#اولیاءالله
🔺صفحه رسمی حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ جعفر ناصری در اینستاگرام:
👉🏻 www.al-hady.ir
#اولیاءالله
🔻 این داستان را بارها آیتالله بهجت نقل میفرمودند: که یکبار رفته بودم مسجد، وقتی داخل محراب رفتم، دیدم دو پیرمرد در صف نماز جماعت نشستهاند و دارند با همدیگر صحبت میکنند.
🔸 پیرمرد اول به پیرمرد دوم گفت: تو فلانی را که از اولیاء بود دیده بودی؟ گفت: بله و داستانی هم با او دارم و آن این است که: یکوقت تابستان هوا خیلی گرم بود و من به آن ولی خدا گفتم آقا خوب است یک هفته برویم امامزاده اسماعیل یک مقدار خنک شویم؟ گفتند خوب است.
🔹 گفتم: من پیاده نمیتوانم بیایم و فکری برای وسیله کردهاید؟ گفتند: بیا برویم خدا کریم است و وسیله را میرساند. قراری گذاشتیم از قم بیرون رفتیم. هوا گرم بود و من بسیار تشنه شدم اما میترسیدم که آب بخورم که مبادا نیاز به تجدید وضو پیدا کنم.
🔸 ابتدا در دلم شروع کردم به ناراحت شدن که آقا شما قول دادید وسیله تهیه کنید. یک مقدار که جلوتر رفتم دیگر نتوانستم تحملکنم؛ به ایشان گفتم: آقا شما قول دادید وسیله میرسد و ما با وسیله این مسافت طولانی را طی میکنیم.
🔹 ایشان ایستاد و دستهایش را بهطرف آسمان بالا برد و چیزی گفت: که من نفهمیدم ولی یکمرتبه یک دُرشکه از پشت سر ما در جاده ظاهر شد و ایستاد و گفت: کجا میروید گفتیم: میخواهیم طرف کهک و امامزاده اسماعیل برویم. گفت بیایید بالا، سوار شدیم و ما را به امامزاده برد. بعد دیگر او را ندیدیم.
🔸 یک هفته امامزاده اسماعیل ماندیم یک روز گفتم آقا دیگر خنک شدیم و میخواهیم برگردیم ولی وسیله نداریم فرمود: کارهایت را بکن خدا وسیله را میرساند. از امامزاده که بیرون آمدیم یک مقدار که رفتیم گفتم آقا اگر وسیلهای بود خیلی خوب بود.
🔹 دومرتبه دستهایش را بلند کرد و چیزی گفت که من نفهمیدم که دومرتبه همان درشکه ظاهر شد. گفت: کجا میخواهید بروید؟ گفتیم: قم گفت: بیایید بالا و ما را به قم رساند.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🔺کانال رسمی حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری:
🔹 تلگرام و ایتا: @Nasery_ir
🔸 واتساپ: www.al-hady.ir