهی نمیمیری .خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب وعشق اهل بیت پیامبر محشور میشی...
فشار شیاطین سنگین تر شده بود 😢... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر
طرف حمله می کرد 😭...
ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا
این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ...
😡
چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
چرا؟. ...
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن. ...
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود 💔... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم
نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می
کرد. ...
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و
گفتم :برام قرآن بخون📗 ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم
دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد. ...
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء
ربکما تکذبان🍂🌈 ...
فبای آلاء ربکما تکذبان ...
آیا نعمت های پروردگارتان را
تکذیب می کنید؟...
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ...
آخرین
قطره های اشک از چشمم جاری شد 😭... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ...
و زمان از حرکت ایستاد ...
دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام
گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر
بدنم وارد می شد ... خروج روح رو از بدنم حس می کردم ... اوج فشار
زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود. ...
حاجی بهم ریخته بود ...
دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای
ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم. ...
🙃
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ...
هنوز دلم از
آرزوی بر باد رفته ام می سوخت. ...
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم :منو
ببخشید آقای من .زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود. ...
💔🙃
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ...
حسرت بود و حسرت. ...
😔
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت
...جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت :امر کردند؛
بماند. ...
جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم. ...
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon