✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت67
به حدی حساس شده بودم که دراین شرایط یکی میخواست من راآرام کندوبرایم آب قنددرست کند!
حمیدلباس های پاره وخونی راعوض کردوتاشب خوابید،ولی شب کمردردعجیبی گرفت.چشم روی چشم نمیگذاشت.
تاصبح حمیدراپاشویه کردم.دستمال خیس روی پیشانیش میگذاشتم وبالای سرش قرآن میخواندم.چون دوره های درمان راگذرانده بودم،معمولااکثرکارهاحتی تزریقاتش راخودم انجام میدادم.
وقتی دیدتاصبح بالای سرش بیداربوده ام،گفت:"من مهرمادری شنیده بودم،ولی مهرهمسری نشنیده بودم که حالادارم باچشم های خودم می بینم.اگرروزی مسابقه مهربونی برگزاربشه تونفراول میشی خانوم."
صبح خروس خوان حاضرشدیم وبه بیمارستان رفتیم.بعدازگرفتن عکس ازکمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیداکرده است.دکترده روزاستراحت مطلق نوشت.بایدرعایت میکردتابه مروربهتربشود.یک روزکه برای استراحت خانه مانده بود،همه فهمیده بودند.ازدرودیوارخانه مهمان می آمد.
یک لحظه خانه خالی نمیشد؛دوست،فامیل،همسایه،هییت،مسجد،
باشگاه و...پیش خودم گفتم حمیدیک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است،خدای نکرده برودماموریت جانبازبشودمن بایدنصف قزوین راپذیرایی کنم وراه بیندازم!
تمام مدت برای خوش آمدگویی وپذیرایی ازمهمانها سرپابودم.به حدی مهمان هازیادبودندکه شبهازودترازحمیدبراثرخستگی می افتادم.
به خاطرکمردردنمی توانست مثل همیشه درکارهابه من کمک کند،بااین حال تنهایم نمیگذاشت.
داخل آشپزخانه روی صندلی مینشست وبرای من ازاشعارحافظ یاحکایتهای سعدی میخواند.خستگی من راکه میدید،میگفت:"به آبروی حضرت زهراسلام ا...علیهامن روببخش که نمی تونم کمکت کنم.این مدت خیلی به زحمت افتادی.
ده روزاستراحتم که تموم بشه بایدچندروزمرخصی بگیرم ازتومراقبت کنم.کارهاروانجام بدم تاتوبتونی استراحت کنی."
بعضی رفتارهادرخانه برایش ملکه شده بود.دربدترین شرایط آنهارارعایت میکرد؛حتی حالاکه کمرش دردمی کرد.
مقیدبودبعدازغروب آفتاب حتمانشسته آب بخورد.میگفت:"ازامام صادق علیه السلام روایت داریم که اگرشب نشسته آب بخوریم،رزقمون بیشترمیشه."
بین این ده روزاستراحت مطلقی که دکتربرای حمیدنوشته بود،تولدحضرت زهراسلام ا...علیهاوروززن بود.به خاطرشرایط جسمی حمید،اصلابه فکرهدیه گرفتن ازجانب اونبودم.
سپاه برای خانم هابرنامه گرفته بود.به اصرارحمیددراین جشن شرکت کردم.اول صبح رفتم تازودبرگردم.درطول جشن تمام هوش وحواسم درخانه،پیش حمیدمانده بود.وقتی برگشتم دودازکله ام بلندشد.حمیدباهمان حال رفته بودبیرون وبرای من دسته گل وهدیه ی
روززن خریده بود.
قشنگ ترین هدیه ی روززنی بودکه گرفتم.نه به خاطرارزش مادی،به این خاطرکه غافلگیرشدم.اصلافکرنمیکردم حمیدباآن شرایط جسمی ودردکمرازپله هاپایین برودوبرایم درشلوغی بازارهدیه تهیه کندواین شکلی من راسورپرایزکند.همان روزبه من گفت:"کمرم خیلی دردمیکرد.نتونستم برای مادرخودم ومادرتوچیزی بخرم.خودت زحمتش روبکش."
رسم هرساله حمیدهمین بود.روزتولدحضرت زهراسلام ا...علیهاهم برای من،هم برای مادرخودش وهم برای مادرمن هدیه میگرفت.روی مادرخیلی حساس بود.رضایت ولبخندمادربرایش یک دنیاارزش داشت.عادت همیشگی اش بودکه هربارمادرش رامیدیدخم میشدوپیشانیش رامی بوسید.امکان نداشت این کاررانکند.همان چندروزی که دکتراستراحت مطلق تجویزکرده بود،هربارمادرش تماس میگرفت وسلام میدادحالت حمیدعوض میشد.کاملامودبانه رفتارمیکرد.اگردرازکش بود،می نشست.اگرنشسته بود،می ایستاد.
برایم این چیزهاعجیب بود.گفتم:"حمید!مادرت که نمی بینه تودرازکشیدی یانشستی.همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی باعمه صحبت کن."گفت:"درسته مادرم نیست ونمی بینه،ولی خداکه هست.خداکه می بینه!"
ایام ماه شعبان وولادت امام حسین علیه السلام وروزپاسداربودکه حمیدگفت:"بریم سمت امامزاده حسین.میخوام برای بچه های گردان عطربگیریم.همونجاهم نمازمیخونیم وبرمیگردیم."به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم،چندمدل عطرراتست کردیم.هفتادتاعطرلازم داشت.بالاخره یکی راپسندیدیم.یک عطرمتفاوت هم من برای حمیدبرداشتم.گفتم:"آقااین عطربرای خودت.هدیه ازطرف من به مناسبت روزپاسدار."بعدهم این عطرراجداازعطرهای دیگرداخل جیبش گذاشتم.
دوروزی عطرجدیدی که برایش خریده بودم رامیزد.خیلی خوشبوبود.بعدازدوروزمتوجه شدم ازعطرخبری نیست.چندباری جویاشدم.طفره رفت.حدس زدم شایدازبوی عطرخوشش نیامده،ولی نمیخواهدبگویدکه من ناراحت نشوم.یک بارکه حسابی سوال پیچش کردم گفت:"یکی ازسربازاازبوی عطرخوشش اومده بود.من هم وقتی دیدم اینطوریه،کل عطرروبهش دادم!".
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
🔅سلامتی #امام_زمان (عج)صلوات🔅
•┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈•
🔅نسیـــم بهشـــت
🔅 @nasemebehesht
سیّد...
دنیا میخوای نمازشب بخون،❤️
آخرت میخوای نمازشب بخون،
نمازشب شما را به یک مقام عالی میرساند.🌹
ولو اهل دنیایی دنیا میخوای نمازشب بخوان.. 🌹
#نماز_شب_تاثیر_زیادی_توی_زندگی_داره❤️
🔻امام رضا سلام الله علیه فرمود:
مَا أَحْسَنَ الصَّبرَ وَ إنْتِظَارَ الْفَرَجِ... فَعَــلَیْـــکُم بِالصَّبْرِ؛ فَإِنَّهُ إِنَّمَا یَجِیيءُ الفَرَجُ عَلَــی الیَـأْس...
چه نیکــــو است شکیبایی و چشـــم به راهـــیِ فرج... پس بر شما است که شکیبا باشید؛ چرا که گشایش، هنگامی فرامیرسد که ناامیدی فراگیر شده باشد.
📚 کمالالدین و تمامالنعمة، ج٢ ص۶۴۵
#نذرگل_نرجس_صلوات
.
#اماممهدیازدیدگاهمعصومین
💠پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ؛
🔅 «امت من در دوران حضرت مهدی عجلالله تعالی فرجه، از چنان نعمتی برخوردار میشوند که تا آن روز، مانندش را ندیدهاند.»
📚 دلایلالامامة، ص ٤٧٧
#نذرگل_نرجس_صلوات
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌹
#التماس_دعای_فرج🤲
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙حجت الاسلام حسینی قمی
💢دعای مخصوص!
کوتاه و شنیدنی👌
#نذرگل_نرجس_صلوات
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌹
✨﷽✨
#تــلـنـگـــر
🍂به بچهای بگوییم به جوشکاری نگاه نکن
باز هم نگاه میکند چون خوشش میآید
🍂اما شب که ناخوشی ها شروع شد
میفهمد که باید حرف بزرگترش
را گوش میکرد..
🌷حال بزرگتری مثل امیرالمومنین(ع)
به ما میگوید:
{کَم مِن نَظَرهِِ جَلَبَت حَسرَهً }
🌷چه بسا نگاهی که حسرت و ندامت
درپی دارد.
⛔️ کـنـتـرل نـگـاه ⛔️
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم
ماشین که حرکت کرد دیدم یه صدایی آمد آقا لطفا ماسکتون رو بزنید برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یه خانوم بدحجاب دو ماسک زده دیدم
🙈 گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود ماسک از جیبم در آوردم و زدم.
گفتم خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید.!؟
📌 با لحن تندی گفت چه ربطی داره آقا!!!
گفتم خانوم همان طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه!؟
با این تیپ شما هم ممکنه؛ نتنها من و خانواده ام بلکه خیلی از خانواده های دیگه هم از هم پاشیده بشه!! و این کار شما نتنها جسم ما بلکه روح ماروهم آزار میده!
⁉️ گفت من اختیار خودم رو دارم و به کسی ربطی نداره و شما چشماتون رو درویش کنید.!!!
💢 اینجا بود که راننده تاکسی سکوتش رو شکست و گفت خانوم اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و اینجا قانون اینه!!
🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که ...
گفت آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم
آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شدو درو کوبید و رفت.
خندیدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم کرایه ای هم به شما نداد.
اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت.😘
✍️ همین طور که داشتیم میرفتیم با خودم کلنجار می رفتم چطور میشه در عرض چند ماه دولت و مردم دست به دست هم میدهند و ماسک زدن رو بین اکثر مردم جا میندازن اما همین عمل رو برای حجاب انجام نمیدن و میترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو میزنیم اینطور عکس العمل نشون میدهند.
🔰 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که میخوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید!!
و اگه بدون ماسک وارد بشی اولا همه چپ چپ نگاهت می کنن بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی کنن.
👈 کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم مقداری از این کارها می شد و فرهنگسازی می کردند .
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما بی نیاز است؟
روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ حضرت موسی علیه السلام فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد.
با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم... "وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ " و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)
📚الانوار النعمانیه
✨﷽✨
✍آیت الله حسن زاده آملی :
میخواهم بدانم در باطن به چه صورتی هستم. آیا این امر ممکن است؟
پاسخ : بله. هر انسانی میتواند باطن برزخی خویش را تشخیص دهد و بفهمد در باطن به چه صورتی میباشد. اگر آدمى میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد "بهيمه" (چهار پایان غیر درنده) است. و اگر علاوه بر اين سه امر، ضرر و آسيب و آزار به خلق خدا دارد "سبع" (حیوانات شرور و درنده ) است.
و اگر میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد و حيله و مكر و تزوير و خلاف و دروغ و از اين گونه امور با بندگان خدا دارد "شيطان" است. و اگر میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد ولى صفات سبعى و شيطانى ندارد يعنى مردم و خلق خدا از او آسوده اند، "ملَك" (فرشته)است. و اگر علاوه بر مقام ملَكى بسوى معارف و ادراك حقايق عوالم وجود و سير در آنها و سيروسلوک الى اللّه و في اللّه گرايش دارد انسان است.
خلاصه اینکه بشر به پنج گونه تقسیم میشود : بهيمه، سبع، شيطان، فرشته و انسان .حال هر کسی با مطالعه این جملات میتواند بفهمد که در باطن به چه صورت است. نیازی نیست انسان به نزد کسی برود که چشم برزخی دارد و از وی بخواهد باطن او را بگوید ...!
【 #الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج 】
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت68
اواسط اردیبهشت ماه بود.آن روزازسرکارمستقیم برای مربی گری رفته بودباشگاه.خانه که رسیدازشدت خستگی،ساعت ده نشده خوابید.نیم ساعتی خوابیده بودکه گوشی حمیدزنگ خورد.ازمحل کارش تماس گرفته بودند
.دودل بودم که بیدارش کنم یانه.درنهایت گفتم شایدکارمهمی داشته باشند.بیدارش کردم.
گوشی راکه جواب داد،فهمیدم حمیدرافراخوان کرده اند.بایدبه محل پادگان میرفت.سریع آماده شد.موقع خداحافظی پرسیدم:"کی برمیگردی؟"گفت:"مشخص نیست!"تاساعت دوازده شب منتظرش ماندم.خبری نشد.کم کم خوابم برد.
ساعت دونصفه شب ازخواب پریدم.هنوزبرنگشته بود.خیلی نگرانش شدم.گوشی رانگاه کردم.دیدم پیامک داده:"خانوم من میرم بندرعباس.مشخص نیست کی برگردم.مراقب خودت باش."
خیلی تعجب کردم.باخودش چیزی نبرده بود؛نه لباسی،نه وسیله ای،نه حتی شارژرگوشی.معمولاماموریت هایی که میرفت ازقبل خبرمیدادندومن وسایل موردنیازش راداخل ساک میچیدم.
دلم خیلی آشوب شده بود.سریع تلویزیون رابازکردم وزدم شبکه ی خبرتاببینم بندرعباس اتفاقی افتاده یانه؟
زیرنویس نوشت که دراین منطقه رزمایش برگزارمیشود.خیالم کمی راحت شد.باخودم گفتم حتمایک رزمایش یکی،دوروزه است.میروندوبرمیگردند.ولی بازدلم قرارنگرفت.
طاقت نیاوردم وبه گوشی حمیدتماس گرفتم.داخل اتوبوس بود.
صدای خنده ی همکارهای پاسدارش می آمد.گفتم:"حمید،چرااین طوربی خبر؟نصفه شب بندرعباس کجابود؟هیچی هم که نبردی؟"
نمیخواست یانمیتوانست زیادتوضیح بدهد.گفت:"اینجاهمه چیزبه مامیدن خانوم.شمابخواب،صبح بروخونه ی بابا."استرس عجیبی گرفته بودم.تاصبح نفهمیدم چندبارازخواب پریدم.
آفتاب که زدرفتم دانشگاه.تاظهرکلاس داشتم که بابازنگ زد.گفت:"حمیدرفته سردشت،شمابیاپیش ما"متعجب پشت گوشی گفتم:"سردشت؟حمیدکه گفت بندرعباس!"
بابافهمیدکه حمیدنخواسته واقعیت رابه من بگویدتامن نگران نشوم.گفت:"سردشت رفتن.ولی چیزی نیست.زودبرمیگردن."نگرانی من بیشترشد.وقتی خانه رسیدم،دیدم چشمهای مادرم ازبس گریه کرده قرمزشده!
دلم به شورافتادوبیشترترسیدم.گفتم:"چیزی شده که شمادارین پنهون میکنین؟"باباگفت:"نه دخترم،نگران نباش.
ان شاءا...که خیره.یک ماموریت چندروزه است.به امیدخداصحیح وسالم برمیگردن."مامان برای اینکه روحیه ی من عوض شودپیشنهاددادبرویم بازار.درطول خریدتمام هوش وحواسم به حمیدبود.اصلانفهمیدم چی خریدیم وکجارفتیم.بامادرم درحال گشت زنی بودیم که بابازنگ زد:"دخترم مژدگونی بده.حمیدبرگشته!زودتربیاین خونه
."وسایل راخریده ونخریده سوارماشین شدیم وبه سمت خانه آمدیم.وقتی حمیدرادیدم نفس راحتی کشیدم.باناراحتی روی مبل نشسته بود.من هم انداختم به دنده شوخی:"میگی بندرعباس سرازسردشت درمیاری!بعدهم که یه روزه برمیگردی!هیچ معلوم هست چه میکنی آقا؟!"باباخنده اش گرفت وگفت:"هیچ کدوم نبوده.نه بندرعباس،نه سردشت.
داشتندمیرفتندسامراکه فعلاپروازشون عقب افتاده.طبیعی هم هست.برای اینکه پروازهالونره ودشمن هواپیمارانزنه چندبارمعمولاپروازهاعقب وجلومیشه."
شنیدن این خبربرایم سنگین بود.خیلی ناراحت شدم.گفتم:"حمید!من باهرماموریتی که رفتی مخالفت نکردم.نبایدبدونم توداری میری کشورغریب؟
من منتظرم رزمایش دوروزه تموم بشه،توبرگردی.اون وقت نبایدبدونم توداری میری سامرا،ممکنه یکی دوماه نباشی؟!"ازلغوشدن پروازبه حدی ناراحت بودکه اصلاحرفش نمی آمد،ولی من ته دلم خوشحال بودم.روی موتورهم که بودیم لام تاکام حرف نزد.تاچندروزحال خوبی نداشت.ماموریتهای داخل کشورزیادمیرفت.
ازماموریت یک روزه گرفته تاده،پونزده روزه.اکثرشان راهم به پدرمادرحمیداطلاع نمیدادیم که نگران نشوند،ولی این اولین باری بودکه حرف ماموریت طولانی خارج ازکشوراین همه جدی مطرح شده بود.عراق انتخاب خودش بود.
گفته بودندبرای رفتن مختارهستید.هیچ اجباری نیست.حتی خودتان میتوانیدانتخاب کنیدکه سوریه برویدیاعراق.حمیدعراق راانتخاب کرده بود.دوست داشت مدافع حرم پدرامام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف درسامراباشد.
یک مقدارپول داشتیم که برای ساخت خانه میخواستیم پس اندازکنیم.حمیداصرارداشت که من حساب بانکی بازکنم واین پول به اسم من باشد.موقع خوردن صبحانه گفت:"امروزمن دیرترمیرم تاباهم بریم بانک.یه حساب بازکن پولمون روبذاریم اونجا.فرداروزی اتفاقی میفته برای من.حس خوبی ندارم.این پول به اسم توباشه بهتره."راضی نشدم.
گفتم:"یعنی چی که اتفاقی برای من میفته؟اتفاقاچون میخوام اون اتفاق بدنیفته،بایدبری به اسم خودت حساب بازکنی."اصرارکه کرد،قهرکردم.افتادم روی دنده ی لج تااین حرفهااززبانش بیفتد!بالاخره راضی شدبه اسم خودش باشد.
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
🔅سلامتی #امام_زمان (عج)صلوات🔅
•┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈•
🔅نسیـــم بهشـــت
🔅 @nasemebehesht
هدایت شده از 🗞️
#مــــولای_منــــ♥️
اینکه مردم نشناسند تو را
غربت نیستـــــ ...
غربتـــــ آن است که |یاران|
ببرندتـــــ از یاد ...
💛اللهمعجللولیکالفرج💛
#جمعه #دهه_فجر