#حکایت✏️
پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود، روزی پدرش از او پرسید: «پس از این همه تعلیمات مذهبی، آیا میتوانی بگویی چگونه میتوان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟»
پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس، اما پدرش گفت: «اینهایی که میگویی خیلی پیچیده است، راه سادهتری نمیدانی؟»
پسر گفت: «پدر من فرد دانشمندی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از آموختههایم استفاده کنم.»
پدر آهی کشید و گفت: «من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم.»
پدر دست پسر را گرفت و او را به آشپزخانه برد. ظرفی را پر از آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت. از پسر پرسید که آیا نمک را در آب می بیند؟ پسر هم گفت که بله، نمکها ته ظرف جمع شده است. سپس پدر قاشقی برداشت و آب را هم زد تا نمکها در آب حل شدند. از پسر پرسید: «نمکها را میبینی؟»
پسر گفت: «نه، دیگر دیده نمیشوند!»
پدر گفت: «کمی از آب بچش.»
پسر گفت: «شور است.»
پدر گفت: «سالها درس خواندی و نمیتوانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد. من ظرف آبی برداشتم و اسم خدا را گذاشتم نمک، و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه در همه چیز وجود دارد طوری که یک بیسواد هم بفهمد. پسرم دانشی که تو را از مردم دور میکند کنار بگذار و به دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند.»
🆔 @hekayatnameh
از #خدا فرار کرده ای یا از رسول خدا؟؟
يكى از افراد ناباب نجف به نام عَبْدِ فرّار كه خيلى شرور بود و مردم از او واهمه و ترس فراوان داشتند، روزى وارد صحن مطهّر اميرالمؤمنين- عليه السّلام- مى شود و نزديك مرحوم آخوند ملا حسین قلی همدانی-رحمه اللَّه- مى ايستد.
آخوند از او مى پرسد: نامت چيست؟
مى گويد: من را نمى شناسى؟ من عبد فرّار هستم.
آخوند مىفرمايد: «أمن اللَّه فررتَ أم مِن رسوله؟»
از خدا فرار كرده اى يا از رسول خدا؟
آن مرد با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى رود و به خانه باز مى گردد. روز بعد آخوند به شاگردانش مى گويد: به تشييع جنازه يكى از اولياء اللَّه برويم.
پس با هم به منزل عبد فرار مى روند و مى بينند كه مرحوم شده است، چون از خانوادهاش علت فوتش را مى پرسند، مى گويند: ديروز حالش خوب بود از منزل بيرون رفت و برگشت، شب تا به صبح ناليد و گريه كرد و از دنیا رفت
.
📚پاسداران حريم عشق، ج4، ص: 289
🆔 @hekayatnameh
📚#یک_داستان_یک_پند
دوستی نقل میکرد، پدر بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود.
دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد.
گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فرو نکنیم.
🆔 @hekayatnameh
#حکایت✏️
پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود، روزی پدرش از او پرسید: «پس از این همه تعلیمات مذهبی، آیا میتوانی بگویی چگونه میتوان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟»
پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس، اما پدرش گفت: «اینهایی که میگویی خیلی پیچیده است، راه سادهتری نمیدانی؟»
پسر گفت: «پدر من فرد دانشمندی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از آموختههایم استفاده کنم.»
پدر آهی کشید و گفت: «من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم.»
پدر دست پسر را گرفت و او را به آشپزخانه برد. ظرفی را پر از آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت. از پسر پرسید که آیا نمک را در آب می بیند؟ پسر هم گفت که بله، نمکها ته ظرف جمع شده است. سپس پدر قاشقی برداشت و آب را هم زد تا نمکها در آب حل شدند. از پسر پرسید: «نمکها را میبینی؟»
پسر گفت: «نه، دیگر دیده نمیشوند!»
پدر گفت: «کمی از آب بچش.»
پسر گفت: «شور است.»
پدر گفت: «سالها درس خواندی و نمیتوانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد. من ظرف آبی برداشتم و اسم خدا را گذاشتم نمک، و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه در همه چیز وجود دارد طوری که یک بیسواد هم بفهمد. پسرم دانشی که تو را از مردم دور میکند کنار بگذار و به دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند.»
🆔 @hekayatnameh
🔴 برای اموات غذا بفرستید!
✍ حکایت از علامه محمدحسین طهرانی صاحب کتاب معادشناسی:
يک روز شخصی از بستگان به عموی ما حاج سيّد محمّد رضا گفت: ديشب مادر شما را خواب ديدم و در عالم رؤيا به من گفت: به محمّدرضا بگو: چرا چند شب است غذای ما را نفرستادهای؟
عموی ما هر چه فكر كرد چيزی به نظرش نرسيد، فردای آن روز كه در منزل ما آمدند گفتند: معنی خواب را پيدا كردم.
من سی سال است عادتم اين است كه بعد از نماز مغرب و عشاء دو ركعت نماز والدين ميخوانم
و ثوابش را به روح پدر و مادرم هديّه ميكنم. اما چند شب است كه بواسطۀ پذيرائی از مهمانان نتوانستم بخوانم.
بخاطر همین مادرم به خواب فلانی آمده و از من گلايۀ نفرستادن غذای ملكوتی خود را کرده است.
(خواب بیننده ساكن سامرّاء و عموی ما ساكن تهران بود و ابداً از این عمل عموی ما مطّلع نبوده است و اين خواب موجب تعجّب همۀ حضّار شد)
📖 معادشناسی جلد3 صفحه199
🆔 @hekayatnameh
🔴 #سلامِ_نفتی
💠 در محلّهی ما یک گاریچی بود که نفت میفروخت و به او عمو نفتی میگفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانهتان را گازکشی کردهاید!؟ گفتم: بله! گفت: پس درست فهمیدم. چون سلامهایت تغییر کرده است!😔 من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانهات گازکشی شود، خوب مرا تحویل میگرفتی، حالم را میپرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانهاش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند.
💠 از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداده. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
💠 سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
💠 یادمان باشد، سلاممان نفتی نباشد و بوی نیاز ندهد! و البته به کسی سوءظن نداشته باشیم و نگوییم چرا سلام کردنت نفتی است بلکه استقبال گرمی از توجّه او کنیم.
💠معاونت تهذیب
🆔 @hekayatnameh
#سلامامامزمانم💚
تعجیل کن ...
به خاطر ...
صدها هزار چشم
ای پاسخ گرامی ...
أمن یجیب ها
بگريد بهر خواهر، بهر دختر
رضا و حضرت موسي ابن جعفر(ع)
شرار ناله سر زد تا به افلاک
نهان شد پيکر معصومه س در خاک
دريغا اي دريغا شد خزاني
گل گلزار موسي در جواني
#وفات_حضرت_معصومه(س)💔
#ڪریمہ_اهلبیٺ🍂🕯
#تسلیٺ_باد 🏴
خرید نان به نرخ روز
امام صادق علیه السلام به معتب مسؤول خرج خانه ی خود فرمود:
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه گندم داریم؟
- بلی یا بن رسول الله! به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم.
- آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش!
- یابن رسول الله! گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.
- سخن همین است که گفتم، همه گندمها را در اختیار مردم بگذار و بفروش!
- معتب بنا به دستور امام گندمها را فروخت و نتیجه را گزارش داد
امام به او تاکید فرمود:
- بعد از این، نان خانه ی مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه ی
من نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف میکنند، تفاوت داشته باشد. نان خانه ی من باید بعد از این، نیمی از گندم و نیمی از جو.
من - بحمدالله - توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم، ولی این کار را نمی کنم تا در پیشگاه الهی اقتصاد و محاسبه در زندگی را رعایت کرده باشم. [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۴۷، ۵۹
🆔 @hekayatnameh
🖤اثرلقمه حرام
⚡️آورده اند درزمان قدیم کفندزدی که پسری ناخلف داشت در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند
پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟»
⚫️پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفندزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی میکند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.»
🌱پسر گفت: «ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن وهمه جماعت را به دعایت مشغول سازم.»
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
☀️ از فردای آن روز پسر جهت عمل به وصیت پدرش باخود گفت چه کنم که وصیت پدرم را به فرجام رسانم،
وسرانجام لقمه حرام اثرخودراگذاشت و فرزندشغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق میدزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند:
👌 «صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط میدزدید و چنین بر مردگان ما روا نمیداشت.»
⚡️وچنان شدکه فرزندناخلف به ظن خود دعا ومغفرت اهل آن دیار را درحق پدرش بدست می آورددرحالیکه بااین کارش همچنان برآتش عذاب پدرش می افزود...
🆔 @hekayatnameh
💭 ؛ #قصه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت...
اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را...
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچیام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشمها میگریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز میگشت، دستهایش به خون آغشته بود.
شتاب او تیر بود. همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود.
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس میکشد .
این چیزی بود که او نمیدانست!
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانهای میکارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سالها آبش داد و نورش داد و عشق داد .
زمان گذشت و هر دانه ، دانهای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزهزار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بیبند و بیتیر و بیکمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید.
پس با دست خونیاش دانهای در خاک کاشت...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#عرفان_نظر_آهاری
🆔 @hekayatnameh