#رهبرانہ{💛🌱}
بے دلیل نیست ڪہ اینقدر عاشقت شدم 😍
تو براے من تڪیہ گاهےو براےقلب من قوتے😊
پس باش همیشہ سایہات مستدام حضرت دلبر🌸
#دلبرانه{😌❣}
@nahnoll_hosseineun
#شهید_آوینے🌈
بار دیگر صداے « هـل من ناصـر » امام عشق در دل تاریخ بلند است .
هر آن ڪس ڪہ در هر زمان و در هرجا بہ این صدا لبیڪ مےگوید ڪربلایـے است و ڪربلا میزان عشق است.❤️✌️
#نَحنُعُشاقُالحُسَین💖
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_ششم☺️ -وااااااااااای😨😱😨😱ببخشییییییییدددد😥😓بخدانمیدونستم اینطو
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_هفتم☺️
ادامه میدهد:
-و الانم دیگه قطعی شده.اینکه من...من...😅بزار راحت بگم🙈دوسِت دارم در حد بینهایت😁
آن لحظه شیرین ترین لحظه عمرم تا آن موقع بود.(اگرچهخودم خیلی وقت بود که میدانستم دوستش دارم)اما وقتی اوهم اعتراف کرد دیوانهتر شدم...
گفتم:خوشحالم از اینکه توهم بالاخره بهش پی بردی🙃
با سوال نگاهم کرد😳
اینبار من به آبشار خیره شدم🤓
-خب آخه خیلی وقته من به این حسه پی بردمو دیوونت شدم🙈
فقط کمی میخندد و هردو به روبرو مینگریم.به هرحال توانسته بودیم بعد از دوسال به عشقمان اقرار کنیم.
درفاصلهی کوتاهِ بین آن گفتوگو تا رسیدن به خانه فقط نگاهش میکردم.اوهم مشغول رانندگی گاهی با کنار چشمی نگاهم میکرد و میخندید.😁
مرا به خانه رساند و دم در منتظر ماند تا بالا بروم و از داخل خانه مرا ببیند و خیالش که راحت شد برود.از پنجره دستی تکان دادم،خداحافظی کردو رفت.
با چشمانم تا انتهای خیابان دنبالش کردم.
😪آن اوقات چه حال خوبی داشتم😏...
برگشتم که لباس هایم را عوض کنم که کیانا زنگ در را زد.در را باز کردم،آمد داخلی و نشست.
کیانا:راستی لعیا امشب مامانت زنگید.
من:عه چی میگفت؟!
-گفتش که هفته دیگه انگار چند تا مراسم باهم دارین واسه همین فردا میخواد بیاد ایران.
ابرویی بالا انداختمو گفتم:
مراسم؟!😐😏منکه یادم نمیاد مراسمی داشته باشیم🙁شاید همون مراسمای کاری خودش باشه.به هر حال بیاد،خوش اومد😕
ظهر فردایش مادر برگشت،ماجرای مراسم ها هم عروسی دایی آرش و تولد بابا بود...
مامان:لعیا،این دوهفته خیلی سرمون شلوغه تمام این مراسماهم که گفتم میفتن آخرای هفته دیگه.پس باید خیلی بجنبیم
اول از خریدا شروع کنیم یا تمیز کردن خونه🤔
-بنظرم خریدا بهترن😋
-آره فکر خوبیه امروز یکم خستم،استراحت میکنم از فردا شروع میکنیم.با خاله سوگندو سحرم هماهنگ کردم بیان باهم بریم.(😍چه شووووود😉)
-راستی بابا کِی میاد؟؟
-گفته هفته دیگه،خوبه وقت داریم این هفته رو.
صبح روز بعد با خاله ها رفتیم خرید.😍آنروز مقداری از خرید هایم را انجام دادم و بقیه را گذاشتم برای دفعه بعد،چون هم خسته بودیم هم با یکبار بازار رفتن نمیشود کل چیزهارا خرید و لذتش به چند بار رفتن است😋
بعد از ظهر وقتی به خانه برگشتیم مادر حالش بدشد.😰
اول فکر کردیم از خستگی است،اما وقتی حالت تهوع و لرزش شدید گرفت به اورژانس رفتیم😥😓...
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_هفتم☺️ ادامه میدهد: -و الانم دیگه قطعی شده.اینکه من...من...😅ب
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_هشتم☺️
آنجا ازش آزمایش گرفتند و جوابش مثبت بود😍😇مادر بعد از ۱۷ سال دوباره باردار شده بود و من از یکی یکدانهای در میآمدم😍
این هم به آن اتفاقات خوشی که در انتظارم بود(عروسی و تولد بابا)اضافه شد😁
بخاطر وضع مامان که نمیتوانست بیاید،من و خاله ها باهم میرفتیم بازار و چیزی که برای مادر میخواستم بخرم تصویری با او تماس میگرفتم تا نظرش را بگوید.
هفته اول را فقط به تفریح و خرید برای خودمان گذراندیم.اما هفته دوم دیگر دایی آرش هم بهمان اضافه شد و خرید های عروسیاش را باهم انجام میدادیم😍
برای تمیز کردن خانه هم کسی را آوردیم چون مادر نمیتوانست.
در آن چند روز فقط با چت با اشکان در ارتباط بودم و حضوری دیگر ندیدمش...
هفته دوم آنقدر سرم شلوغ بود که شاید در روز فقط دوپیام از طرف من به او میرسید.اوهم شرایط مرا میفهمید و هم گویا کاری برای خودش پیش آمده بود و کمتر آنلاین میشد.
یک روز مانده به عروسی بالاخره کارهایمان تمام شد و آنشب را در خانهی مادربزرگ با دایی ها و خاله ها و بچه هایشان گفتیم و خندیدیم😍چه شب خوبی بود...یادش بخیر😪
فردایش که عروسی بود و بعدش هم که تولد بابا،من کلا وقت نکردم سراغی از اشکان بگیرم و کمتر گوشی دستم بود.فقط در این حد ک میتوانستم روزی یکبار آخرین بازدیدش را چک کنم.
دقیقا از روز عروسی تا آخر هفته آنلاین نشد،یکی دوبار هم با او تماس گرفتم ولی در دسترس نبود کمی نگران بودم...
تولد باباهم خیلی بهمان خوش گذشت😇بعداز چند ماااه هم خودش را دیدم که دلم خیلی برایش تنگ شده بود،هم از هدیهاش غافلگیر شدم😍
از سفری که رفته بود برایم جدیدترین اپ بهترین مدل گوشی را خریده بود😍
خیلی غافلگیر شدم نمیدانستم چه بگویم،با آنکه تولد خودش بود برای من هدیه گرفته بود🙈😅
آن شب(شب تولد پدر)آخرین شبی بود در این چند ماه که از ته دلم خوشحال شدم و به من خوش گذشت...😪
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_هشتم☺️ آنجا ازش آزمایش گرفتند و جوابش مثبت بود😍😇مادر بعد از ۱
😅بخاطر تاخیر دوقسمت تقدیم نگاهتون میشه😅
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
✨ #السلامعلیکیاصاحبالزمان یوسـف از جرم زلیـخا مدتی زندان برفت مهـدی از اعمـال ما حبس ابد گردی
✨یوسف گمگشته هم،
آخر به کنعان بازگشت..
یوسفِ من!
پیر گشتم..
وقت برگشتن نشد...؟
#اللهمعجللولیکالفرج💚
✍ @nahnoll_hosseineun
🌸🍃﷽🌸🍃
🔸امام علی ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ فرمودند:
✍️ در حضور هفت گروه، ٧ کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی:
❌ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﻓﻘﯿﺮ،👈 ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ.
❌ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ،👈 ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ.
❌ ﺩﺭ حضور #ﻏﺼﻪﺩﺍﺭ،👈 ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن.
❌ ﺩﺭ حضور #یتیم،👈 ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ.
❌ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ #ﺑﯽﺑﭽﻪ،👈 ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ.
❌ ﺩﺭ برابر #ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ،👈 ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻩﻧﻤﺎﯾﯽ نکن.
❌ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﺑﯿﻤﺎﺭ،👈 ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﺶ ﻧﮑﺶ.
📚 ﺗﺤﻒ ﺍﻟﻌﻘﻮﻝ، ص ۱۶۷
✍ @nahnoll_hosseineun