eitaa logo
نَمی از باران
323 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
480 ویدیو
9 فایل
از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است ... قدم به قدم با آیات قرآن همراه هستیم . عکسنوشته قرآنی کلیپ آیه گرافی تفسیرکوتاه درخدمتیم @s_zam65 @namiazbaran
مشاهده در ایتا
دانلود
✨توصیه های ناب آیت الله بهجت برای زیارت امام رضا (علیه السلام ): 🌷زیارت شما قلبی باشد. در موقع ورود اذن دخول بخواهید، اگر حال داشتید به حرم بروید. هنگامی که از حضرت رضا(ع) اذن دخول می‌طلبید و می‌گویید: « أأدخل یا حجة الله: ای حجت خدا، آیا وارد شوم؟ » به قلبتان مراجعه کنید و ببینید آیا تحولی در آن به وجود آمده و تغییر یافته است یا نه؟ اگر تغییر حال در شما بود، حضرت(ع) به شما اجازه داده است. اذن دخول حضرت سیدالشهدا (ع) گریه است، اگر اشک آمد امام حسین(ع) اذن دخول داده‌اند و وارد شوید.   🌷زیارت امام رضا (ع) از زیارت امام حسین(ع) بالاتر است، چرا که بسیاری از مسلمانان به زیارت امام حسین(ع) می‌روند. ولی فقط شیعیان اثنی‌عشری به زیارت حضرت امام رضا (ع) می‌آیند. @namiazbaran
«آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟! و خداوند نسبت به شمابسیاربخشنده و مهربان است. أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ (سوره نور۲۲) ☘ همان گونه که شما انتظار عفو الهى را در برابر لغزشها دارید باید در مورد دیگران عفو و بخشش را فراموش نکنید. @namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_دوم •°•°•°• چادر عروس رو که با اصرار های خو
📚رمان مذهبی •°•°•°• مامان کنارم نشست وبغلم‌کرد. روی سرم بوسه زدوبابغض گفت: _داشتم دستی دستی نیلوفر خل و چل خودمو بدبخت میکردم. ویه قطره اشکش چکیدروی گونه ام... +نبینم مامانم گریه کنه هااا _نیلوفر؟ منوباباتو می بخشی؟ سکوت کردم چشام بین چشمای اشک آلود مامان ونگاه شرمساربابا در رفت وآمد بود. لبخندی زدم و گفتم: +عاشقتونم😊😍 مامان گونمو بوس کرد: _فدای دختر بامحبتم از روی زمین بلند شدم و درهمون حین گفتم: +خدانکنه مامان گل منگولیه من😂 _جون به جونت کنن عوض بشو نیستی😐😂 بابا که به مکالمات منو مامان میخندید اومد سمتم و پیشونیمو بوسید: _ببخش دخترم... ببخش... +هیسسس! دیگه نمیخوام حرفی از بخشیدن و اون آدم آشغال توخونمون باشه الانم میرم این لباسا و تمام وسایلی رو که تا الان برام آوردن رو میارم تا بهشون پس بدیم. به سمت اتاقم رفتم و خودمو تو آینه دیدم با ذوق به خودم لبخند زدم😊😍 اما از این آرایش و این لباس و... منتفر بودم سریع لباسمو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم. گوشیموچک کردم.شش تماس بی پاسخ وناشناس و یک پیام. پیامو باز کردم از همون شماره ناشناس بود: (آرزوم خوشبختی شماست خانوم جلالی... به خدای بزرگ میسپارمتون... یاعلی. صبوری) دستم لرزید و دهانم از تعجب بازماند! مگه باباش بهش نگفته که؟... پیام برای نیم ساعت پیشه. تمام تنم لرزید و اشک مهمون چشمام شد. یک ساعت تمام روی جواب دادن به پیام فکر کردم. هیچ جوابی به ذهنم نرسید... . بوی گلاب فضارو پر کرد و عطر رز کامل کننده این بوی خوب و حس خوب بود. دستم رو روی سنگ کشیدم : _سلام داداش خوبی؟ ببخش این مدت که پیشت نیومدم... میدونم که ازتموم این اتفاقات خبر داری. داداش نمیدونم باچه زبونی ازت تشکر کنم میدونم که تو بودی که باعث شدی این وصلت سر نگیره. داداش تا آخر عمرم مدیونتم... چشام و بستم و با نفسی عمیق تمام عطر خوب فضا رو بلعیدم. ناخودآگاه عطر رو حس کردم ولی... زهی خیال باطل. _سلام خانوم جلالی به سرعت چشمام رو باز کردم نه مثل اینکه همچینم زهی خیال باطل نیست. دلم‌چقدر برایش تنگ شده بود. سرتا پایش را درعرض یک ثانیه ازنظر گذراندم. شلوار پارچه ایه مشکی و پیراهن راه راه سبزو آبی که عجیب بارنگ چشمانش همخوانی داشت! و ته ریش مردانه و موهای خرماییه شانه زده اش... سرم را به زیر انداختم.بغض گلوم رو چنگ زد. دلم برای صدایش هم تنگ شده بود. +سلام. . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری @namiazbaran
آگاه باش💥 وَلا تَقُف ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمُ إنَ السَمعَ وَ البَصَرَ وَ الفؤاد کُلُّ اُولئِکَ کانَ عَنهُ مَسؤُولا  (سوره اسراء:36)  آگاه باش! وقتی که به تاریکی میرسی می ایستی و قدم از قدم بر نمی داری. وقتی هم که یک مساله برایت تاریک است و روشن نیست یعنی نمیدانی درست است یا نه، بایست و هیچ داوری و قضاوت نکن و اجازه حرکت و گفتن به زبانت نده! این سفارش حق است:   لاَ تَقفُ ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمُ؛ چیزی که به آن آگاهی نداری و برایت روشن نیست دنبال نکن. @namiazbaran
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊شب وروز مبارک دحوالارض گرامی🎊 🎥کلیپ فوق العاده زیبا @namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_سوم •°•°•°• مامان کنارم نشست وبغلم‌کرد. روی
📚رمان مذهبی •°•°•°• سڪوت سنگینے بینمون حاڪم بود. روے دوپاش خم شد و با انگشت ضربه اے به سنگ زد و شروع به خوندن فاتحه ڪرد. سرش رو بالا آورد اما نگاهش مستقیما به من نبود. _بابت اتفاقے ڪه امروز براتون افتاد واقعا متا..... نذاشتم حرفشو ڪامل ڪنه +متاسف نباشید! اون ازدواج به اجبار بود و خداروشڪر ڪه سر نگرفت. _بله...متوجه شدم...راستش من طبق عادتے ڪه داشتم اومده بودم به شهید سربزنم ڪه دیدم شما اینجایین یڪم دور تر موندم ڪه شما صحبتاتون تموم شه بعد بیام اما خب ناخواسته حرفاتون به گوشم رسید. +پس از همه چے خبر دارید... به چهره ام نگاه ڪوتاهے انداخت و سریع جهت نگاهش رو عوض ڪرد. لبخندڪوچڪے زدو گفت: _بااین حساب خوشحالم ڪه تن به ازدواج زورے ندادین... بعد هم ڪمے از دانشگاه گفت. +الان نزدیڪ دوماهه ڪه نیومدم دانشگاه البته مرخصے گرفتم... اما حتما میام... . +مامان شما بازم میخواید منو منصرف ڪنید؟ اون اتفاق بس نبود؟ چرا نمیذارید با ڪسےڪه دلم پیشش گیره ازدواج ڪنم؟ اشڪ گونه هامو خیس ڪرده بود... _بخاطر این ڪه اونا هم سطح ما نیستن چرا نمیخواے اینو بفهمے؟ +شما شاید از نظر اعتقادے باهاشون فرق داشته باشین اما من نه... من خیلے وقته شبیه اونام... یادتون ڪه نرفته؟! _باباتم همین نظر منو داره ... بهشون زنگ میزنم و میگم جواب ما بازهم منفیه... و از اتاق بیرون رفت... خدایا خسته شدم... به ڪے بگم؟ بازهم اومد خواستگارے و بازهم مامان اینا مخالفت ڪردند... گریه ڪردم و شڪایت... تا اینڪه خوابم برد... صبح بود. از خستگے و گریه هاے زیاد تا صبح خوابیده بودم. اتاقو مرتب ڪردم نگاهے به آینه انداختم. رنگ پریده و چشم هاے قرمز و بے روحم،خبر از حال بدم میداد. توے حال رفتم: + سلام، صبح بخیر صدایے نشنیدم بلند تر جمله ام رو تڪرار ڪردم ڪہ صداے مامان و از توے اتاقش شنیدم. وارد اتاق شدم. مامان روے تخت نشسته بود و گریه میڪرد. هول شدم و به سرعت خودم و رسوندم بهش: +چے شده مامان؟ چرا گریه میڪنے؟؟ همونطور ڪه به صورتم خیره شده بود فقط یڪ جمله گفت: ... . . هر دَم ڪہ زَنم دَم زِ تو دَم، دردم بہ سر آید... . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری @namiazbaran