eitaa logo
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
2.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
43 فایل
ھوﷻ 🆔 @Ad_noor1 👈ارتباط ✅کپی ازاد 💌دعوتید👇 مجموعه ای ازسخنرانی ها ونصایح و مطالب اخلاقی وکلام اساتید اخلاق ایت الله بهجت وایت الله مجتهدی تهرانی ره🌱🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
💠پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله 🔹منْ سَعَى لِمَرِيضٍ فِي حَاجَةٍ قَضَاهَا أَوْ لَمْ يَقْضِهَا خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ كَيَوْمَ وَلَدَتْهُ أُمُّهُ 🔸كسي كه برای برآوردن حاجت شخص بيماري کوشش کند -خواه آن حاجت برآورده شود یا نه- همه گناهانش آمرزيده مي‌شود، همانند روزي كه از مادر متولد شده است 📗وسائل الشیعة ج2 ص427
💠مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا 🔸برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند،از آنان برخی پیمانشان را به انجام رساندند[ و به شهادت رسیدند] و برخی از آنان [شهادت را] انتظار می برند 📗آیه 23 سوره احزاب
✨﷽✨ ✅از كجا دانستند؟ ✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند. ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛ براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
😇 امام سجــاد{؏}:↯ آنڪــہ در هیچ ڪاری بہ مردم امید نبندد وهمہ ڪارهایــش را بہ خدا واگذارد ، خداونــد هرخواستہ ای ڪہ داشتہ باشــد اجابت ڪند. 📚ڪافے 2:148 📚
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت57 فهمیداین بارنقشه اش برای خوردن بستنی بیشترنگرفته است.گفت:"تاته خوردی؟دلت رونزد؟یعنی یه قاشق هم نگه نداشتی؟"باخنده گفتم:"ببخش عزیزم.مگه برای من نگرفته بودی؟چندروزبودندیده بودمت.الان که برگشتم پیشت اشتهام بازشده. این باردلم خواست تاآخربخورم."لبخندزد.بلندشدوبرای خودش دوباره سفارش بستنی داد! دو،سه روزبعدکه پیراهن حاضرشد،خانم کشاورزمثل همیشه باتکیه کلام شیرین"مامان فرزانه"صدایم کرد.پیراهن راکه دادگفت:"دخترم!سال قبل که مامحرم نذری داشتیم،شمااذیت شدید؛ چون برای بارگذاشتن آش وغذای نذری مدام باحیاط کارداشتیم.حاج آقاگفتن اگرموافق باشید،شمابیایدطبقه ی بالا، مابیایم طبقه پایین."موضوع جابه جایی راباحمیددرمیان گذاشتم.موافق این تغییربود. گفت:"ازیه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا.هرروزاین همه پله روبالا،پایین نمیرن.فقط بذاریم بعدازمسابقات کشوری کاراته که باخیال راحت جابه جابشیم". وقتی حمیدعازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد،خودم راباهرچیزی که میشدمشغول میکردم که کمتردل تنگش باشم .سرنمازبرای موفقیتش دعامیکردم.دل توی دلم نبود.سه روزمسابقات طول کشید.دوست داشتم حمیدزودتربرگردد.روزمسابقه هرکاری کردم نتیجه رابه من نگفت. نزدیک غروب بودکه زنگ خانه رازد.باشوق آیفون رازدم ودم درمنتظرش شدم.لنگ لنگان راه میرفت.بادقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی اش هم پاره شده است.دیدن این صحنه آن قدربرایم عذاب آوربودکه متوجه جوایزومدال حمیدنشدم.نفرسوم مسابقات کاراته ی کشوری نیروهای مسلح شده بود.ازهمان لحظه ی اول غرغرکردن من شروع شد:"چرارقیبت کنترل نکرده؟چرالبت پاره شده؟این چه وضع مسابقه دادنه؟حتماداورهم فقط تماشامیکرده." حمیدجایزه اش رابه من نشان دادوباخنده گفت:"مسابقه است دیگه.توخودت این کاره ای.میدونی توی مسابقه ازاین اتفاق هازیاد می افته.من هم طرفم روخیلی زدم.حسابی ازخجالتش دراومدم.ناراحت نباش." میدانستم برای دلخوشی من می گوید.چون حتی داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهدضربه ی بدی به حریف بزند.دوتاازانگشتهای پایش که ضربه خورده بودراباچسب اتوکلاوبستم وباندپیچی کردم.لب پاره اش راهم چندبارضدعفونی کردم.دلم میخواست تابه دنیاآمدن برادرزاده هایش کاملاحالش خوب بشودواثری ازاین پارگی روی صورتش نماند. چندروزمانده به محرم،اوایل آبان ماه،به طبقه بالااثاث کشی کردیم .دل کندن ازفضایی که زندگی مشترکمان رادرآن شروع کرده بودیم حتی به اندازه ی همین جابه جایی کوچک هم برایم سخت بود.ازگوشه گوشه ی این فضاخاطره داشتیم.بااینکه خانه ای کوچک بود،ولی برای من تداعی کننده بهترین روزهای زندگی کنارحمیدبود. ازچندروزقبل وسایل راداخل کارتن چیده بودیم. روزاثاث کشی،دانشگاه کلاس داشتم.وقتی برگشتم دیدم حمیدبه همراه صاحبخانه وپسرشان سه نفری تقریباکل وسایل راجابه جاکرده بودند.چون ساختمان خیلی قدیمی بود،پله هایش باریک وناجوربود. باهزارمشقت وسایل مارابرده بودندطبقه ی بالاووسایل صاحب خانه راآورده بودندپایین.حمیدمعمولادوست داشت این طور کارهاراخودش انجام بدهدتامزاحم کسی نشود. برای همین کسی راخبرنکرده بود. طبقه ی بالامثل طبقه پایین کوچک بود؛بااین تفاوت که پذیرایی رابزرگتردرست کرده بودندواتاق خوابش کوچکتربود.دوازده تاپله میخوردتاپاگرداول. بعدهم سه پله تاطبقه ی دوم.درب ورودی یک درقدیمی بودکه وسط در،شیشه های رنگی کارشده بود.کف اتاق وپذیرایی ازکاشی وسرامیک خبری نبود؛همه راباگچ درست کرده بودند. باحمیدتمام دیوارهاوکف خانه راجاروزدیم.بعددستمال کشیدیم وخشک کردیم.کارتمیزکردن اتاق هاکه تمام شد،یک سری کارتن کفشان انداختیم.بعدموکتهاراپهن کردیم ووسایل راچیدیم. داخل پذیرایی دوتافرش شش متری انداختیم،ولی بازفرش دوازده متری ای که داشتیم بلااستفاده ماند. آشپزخانه ی طبقه ی بالاکوچک بود.فقط یکی دوتاکابینت داشت. برای همین خیلی ازوسایل مثل سرویس چینی راباهمان کارتن هادرپاگردی که میرفت برای پشت بام چیدم پذیرایی این طبقه بزرگتربود،برای همین بعضی ازوسایل جهازمثل میزناهارخوری ومیزتلفن راکه خانه ی پدرم مانده بودبه خانه ی خودمان آوردیم. روبه روی درورودی یک طاقچه ی قدیمی بود.گلی که حمیدبرای تولدم گرفته بودراهمراه عکس حضرت آقاگذاشتیم.خانه ی ساده ای بود،ولی پرازمحبت وشادی.گاهی ساده بودن قشنگ است! ازآن موقع به بعدهربارحمیدمیخواست ازپله ها پایین برودچندباری یاا...میگفت تااگرورودی طبقه پایین بازبود،حواسشان باشد.یک حدیث هم ازامام باقرعلیه السلام کناردرورودی چسبانده بودکه هرصبح موقع بیرون رفتن ازخانه آن رامیخواند &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ 🔅سلامتی (عج)صلوات🔅 •┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈• 🔅نسیـــم بهشـــت 🔅 @nasemebehesht
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت58 نقطه ی مشترک طبقه بالاباطبقه پایین،صدای بچه هایی بودکه درطول روزازکوچه می آمد.خانه ی مادرمحله ی پرترددقزوین،یعنی خیابان نواب بود. داخل کوچه همیشه بازی وشیطنت ودعوای بچه های محل به راه بود.تازه فصل امتحانات شروع شده بود.نشسته بودم وکتابم رامرورمیکردم. ازبس سروصدازیادبود،یک صفحه راپنج بارخواندم،ولی متوجه نشدم صدای بچه هاحواسم رابه کل پرت میکردونمیتوانستم روی مطالب کتاب تمرکزکنم.کتابم راپرت کردم ونشستم یک دل سیرگریه کردم.گفتم:"اینجاجای درس خوندن نیست!"دوره مجردی هم همین طورحساس بودم.گاهی مواقع شبهایی که امتحان داشتم ومهمان می آمدمیرفتم داخل انباری درس میخواندم! این طورمواقع حمیدنقش میانجی رابازی میکرد.شروع میکردبه صحبت:"آروم باش خانم.آخه این بچه هااین طوری بانشاط بازی کنن خوبه یاخدای ناکرده مریض باشن وتوی خونه افتاده باشن؟ این طوری پرجنب وجوش باشن خوبه یابرن سراغ بازی های کامپیوتری وموبایل؟فردابچه های ماهم بخوان بازی کنن همین حرف رومیزنی؟"باحرفهایش آرامم میکرد.کم کم دستم آمده بودکه بهترین ساعت مطالعه ودرس خواندن نیمه شب است. موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعدشروع میکردم به درس خواندن،چون این ساعتهاازسروصدای داخل کوچه خبری نبود. باهمین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب چهارصدصفحه ای رامرورکنم. بعدازامتحان خوشحال ازاینکه توانستم به اکثرسوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم.وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم کل اتاقهاوآشپزخانه رادودگرفته است.گفتم حتماحمیداسپنددودکرده،ولی این دودخیلی بیشترازاسپنددودکردن بود!بارفتن به آشپزخانه شصتم خبردارشدکه حمیددسته گل به آب داده است. دیدم بله!گوشه ی فرش آشپزخانه سوخته است.پرسیدم:"حمید!این دودبرای چیه؟گوشه ی فرش چراسوخته؟"جواب داد:"دوست داشتم تاقبل ازاینکه توبیای اسپنددودکنم،ولی یهواسپنددونی ازدستم روی فرش افتادو گوشه ی فرش سوخت." دعواکردن هایم بیشترحالت شوخی وخنده داشت.گفتم:"چشمم روشن.توجهازم روناقص کردی.بایدجفت همین فرش روبخری."سوختن فرش به کنار،تادوروزحوله به دست این دودراازپنجره هابیرون میدادم. هرکس می آمد خانه مافکرمیکردکل خانه آتش گرفته!ایام محرم بااینکه هواتقریباسردشده بودباموتورشبهامیرفتیم هییت خودمان.شب تاسوعابه شدت هواسردشده بود،ولی بااین حال بازهم باموتورراهی شدیم.حمیدبه شوخی گفت:"الان کسی روبانانچیکوبزنن ازخونه درنمیاد،اون وقت ماباموتورداریم میریم هییت. "دستش راگذاشت روی زانوی من گفت:"فرزانه!پاهات یخ زده؟غصه نخور.خودم برات ماشین میگیرم دیگه اذیت نشی."دستم راگذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید.حمیدهم یک دستش راگذاشت روی دست من.کنارسرماوسوزشبانه ی هوای پاییزی قزوین،تنهاچیزی که دلم راگرم میکردمحبت دستهای همیشه مهربان حمیدبود. آن شب هم مثل همه ی شبهای دیگری که به هییت میرفتیم خیلی سینه زده بود.میان دارهییت خیمه العباس بود.به حدی سینه میزدکه احساس میکردم جسم حمیدتوان این همه سینه زنی راندارد. وقتی ازهییت بیرون آمد،صدایش گرفته بودوچشم هایش سرخ شده بود.باهمان صدای گرفته،اولین جمله ای که گفت این بود:"قبول باشه."خیلی هم سعی میکردمستقیم به چشم های من نگاه نکندکه من متوجه سرخی چشم هایش نشوم. اهل مداحی شوروبالا،پایین پریدن نبود،ولی حسابی سینه میزد.بیشترمداحی های آقای مطیعی رادوست داشت.حتی وقتی هییتشان کلاس مداحی برای نوجوان هاگذاشته بود،به مربی سفارش کرده بود:"به این هاشوریادنده.روضه خوندن یادبده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن." شب حضرت عباس سلام ا...علیها،برای حمیدیک شب ویژه بود.موقع برگشت سوارموتورکه شدیم،گفتم:"دوست دارم مثل آقام حضرت ابوالفضل سلام ا...علیهامدافع حرم بشم ودست وپاهام فدایی حضرت زینب سلام ا...علیهابشه ."وقتی این همه سینه زدن وتغییرحالت چهره ی حمیدرادیدم گفتم:"حمید،کمترسینه بزن یاحداقل آروم تر سینه بزن.لازم نیست این همه خودت رواذیت کنی."جوابش برایم جالب بود. گفت:"فرزانه!این سینه به خاطرهمین سینه زدن هیچوقت نمیسوزه.چه این دنیاچه اون دنیا."بارهااین جمله رادرموردسینه زدن هایش تکرارکرد.بعدهامن متوجه رازاین حرف حمیدشدم! ازیک زمانی به بعدازپیامک دادن خوشم نمی آمد. دوست داشتم باخط خودم برایش بنویسم.یادداشتهای کوچک مینوشتم،چون معمولاحمیدزودترازمن ازخانه بیرون میرفت وزودترازمن به خانه برمیگشت.هرکاغذی که دم دستم میرسیدبرایش یادداشت مینوشتم .میگفتم تاچه ساعتی کلاس دارم،ناهارراچه جوری گرم کند،مراقب خودش باشد،ابرازعلاقه یاحتی یک سلام خالی!هرروزیک چیزی مینوشتم ومیگذاشتم روی اپن یاکنارآینه. &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ 🔅سلامتی (عج)صلوات🔅 •┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈• 🔅نسیـــم بهشـــت 🔅 @nasemebehesht
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
گاهی اوقات به جای اینکه فریاد بزنیم برای تعجیل امام زمان صلوات فریاد بزنیم برای تعجیل امام زمان امروزُ گناه نکن .. سلام‌آقای‌مهربانی‌ها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ علیهاسلام تسلیت باد🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچه مادر هست قربان چنین نامادری....♥️ ◾️بیان بخشی از فضائل خانم حضرت اُمّ البنین (سلام الله علیها) 🎤حجّت الاسلام والمسلمین عالی
✍ متن زیر را که خواندم، به فکر فرو رفتم: ☝️ اگر تخته ای را روی زمین بگذاریم و از شما بخواهیم در ازای 20 هزار تومان روی آن راه بروید ، حتما این کار را انجام خواهید داد، چون کار بسیار آسانی است. ↩️ اما اگر همان تخته را به عنوان پلی میان دو ساختمان صد طبقه قرار دهیم و بخواهیم که همان کار را در ازای 20 هزار تومان انجام دهید ، آیا این کار را انجام می دهید؟❓🤔 ❗️واضح است که چنین کاری نمی کنید. ❌ 👌 زیرا دریافت آن 20 هزار تومان ، دیگر مطلوب یا حتی ممکن به نظر نمی آید.( به خطر سقوط از ارتفاع نمی ارزد)⚠️ 🤔حالا اگر فرزندتان در ساختمان رو به رو در آتش گرفتار شده باشد ، آیا برای نجات او از روی تخته عبور می کنید؟😱🔥🔥 👌 بدون تردید این کار را انجام خواهید داد، چه 20 هزار تومان را بگیرید و چه نگیرید.❗️ ❓چرا بار نخست گفتید به هیچ وجه از آن تخته میان دو آسمان خراش نمی گذرید؟ و بار دوم اصلا تردید نکردید؟ ❓🤔 👈خطر در هر دو شرایط یکسان است . پس چه چیزی در این میان تغییر کرده است؟ 👈 « هدفتان تغییر کرده است » 👉 👌 "اهداف عالی انتخاب کنید و برای انجام هرکاری، دلیلی کافی و بزرگ داشته باشید تا راه آنرا هم پیدا کنید!" ✅ این متن، مرا به یاد «هدف متعالی شهدا» انداخت که باوجود آنکه تمام خطرات جنگ و جهاد را می دانند، اما بخاطر «هدف مقدس» شان حاضرند با اصرار و التماس و دستکاری کردن سن و شناسنامه و.... خود را به مناطق جنگی و خطر برسانند و عاشقانه از «شهادت» استقبال کنند. 👌 خوشا به سعادت شان و انتخاب اهداف عالیه شان🌷
، رمزِ کرامت است! و کرامت، رمزِ عزّت ... ادب در برابر ولایت، انسان را تا اوجِ قلّه‌ی کرامت، صعود می‌دهد! 🌟همانجا که آنقدر عزیز می‌شوی؛ که خداوند، فرزندانِ ناموسِ آسمان را به دستانِ تو می‌سپارد! الله علیها
🔴 چه کسی اذن شفاعت میدهد.. 📍وَلَا تَنفَعُ الشَّفَاعَةُ عِندَهُ إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ حَتَّىٰ إِذَا فُزِّعَ عَن قُلُوبِهِمْ قَالُوا مَاذَا قَالَ رَبُّكُمْ قَالُوا الْحَقَّ وَهُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ (سوره سبا آیه ۲۳) 📍ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﭘﻴﺸﮕﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﺟﺰ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺫﻥ ﺩﻫﺪ ﺳﻮﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، [ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺷﻔﻴﻌﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﻀﻄﺮﺑﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ] ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﻭﺭ ﺍﺫﻥ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺩﻝ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺁﺭﺍم ﮔﻴﺮﺩ [ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﻣﺠﺮﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻔﻴﻌﺎﻥ ] ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﻔﺖ ؟ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﺣﻖ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ . ✳✳✳ 📍ﺁﻳﺎ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ" ﺷﻔﺎﻋﺖ" ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ ﻳﺎ ﺁﺧﺮﺕ؟ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﺤﺘﻤﻞ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﻰ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﺎﻯ ﺑﻌﺪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺁﺧﺮﺕ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ. ﻟﺬﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻭ ﻭﺣﺸﺘﻰ ﺑﺮ ﺩﻟﻬﺎ ﭼﻴﺮﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ (ﻫﻢ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﻫﻢ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﻮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ؟ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻰ؟ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﻰ ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻰ ﻳﺎﺑﺪ)" ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻓﺰﻉ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎﻯ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﺍﻳﻞ ﮔﺮﺩﺩ، ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻧﺎﺣﻴﻪ ﺧﺪﺍ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﻮﺩ" .✴✴✴