eitaa logo
نَمی از باران
323 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
480 ویدیو
9 فایل
از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است ... قدم به قدم با آیات قرآن همراه هستیم . عکسنوشته قرآنی کلیپ آیه گرافی تفسیرکوتاه درخدمتیم @s_zam65 @namiazbaran
مشاهده در ایتا
دانلود
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_ششم •°•°•°• همه یکی یکی تبریک گفتن. باخواه
📚رمان مذهبی •°•°•°• گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت. خجالت زده سرموپایین انداختم. همون موقع گارسون اومد و غذا هارو آورد‌. . نگاهی به سنگ قبرانداختم. اسم شهید محمد ضیایی خودنمایی میکرد. بالبخندی مملواز خجالت سرمو آروم انداختم پایینو آروم گفتم: +بااجازه پدرو مادرم وبزرگترا و شهدای این مزار...بله... (با بلہ گفتڹ بانوهمہ جاريخت بہم😥 بانواڹ ڪڸ بڪشند و دگراڹ ڪيف ڪنند😊😍) صدای صلوات از همه جای سالن میومد. مردم زیادی به تماشا ایستاده بودن. خودم و خواستیم که عقدمون کنار همون شهید گمنامی باشه که الان دیگه گمنام نیست.شهید محمدضیایی. واسطه عقد ما... چه حسه خوبی بود... بعد از تموم شدن مراسم، پدر همه مهمونارو دعوت کرد به یه رستوران. مهمونا رفته بودن و ماهم باشهید خداحافظی کردیم و راه افتادیم. درماشین و برام باز کرد: _بفرمایید عروس خانم. خجالت زده لبخند زدم و سوار شدیم. ماشین و روشن کردو راه افتاد. اما به سمتی که همه میرفتن نرفت! باتعجب نگاهش کردم و دیدم داره میخنده. +کجا میخوایم بریم؟ باهمون لبخند نگاهم کردو گفت: _داریم بدید‌ میکنیم😐😂 با تعجب و خنده گفتم : +فراااار؟ حالا کجا میریم؟😅 _حرم شاه عبدالعظیم😊 بالبخند نگاهش کردم واقعا نیاز بود... البته داداش کوچیکش باما بود با ماشین خودش. اومده بود عکس بگیره. وارد حرم که شدیم همه بالبخند نگاهمون میکردن و من پر از حس لذت بودم. تلفنش رو جواب داد: _سلام مامان +... _آره ما خودمون اومدیم حرم😊 +... _خواستم روز اول تنها باشیم 😊 +... _باشه چشم شماهم سلام برسون. +... _یاعلی. . زیارت کردیم و ناهار خوردیم. تو ماشین بودیم و در حال رفتن به سمت خونه. که نمیدونم چی شد فقط صدای بوق ممتد ماشین و... شوک بدی بهم وارد شده بود. و نگاه کردم سالم بود و فقط گوشه پیشونیش خراش کوچیکی برداشته بود. در سمت من باز نمیشد ومجبور شدم از سمت اون پیاده شدم. با چادر سفید و دست گل دور تادور ماشین و نگاه کردم. جلو بندی داغون شده بود. حرکاتم دست خودم نبود. رنگم مثل گچ شده بود. دست و پاهام سرد بودن. تازه یادم افتاد چی شده. بغضم ترکیدو از شدت ترس و اضطراب زدم زیر گریه. به سمتم دوید. سرمو تو آغوشش گرفت: _چیزی نیست خانوم چیزی نیست آروم باش... . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری @namiazbaran
ففِرُّوا إِلَي اللَّهِ إِنِّي لَکُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ سوره ذاریات۵۰ 💠 ترجمه: پس به سوی خدا فرار کنید، که من از سوی او برای شما بیم دهنده ای آشکارم! 🌼نتيجه فرار به سوى خدا، فرار از ظلمات به نور، از جهل به علم، از دلهره به اطمينان، از خرافات به حق، از تفرقه به وحدت، از شرك به توحيد و از گناه به تقوا و پرهيزگارى است. 🌺امام باقرعليه السلام سفر حج را يكى از مصاديق فرار به سوى خدا دانستند. @namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هَل تَری مِن فُطور آیا نقصانی در آفرینش خداوند میبینی؟!! (سوره ملک۳) 💫یک ‌نوع عروس دریایی متعلق به میلیون‌ها سال قبل در اعماق اقیانوس آرام! نهایت زیباییه 😍 @namiazbaran
✍آنقدر به شلوغی‌ها دلخوش بودیم ؛ که یادمان رفت چاره‌ای بحال تنهایی‌ات کنیم! حالا که تنهایی‌ها، همه‌ی دلخوشی‌هایمان را گرفت .. حج مان را ... حرم هایمان را ... روضه‌هایمان را ... و شاید اربعین‌مان را ... تازه یادمان آمد؛ چاره‌ی تنهایی های تو، دستهای همدل و وفادار ما بود... این درد استخوان‌سوز، به آمدنِ تو شفا می‌گیرد؛ یَا بْنَ الزهرا 💫 ... 🔖استادشجاعی @namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_هفتم •°•°•°• گونه هام رنگ سرخی به خودشون گر
📚رمان مذهبی •°•°•°•. نمیتونستم  اتفاقی که افتاده رو هضم کنم. و همین بر شدت گریه ام اضافه میکرد. داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک ماشین و کشوندن کنار گاردریل. ومن همینطور بهت زده نگاهشون میکردم. چندساعتی طول کشید تا پلیس بیادو صورت جلسه کنه. خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد من باید اینطور بشه آخه؟ به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم. خدایا شکرت که سالمیم. تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه. همین که از در وارد شدیم تا پیشونیه رو دیدن و اینکه دیدن با ماشین خودمون نیستیم خیلی هل کرده بودن. لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد. بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن. یه اسپندم دود کردن... . دوهفته اس از عقدمون میگذره. هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه. تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه. توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم.عاشق رنگ و طرحش بودم. زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش... خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم... یاد دانشگاه افتادم😭 باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم. تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست. چقد دلم براش تنگ شده بود.... نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته. باید دعوتش کنم... تصمیم گرفتیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم... گوشیم زنگ خورد. بود: +جانم _سلام عزیزم☺ +سلام آقایی خسته نباشی🙈 _ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است... باخوشحالی جیغ کشیدم: + وااای توروخدا😍 چه عالییی _اره خیلی خوب شد😊 من فعلا باید برم. شب میبینمت +باشه. قربانت یاعلی _یاعلی . _میتونی چشماتو باز کنی😊 آروم چشمامو باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم... چقد تغییر کرده بودم... صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊 و فیلم بردار وارد شدن. صدای قدم هاشو که به سمتم میومد رو شنیدم. قلبم تند میزد و کف دستم عرق کرده بود. شنلو آروم بالا زد. چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید. لبخندمهمون لباش بود. آروم و ناگهانی بوسه کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد: _... . . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری @namiazbaran
إِنَّ اللّهَ اشْتَرَي مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ سوره توبه قطعاخداوند از مومنین جانهایشان واموالشان را به بهای بهشت از آنان خریده است. 💐بهترين بشارت، تبديل فانى به باقى و دنيا به آخرت است .و غير آن خسارت و حسرت است. @namiazbaran
علامه حسن زاده می فرمودند: «آقا! ذکر می خواهید، یکی از اسماء قرآن ذکر است، ذکر همان قرآن است، البته دقت داشته باشید چطور برای درس وقت معین دارید، برای قرآن هم همینطور باشد؛ یک درس را قرآن قرار دهید، در پیشگاهش به درس بنشینید، استاد هم خدا باشد!»    ومی فرمود: «ذکر، یکی از نامهای قرآن شریف است: وَ القُرءَانِ ذِی الذِّکرِ .، إنَّانَحنُ نَزَّلنَاالذِّکرَوَإِنَّالَهُ لَحَافِظُونَ . چه بسا عزیزانی به بنده فرمودند که ذکری به ما بدهید؛عرض کردم: «مگر خود قرآن ذکر نیست؟» @namiazbaran