به ولايت اقرار كن
علامه شيخ حسن دخيل براى مؤ لف كتاب العباس نقل نموده :
در موسم گرما بعد از زيارت اباعبداللّه (ع ) به زيارت اباالفضل (ع ) مشرف شدم سواى خادمى در حرم زائرى نبود.
پس از زيارت و خواندن نماز ظهر و عصر در عظمت قمر بنى هاشم (ع ) فكر مى كردم كه ناگاه ديدم بانوى محجوبه اى با پسرش به طواف مشغولند پشت سر آنها مردى بلند قامت به هيبت اكراد كه به آن دو مربوط بود نه مانند شيعه زيارت مى خواند و نه مانند اهل تسنن فاتحه مى خواند پشت به قبر مطهر كرده و به شمشيرها و خنجرها و اشياء آويزان آن در حرم نگاه مى كرد هيچ توجه به عظمت صاحب حرم و رعايت احترام آن بزرگوار نداشت از گمراهى و بى ادبى اين تاريك دل و صبر آقا در تنبيه او در شگفت بودم .
ناگهان ديدم اين مرد از زمين بلند شد و به شدت به شبكه ضريح كوبيده شد و انگشتانش متشنج و چهره اش متغير و پيرامون ضريح فرار مى كرد.
در اين حين آن زن دست پسرش را گرفت و مقابل ضريح به اين بيان به حضرت متوسل شد ابوالفضل دخيلك انا و ولدى .
خادم كه از در حرم اين منظره را نگريسته بود سيد جعفر خادم ديگر را صدا زد آمدند و اين مرد را گرفتند و به حرم آقا امام حسين (ع ) بردند و به آن زن و پسرش گفتند همراه ما بيائيد (مشهدالحسين ) تا حرم حسينى رفتيم وعده زيادى از مشاهده احوال آن مرد همراه شدند.
خادم او را به شبكه ضريح حضرت على اكبر ارتباط داد و دخيل بست خوابش برد پس از چهار ساعت به حال وحشت بيدار شد در حاليكه مى گفت :
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَنَّ اَمي رَالْمُؤْمِنيِنَ عَلِىّ بْنَ اَب ى طالِبٍ خَل يفَةُ رَسُولِ اللّهِ بِلافَصْلٍ وَ اَنَّ الْخَل يفَةَ مِنْ بَعْدِهِ وَلَدُهُ اَلْحَسَنِ ثُمَّ اَخُوهُ الْحُسَيْنِ ثُمَّ عَلُى بْنُ الْحُسَيْنِ و شمرد ائمه را تا حجت بن الحسن المهدى عجل اللّه فرجه .
اين جريان را از او پرسيدم ؟
گفت : رسول خدا (ص ) را الا ن زيارت كردم فرمود: اِعْتَرِفْ بِهئُولاءِ يعنى به ولايت ائمه اقرار كن و براى من اسامى آنها را بيان فرمود:
وَ اِنْ لَمْتَفْعَلْ يُهْلِكِ الْعَباس .
فرمود: اگر پيروى ائمه را نكنى عباس تو را هلاك مى كند.
اين است كه به ولايت و امامت اين بزرگواران شهادت دادم و از غير ايشان تبرى مى جويم از او پرسيدند در حرم اباالفضل (ع ) چگونه مضرب شدى ؟ گفت : در حرم عباس ديدم مردى بلند بالا مرا فشرده و گفت : اى سگ تا به حال به گمراهى به سر مى بردى مى خواهى در ضلالت بمانى و به شدت مرا به ضريح كوبيده و با عصا به پشتم مى زد و من فرار مى كردم .
بعد از آن زن احوالش را پرسيدند؟ گفت : ما شيعيان بغداد مى باشيم و اين مرد اهل سليمانيه و از تسنن و ساكن بغداد مى باشد برادرم مرا به اين مرد تزويج كرد وقتى اجازه زيارت كاظمين را مى خواستم به خرافات قائل مى شد.
همين كه حامله شدم گفت : نذر كن اگر پسرى به ما روزى شود به زيارت قيام مى كنم چون پسر متولد شد گفت : وقتى به سن بلوغ كه رسيد به نذر وفا مى كنم .
پسرم به سن بلوغ 15 سال رسيد از روى اكراه موافقت كرد در حرم امامين كاظمين و عسكريين متوسل شدم كه شوهر گمراهم را با بروز كرامتى به امامت معتقد فرمائيد.
در خواستم عملى نشد و شوهرم استهزاء و اسائه ادب خود را هم ترك نمى كرد در كربلا كه رسيديم نخست به زيارت اباالفضل (ع ) مشرف شديم عرض كردم تو ابوفاضل و باب الحوائج هستى اگر كرامتى آشكار نكنى كه شوهرم هدايت شود به زيارت برادرت حسين و پدرت اميرالمؤ منين (ع ) مشرف نخواهم شد و به بغداد بر مى گردم .
همين كه داستان گمراهى و سخريه اين مرد را نسبت به ائمه اطهار به ابى الفضل عرض مى كردم اين كرامات باهره كه مشاهده نموديد و شوهرم از گمراهى نجات يافت و به سعادت فايز گرديد.(73)
مهرى كه ز عباس بود بر دل ما
آميخته شد به تار و پود و گل ما
با دست يدالهى خود باز كند
هر جا گره بسته و هر مشكل ما
برخيز مصيبت بخوان
ملا عباس
دانشمند شهيد، واعظ شهير، مرحوم حضرت حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ احمد كافى خراسانى رضوان اللّه تعالى عليه فرمود: مرحوم حاج شيخ مهدى مازندرانى رضوان اللّه تعالى عليه در كربلا بود، پنجاه سال صبحها در رواق حرم امام حسين ع منبر مى رفت ، آدم خوب ومعروفى بود. چند جلد كتاب نوشته بنامهاى كوكب درّى ، معال السبطين ، شجره طوبى ، آثار الحسين ع در كتاب آثار الحسينش نوشته :
در آن مازندران ما يك نفر به نام ملا عباس چاوش بود، اين هر سال يك پرچم مى گرفت روى دوشش و مى رفت طرف كربلا، يك عده از مردم هم دنبال اين پرچم چاوشيش مى رفتند.
مى گويد: يك سال تصميم گرفت كربلا نرود چون يك گرفتارى برايش پيش آمده بود، سى و دو نفر از اين جوانهاى اطراف ده اش آمدند و گفتند: ملاعباس بيا برويم كربلا؟ گفت : من امسال يك گرفتارى دارم كه نمى توانم بيايم . گرفتاريش را بر طرف كردند.
ملاعباس چاوش پرچم را برداشت و گفت : هركه دارد هوس كربلا خوش باشد، ملاعباس چاوش براه افتاد، جمعيتى از مردم از اين ده و آن شهر جمع شدند و شهر به شهر آمدند تا رسيدند نزديكى هاى كربلا، منزلگاه منزل كردند دورهم نشتند، سر شب يك وقت ملاعباس گفت رفقا امشب چه شبى است ؟!
گفتند: امشب شب جمعه است . گفت : رفقا آن چراغها را مى بينيد؟ گفتند: آرى . گفت : آنها چراغهاى گلدسته هاى حرم امام حسين ع است يك منزل بيشتر نمانده ، مى دانم خسته و مانده وناراحتيد، امّا بياييد چون شب جمعه است اين منزل ديگر را هم برويم ، شب جمعه يك زيارتى از امام حسين ع بكنيم .
گفتند: باشد مى رويم همه راه افتادند آمدند آن وقتها مسافرخانه و هتل نبود سراهايى بود، اينها با اسبها و الاغها رفتند توى سراى ، اسب هايشان را بستند طبقه پائين ، خودشان هم بارها رفتند اطاقهاى بالا منزل كردند، اثاثها را گذاشتند. ملاعباس گفت : رفقا اثاثها را رها كنيد بايد تا صبح نشده برويم حرم آقا امام حسين ع .
همه آمدند توى صحن امام حسين ع كه رسيدند يك مشت جوانها آمدند دورش را گرفتند و گفتند: ملاعباس آن شبهاى جمعه اى كه ما مازندران بوديم توى ده مان مى آمديم دورت جمع مى شديم تو يك نوحه مى خواندى . ما براى امام حسين ع سينه مى زديم ، حالا شب جمعه آمديم كربلا توى صحن و حرمش .
گفت : چَشم . امشب هم برايتان نوحه مى خوانم .
ملاعباس مى گويد: من با خودم گفتم مى رويم توى حرم آقا امام حسين ع و زيارت مى خوانم برايشان . بعد مى رويم بالاى سر امام حسين ع اين دفترچه نوحه ام را در مى آورم لايش را باز مى كنم هر نوحه اى آمد همان نوحه را مى خوانم . گفت : آمدم بالاى سر امام حسين ع دفترچه را در آوردم لاى دفتر را باز كردم ديدم سرصفحه نوحه على اكبر ع آمد. فهميدم اين اشاره خود ابى عبداللّه ع است : گفت : نوحه على اكبر خواندم حالا شما مناسبتها را ببينيد. يك مشت جوان و سفر اول و توى حرم امام حسين ع و دل شب جمعه و نوحه على اكبر و يك حالى پيدا كردند. بعد صدا زد رفقا بس است برويم استراحت كنيم همه را برداشت آمد توى سرى . همه خسته ومانده افتاديم ، خوابمان برد.
ملاعباس مى گويد: تا خوابم برد، در عالم خواب يكوقت ديدم يك كسى در سرى را مى زند. مى گويد: من بلند شدم آمدم ببينم كيست ؟ ديدم يك غلام سياهى است . به من سلام كرد گفت : ملاعباس چاوش شمائيد؟! گفتم : بله . گفت : آقا فرمودند به رفقا بگوئيد مهيا بشويد ما مى خواهيم به ديدن شما بيائيم . گفتم . آقا كيه ؟!
گفت : آقا كيه ؟! آقا همانى است كه اين همه راه به عشق و علاقه او آمدى . گفتم آقا حسين ع را مى گوئى ؟! گفت : آرى .
گفتم : امام حسين ع مى خواهد بيايد اينجا؟! گفت : آرى .
گفتم : كجاست ما مى رويم براى پا بوسيش . گفت : نه آقا فرموده مى آيم .
ملا عباس مى گويد: آمدم تو عالم خواب رفقا را خبر كردم و همه مؤ دّب نشستيم كه الا ن آقا مى آيند. طولى نكشيد يك وقت ديدم دَرِ سرى باز شد مثل اينكه خورشيد طلوع كند، همچنين نورى ظاهر شد، يكدفعه من با رفقايم آمديم بلند شويم يكوقت ديديم آقا اشاره كرد و فرمود: ملاعباس تو را به جان حسين بنشينيد، شما خسته ايد تازه رسيده ايد راحت باشيد. يك يك احوال ما را پرسيد، يكوقت فرمود: ملاعباس ؟! گفتم : بله آقا جان . فرمود: مى دانى چرا من امشب اينجا آمدم ؟! گفتم : نه آقا جان . فرمود من سه تا كار داشتم گفتم : چيست آقا جانم ؟ فرمود: اولا بدان هر كس زائر ما باشد به ديدنش مى رويم مرحوم كافى فرمود: حسين جان هركس تو را زيارت كند بديدنش مى روى اگر اينجوره من الا ن امشب به همه اين مردم مى گويم بگويند السلام عليك يا اباعبداللّه . اى حسين ترا به خدا امشب يك پا بيا مهديه يك سرى به اين مردم بزن آى پسر فاطمه ... فرمود: ملاعباس كار دوم اين است كه شبهاى جمعه وقتى مازندران هستى و جلسه داريد دورهم مى نشينيد يك پى رمردى دَمِ در مى نشيند و كفش ها را درست مى كند سلام حسين را به او برسان اى حسين ... اى مردم هركارى از دست تان مى آيد براى امام حسين ع مضايقه نكنيد همه اش را منظور دارد. صدا زد ملاعباس كار سوّم هم اين است آمدم بِهِتْ بگويم اگر دو مرتبه رفقا را شب جمعه حرم آوردى . گفتم : بله آقا. يك وقت ديدم بغض راه گلويش را گرفت گفتم آقا چيه ؟! فرمود: ملا عباس اگر دومرتبه رفقايت را شب جمع حرم آوردى و خواستى نوحه بخوانى ديگر نوحه على اكبر نخوانى . گفتم : چرا نخوانم ، مگر بد خواندم ، غلط
خواندم ؟! فرمود: نه گفتم : چرا نخوانم ؟!
صدا زد: ملا عباس مگر نمى دانى شبهاى جمعه مادرم فاطمه زهرا سلام اللّه عليها كربلا مى آيد.
خدا قسمت همه كند برويم كربلا شب هاى جمعه عده اى از طرف حرم ابى الفضل ع دسته سينه زنى در مى آورند و مى روند به حرم امام حسين ع و اين دو شعر را مى خواندند من هم براى شما بخوانم .
شبهاى جمعه فاطمه ، با اضطراب و واهمه
آيد به دشت كربلا گويد حسين من چه شد
گردد به دور خيمه گاه آيد ميان قتلگاه
گويد حسين من چه شدنور دوعين من چه شد
پسر مرده
سه حاجت آية اللّه مرعشى ره
سيد جليل القدر و عالم بزرگوار حضرت آية اللّه حاج سيد اسماعيل هاشمى طالخنچه اى اصفهان كه از علماى فعلى اصفهان مى باشند نقل فرمود: از عالم نبيل حضرت آية اللّه العظمى حاج سيد شهاب الدين مرعشى نجفى رضوان اللّه تعالى عليه كه فرموده بودند:
من در دوران جوانى و اوائل طلبگى بسيار كم هوش و كند ذهن بودم و دير درس را ياد مى گرفتم و زود فراموش مى كردم و دوم هم وسواس داشتم پشت سر هركسى نماز نمى خواندم و سوم هم شخصى بود كه هر وقت مرا ميديد كه كم هوش و كندذهن هستم مى گفت تو كه نمى توانى درس بخوانى برو كار كن و با حرفهايش مرا آزار مى داد و گوشه و طعنه زياد مى زد اين سه مسئله عجيب مرا ناراحت مى كرد اين سه چيز باعث رنجش خاطرم بود.
يك روز تصميم گرفتم كه بيايم كربلا و حلّ اين مشكلات را از آقا ابى عبداللّه الحسين ع بخواهم ، آمدم كربلا، و يك راست رفتم خدمت كليددار وقت و آن زمان حرم آقا سيد الشهداء ع ، و گفتم شما پدر و جدم را مى شناسى از علماء بوده اند يك حاجتى از تو دارم و آن اينكه امشب باحضرت خلوت كنم و حوائجم را از آقا حضرت سيّد الشّهداء ابا عبداللّه الحسين ع بگيرم .
كليددار قبول كرد و من شب در حرم رفتم و خدام حرم درهاى حرم و صحن را بستند. وقتى كه به حرم وارد شدم و خود را با حضرت خلوت ديدم با خود فكر كردم كه حضرت به چه كسى بيشتر علاقه دارد د ركتابها ديده بودم كه حضرت سيد الشهداء ع به آقا حضرت على اكبر خيلى علاقمند بوده لهذا آمدم مابين قبر حضرت سيد الشهداء ع و حضرت على اكبر ع نشستم و مشغول توسل و دعا و تضرع و نماز شدم . ناگهان ديدم مرحوم پدرم در حرم نشسته و قرآن ميخواند رفتم خدمت مرحوم ابوى سلام كردم و احوال پرسى نمودم و حاجت خود را بيان كردم مرحوم ابوى فرمود هرچه مى خواهى از آقا بگير و اشاره به قبر حضرت سيد الشهداء ع نمود. نگاه كردم ديدم حضرت سيد الشهداءع روى ضريح مقدس نشسته ، آمدم نزد ضريح و به آقاعرض حاجت نمودم و توسل و گريه زيادى كردم حضرت ميوه اى اسم آن ميوه را مؤ لف فراموش كرده را از بالاى ضريح براى من انداخت من آن را خوردم ، يك وقت ديدم كسى نيست و صبح شده و صداى اذان از گلدسته هاى حرم بلند است درب حرم باز شد مردم جهت نماز جماعت به حرم جمع شدند يكى از علماء امام جماعت ايستاد مردم هم ايستادند و من هم ايستادم و اقتداء نمودم بعد از نماز از حرم بيرون آمدم آن شخص كه هميشه به من زخم زبان مى زد و مى گفت برو كار كن را ديدم تا به من رسيد بعد از سلام و مصافحه گفت ديشب در فكر بودم كه اگر شما درس بخوانى بهتر است بعد آمدم حجره كتاب را برداشتم ديدم هرچه مى خوانم در ذهنم ضبط مى شود متوجه شدم كه آقا حضرت سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين ع تمام حوائجم را عنايت فرموده است .
سر حلقه عشق همه عشاق حسين است
شيرازه مجموعه اخلاق حسين است
آنكس كه وفا كرده به ميثاق حسين است
واضح تر از آن باعث احياى صلوة است
گرروضه رضوان طلبى كوى حسين است
گرنافه مشكبو طلبى بوى حسين است
گر لاله شب بو طلبى روى حسين است
چون ذكر حسين است بهار صلوة است
حسين باب نجات است
حسين مظهر ذات است
توسعه رزق و روزى
عالم جليل و زاهد مسلم حاج آقاى شيخ عبد الجواد حائرى مازندرانى فرمود روزى كسى آمد خدمت خلد مكان شيخ الطايفه زين العابدين مازندرانى قدّس اللّه سره العالى شكايت از تنگى معاش خود كرده شيخ به او فرمود برو حرم حضرت اباعبداللّه ع زيارت عاشورا بخوان رزق و روزى به توخواهد رسيداگرنرسيد بيا نزد من ، من خواهم داد.
آن بنده خدا رفت بعد از زمانى آمد خدمت آقا، آقا فرمود چه كاركردى ؟ گفت در حرم مشغول خواندن زيارت عاشورا بودم كسى آمد و وجهى به من داد و در توسعه قرارگرفتم .(45)
حسين اى همه هستى نثار مقدم تو
بهار دين وسياست بودمحرم تو
كنند منع عزاى تودشمنان چون هست
سلاح خانه براندازكفر ماتم تو
اگر كه تا به قيامت زپا نمى افتد
خدا بدست خود افراشته است پرچم تو
به خلقت توخدا قدرتى دگر كرده است
كه ازتمام عوالم جداست عالم تو
به آسمان الهى كسى تقرب يافت
كه سوخت بيشتر و گريه كرد از غم تو
كرم زپشت دروعذر خواهى ازسائل
نمونه اى بود از رحمت مجسم تو
از آنچه را كه خدايت به حشر مى بخشد
شفاعت است درآن عرصه رتبه كم تو
توكعبه دل و هر ركن تو جدا افتاد
كه شدقوام بناى قيام محكم تو
زيارت عاشورا هر روز
عالم جليل القدر شيخ عبدالهادى حائرى مازندرانى از والد خود مرحوم حاجى ملاّ ابوالحسن نقل كرده كه من حاجى ميرزا على نقى طباطباژى رابعد از رحلتش درخواب ديدم به اوگفتم آروزئى هم در آنجا دارى ؟ گفت : هيچ آروزئى ندارم جز يكى و آن هم اينست كه چرا در دنيا هر روز زيارت عاشوراى ابى عبدلله الحسين الشهيدع را نخواندم ، رسم سيّد اين بود كه در دهه محرم زيارت عاشورا ميخواند نه در تمام سال و لذا افسوس مى خورد كه چرا تمام سال نمى خواندم .(46)
تا درگه تو قبله راز است حسين
ما را به درت روى نياز است حسين
گردد در كعبه باز سالى يك بار
وين كعبه درش هميشه باز است حسين
نافع در قيامت
از اين پس ، نوبت جوانان هاشمى از دودمان خود حسين است . ياران ديگر امام ، تا زنده بودند نگذاشتند حتى يك نفر از (بنى هاشم ) به ميدان رفته ، بجنگد، ولى وقتى همه شان با روح سرخ ، به ديدار يار رفتند و پيشمرگ اولاد رسول اللّه گشتند اينك نوبت اينان است . هر چند كه از شمار رزم آوران جبهه امام كاسته مى شود، بر عزم فولادين و جسارت و مقاومت بازماندگان از اين سپاه مى افزايد. امام خود را در آخرين لحظه بر بالين شهيدانش مى رساند و آن سرهاى پاك باخته اى را كه بر آستان پوچى زندگى و پليدى سازش و تسليم ، فرود نيامده است روى زانو مى نهد و مى نوازد و محبت مى كند و با نگاه رضايتمندانه اى بدرقه بهشت مى كند.
(على اكبر)، پسر جوان امام حسين ، از پدر اذن مى گيرد تا در مبارزه شركت كند. به يك بار، مهر حسين مى جوشد، تكانى در دل و انقلابى در قلب پديد مى آيد. و اشك در چشم حسين ، حلقه مى زند،( 82) مى بيند آنكه در برابر اوست جوانش است . اگر به ميدان رود تا چند لحظه ديگر، روى زمين و زير سم اسبان دشمن قرار خواهد گرفت و اين شبيه پيامبر، همچون گلى در چنگ طوفان ، خزان زده و پر پر مى شود.
اين آيه در نظر امام جرقه مى زند و بر دلش مى تابد كه :
(مؤ من بايد خدا و پيامبر و جهاد و مبارزه در راه خدا را به هنگام ضرورت و نياز، بر خانه و كسب و كار و قوم و خويش و زن و فرزند و پدر و برادر و خانواده ، برترى دهد و به سوى جهاد بشتابد...).( 83)
اين الهام و اين بنياد فكرى و ساخت روحى ، امام را چنان فداكار و با گذشت مى سازد كه به قتل عام فرزندان و ياران و اسارت خاندان خود و به آتش كشيده شدن خيمه هايش و سختيها و فاجعه هاى بسيار ديگر، تن در مى دهد و همه را در راه هدف مقدس خويش (فدا) مى كند و براى رسيدن به (جانان )، (جان ) مى دهد. و هرچه را كه از (او) مى رسد، نيكو مى شمارد و استقبال مى كند.
(على اكبر)، جوانى است دلاور و پرشور و جنگجويى است تكاور و بى همانند. سيمايى ملكوتى دارد و ايمانى بس والا. سخنش ، چهره اش ، راه رفتنش و حركتش ، چهره و سخن و راه رفتن پيامبر را در خاطره ها تجديد مى كند و يادآور آن همه شور و حماسه و حركت و جذبه است . وقتى آرزوى ديدار رسول خدا را مى كنند به اين جوان مى نگرند. احساسى رقيق در دل دارد و در كنار آن نفرتى شديد و كينه اى مقدس از ستم و تبعيض و استضعاف و استثمار و مسخ انسانها و خريدن انديشه ها...
على اكبر، معنويّت مجسّم است و اين الفاظ به سختى مى تواند چهره (على اكبر) را تا اندازه اى بس اندك ، ترسيم كند.
سوار بر اسب مى شود. و آهنگ رفتن به ميدان ، در چشمان جذابش حلقه هاى اشك مى آورد.
فرزندم ! تو و گريه ؟
پدر جان ! نمى خواهم گريه كنم ولى فكرى مرا مى رنجاند و اشك در چشمانم مى آورد.
چه فكرى ، فرزندم ؟
اينكه مى روم و تو را تنها و بى ياور مى گذارم .
فرزندم ! من تنها نمى مانم ، به زودى با تو، خواهم بود.
حسين ، چنان با قاطعيت و صلابت و استحكام ، اين سخن را مى گويد كه گويى پسرش را در يك بزم سرور و مجلس ضيافت خواهد ديد. از هم جدا مى شوند.
پسر رشيد و دلاور، روانه ميدان مى شود. پسر از جلو مى رود. نگاه پدر از پشت سر، با حسرتى دردناك ، آميخته با شوقى وصف ناپذير، به قد و بالاى اوست . نگاهش از فرزند جدا نمى شود، نگاه كسى كه از بازگشت او نااميد و ماءيوس است .
آنگاه رو به آسمان كرده آنان را نفرين مى كند: (خدايا! شاهد باش ! شبيه ترين مردم را به پيامبرت ، در چهره و گفتار و منطق و عمل ، به سوى اين مردم فرستادم . خدايا! جمع اين مردمى را كه از ما دعوت كردند ولى خود به روى ما شمشير كشيدند و از پشت بر ما خنجر زدند و به جبهه دشمن پيوستند، پراكنده ساز و بركات خويش را از اينان برگير و روز خوش بر اينان نياور).( 84)
راستى كدام قلم و كدامين بيان است كه بتواند اين صحنه را مجسم و ترسيم كند؟ صحنه اى كه پسرى در برابر پدر ايستاده و اجازه نبرد مى طلبد، هر دو در يك (راه )اند و هر دو نيز در يك (فرجام مشترك ) با هم . صحنه اينكه اين دو، دست در گردن هم مى اندازند تا پس از اين (پيوند)، از هم (جدا) شوند ولى پس از ساعتى باز هم (با هم ) خواهند بود. صحنه اى كه دل پسر، در چشمه چشم پدر شناور است و دو قلب ، با هم مى طپند و به يك عشق ، مى بينى كه (كلمه ) براى توصيف اين حال ، كوچك و محدود است و ناتوان . و آن همه عظمت و ژرفاى ايثار و فداكارى در قالب (لفظ) نمى گنجد و (واژه ) عاجز است و قلم به ناتوانى خود اعتراف مى كند.
(على اكبر) در صحنه نبرد، با سلحشورى و قدرتى شگرف ، مى جنگد و گروهى را به خاك مى افكند. در بحبوحه توان جوانى است و اوج قدرت جسمى و از نرمى عضلات ، چالاكى بدن و خسته نشدن مچ دست و بازو و پشت و كمر، كه از بايستگى ها و نيازهاى نخستين يك شمشير زن است ، برخوردار مى باشد. هنگام شمشير زدن ، آنچنان با مهارت شمشير فرود مى آورد و چنان سريع و زبردست حمله مى كند و دفاع مى نمايد كه مانورها و حركت ها و نمايش هاى رزمى او مورد توجه قرار مى گيرد و ديد همگان را به خود مى كشد و حتى سربازان جبهه مخالف هم زبان به تحسين مى گشايند و نمى توانند از ابراز شگفتى و اعجاب ، خوددارى كنند.
على در ميدان ، هنگام حمله هايش اين رجز را مى خواند:
(من پسر حسين بن على هستم . به خداى كعبه سوگند كه ما به پيامبر سزاوارتريم و به خدا قسم ! هرگز نبايد ناپاك زاده اى همچون يزيد، بر ما حكومت كند و سرنوشت جامعه اسلامى را در دست گيرد...).( 85)
در حمله هاى پياپى خود، گروه زيادى را مى كشد و در فرصتى كوتاه به اردوگاه امام مى آيد و آب مى طلبد تا لبى تر كند و جانى بگيرد.( 86)
فعاليت زياد و نبرد در زير شراره سوزان آفتاب نيمروز، به شدت او را خسته كرده است و سخت تشنه است . از ميدان برمى گردد ولى نه به جهت فرار از جنگ و درگيرى و به خاطر شانه خالى كردن از مسؤ وليّت و نبرد و جهاد، بلكه تا با نوشيدن مقدارى آب و با تجديد نيرو، توان بيشترى براى پيگيرى و ادامه مبارزه بازيابد. ولى ... آبى نيست .
دوباره با همان حال به رزمگاه مى شتابد و پيكار مى كند و در پايان اين ستيز، از هر سو مورد هجوم و يورش وحشيانه خون آشامان دشمن قرار مى گيرد و در پى ضربتهاى فراوان آنان از پاى درمى آيد و... بر زمين مى افتد.
گويى ستاره اى از سينه آسمان فرود مى آيد و روى خاك مى نشيند. حسين ، با شتاب به سوى (على اكبر) روان مى گردد و چون ياراى تحمل اين را ندارد كه سر فرزند محبوب خود را بر خاك بيند، آن سر خون آلود را بلند مى كند و با گوشه جامه اش تا آنجا كه در امكان اوست خاك و خون را از چهره فرزند، مى زدايد. و در همان نگاه اول مى فهمد كه فرزند، زندگى را بدرود گفته است . ولى در اين حادثه ، هرگز نمى نالد و نمى گريد و به هيچ رو، اشك نمى ريزد، در حالى كه چشم به سوى آسمان مى دوزد در چهره اش اين سخن را مى توانى خواند:
(خدايا! اين قربانى را در راه اسلام بپذير).
و اين صداى رساى حسين را در دو جبهه مى شنوند و اين روحيه بزرگ حسين ، حيرت تاريخ نگاران را نيز برمى انگيزد.
على اكبر، اولين شهيد از فرزندان ابوطالب است كه در ركاب پدرش حسين بن على (عليهما السّلام ) به فيض شهادت مى رسد.( 87)
و اينك مجاهد نوجوانى در آستانه نبرد،
با اين عقيده و روحيّه كه : (تا من سلاح بر دوشم ، عمويم كشته نخواهد شد).( 88)
صاحب اين سخن حماسى و روح بزرگ ، كيست ؟
(قاسم )! فرزند امام حسن مجتبى (عليه السّلام ).
پيش عمويش مى آيد و اجازه نبرد مى خواهد. امام در اجازه دادن به يادگار برادرش ، درنگ مى كند. قاسم آن قدر التماس مى كند و بر دست و پاى امام بوسه مى زند تا رضامندى او را جلب نمايد.
اشك شوق در ديده ، بى تاب شهادت ، با اندامى كوچك كه زره هاى بزرگسالان بر تنش گشاد است ، از امام جدا مى شود و سوار بر اسبى ، پايش به ركاب نمى رسد. فقط سيزده سال دارد، به ميدان مى رود و خويشتن را معرفى مى كند و پدر و دودمان خود را و دليرى و بى باكى و ايمان پاك خود را بر آنان مى شناساند( 89) و به پيكار مى آغازد و با هماوردان ، پنجه نرم مى كند. پس از پيكارى سخت كه تعدادى از نفرات دشمن را مى كشد، بر او حمله مى كنند و در اين گير و دار هجوم و دفاع و زد و خورد، يكى از جنگجويان سپاه كوفه شمشيرى بر سرش فرود مى آورد. (قاسم ) به رو در مى افتد و با فريادى جانسوز، عمويش را به يارى مى طلبد. حسين ، چونان عقابى تيز پر، خود را به ميدان مى رساند و پس از نبردى كوتاه ، به بالين فرزند برادر مى نشيند، در حالى كه قاسم لحظه هاى واپسين را مى گذراند و پاشنه پا بر زمين مى سايد. امام ، قاتلين او را نفرين مى كند، آنگاه مى فرمايد: قاسم ! بر عمويت بسى ناگوار و دشوار است كه او را به كمك بخواهى ولى او نتواند به موقع ، ياريت كند...
و قاسم را بر سينه مى گيرد و پيكر مجروح اين شهيد را به اردوى خود مى برد. در حالى كه هنگام بردن ، پاهاى قاسم بر زمين كشيده مى شود. و او را كنار جسد فرزندش (على اكبر) بر زمين مى نهد.( 90)
و عموزاده ها و خانواده خويش را به صبر و مقاومت و تحمّل شدايد دعوت مى كند، كه زمينه ساز عزّت آينده است .( 91)
فرزندان او
7 - شيخ مفيد گفته است :
امام حسين عليه السلام شش فرزند داشت : 1 - على اكبر كه كنيه اش ابو محمد و مادرش شاه زنان دختر يزدگرد بود 2 - على اصغر كه با پدرش در كربلا به شهادت رسيد، مادرش ليلى دختر ابى مره ثقفى بود 3 - جعفر بن حسين كه از او نسلى نمانده است 4 - عبدالله كه در كودكى همراه پدرش شهيد شد، در دامن پدرش بود كه تيرى به او خورد و او را كشت 5 - سكينه كه مادرش رباب بود 6 - فاطمه كه مادرش ام اسحاق ، دختر طلحه بن عبيدالله تيمى بود. (19)
8 - ابن طقطقى گفته است :
او را پنج فرزند بود: 1 - على ، امام زين العابدين 2 - على اكبر كه در كربلا شهيد شد 3 - على اصغر كه در كربلا تيرى به او خورد و در گذشت 4 - عبدالله كه در كربلا همراه پدرش شهيد شد 5 - جعفر كه مادرش از قضاعه بود. (20)
9 - ابن شهر آشوب گفته است :
فرزندان آن حضرت عبارتند: از على اكبر شهيد كه مادرش ليلى دختر ابى مره ثقفى است ، على اوسط كه امام است و على اصغر كه اين دو از شهر بانويند و محمد و عبدالله شهيدكه هر دو از يك مادرند كه رباب ، دختر امرء القيس است و جعفر كه مادرش از قضاعه است . دختران آن حضرت نيز عبارتند از: سكينه كه مادرش رباب است ، فاطمه كه مادرش ام اسحاق دختر طلحه است و زينب . نسل امام حسين عليه السلام از يك پسر كه امام زين العابدين است و دو دختر، تداوم يافته است . (21)
تولدش
10 - طوسى گفته است :
شهداى اهل بيت عليهم السلام
1 - على اكبر عليه السلام
156 - ابن سعد گويد:
مردى از شاميان على بن حسين اكبر عليه السلام را - كه مادرش آمنه دختر ابى مره ثقفى و مادر او دختر ابوسفيان بود - فراخواند و گفت : تو با خليفه خويشاوندى دارى . اگر مى خواهى ، بايت امان نامه بگيريم و هر جا كه دوست داشتى برو. گفت : به خدا قسم خويشاوندى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خويشاوندى ابو سفيان لازمتر بود كه مراعات شود. سپس بر او حمله كرد، در حالى كه رجز مى خواند:
من على فرزند حسين بن على هستم ، به خانه خدا سوگند ما به پيامبر سزاوارتريم از شمر و عمر سعد و ابن زياد. (312)
157 - سيد بن طاووس گويد:
كسى جز دودمان حسين عليه السلام با او نمانده بود. على اكبر عليه السلام كه از زيباترين مردم بود بيرون آمد و از پدرش اذن ميدان گرفت . آن ح هم اجازه داد. آنگاه به او نگريست ، نگاه كسى كه از او نااميد شده است . چشمانش را فروافكند و گريست و فرمود: (خدايا شاهد باش ! جوانى به سوى آنان مى رود كه شبيه ترين مردم در خلقت و اخلاق و گفتار به پيامبر توست و هرگاه مشتاق ديدن پيامبرت مى شديم ، به او نگاه مى كرديم . آنگاه فرياد كشيد: (اى پسر سعد! خدا رشته خويشاوندى ات را قطع كند، آن گونه كه رحم مرا قطع كردى (313)
158 - خوارزمى گويد:
على اكبر كه مادرش ليلى دختر ابى مره ثقفى بود، به ميدان رفت . آن هنگام هجده ساله بود.
چون حسين عليه السلام او را ديد، چهره به آسمان گرفت و گفت : خدايا شاهد باش ! جوانى به سوى اين قوم مى رود كه در خلقت و اخلاق و گفتار شبيه ترين مردم به پيامبر توست و هرگاه مشتاق سيماى رسول تو مى شديم به چهره اش مى نگريستيم . خداوندا! بركات زمين را از آنان بگير و اگر بر خورد شان ساختى ، دچار تفرقه شان ساز و حاكمان را هرگز از آنان خرسند. مكن . اينان دعوتمان كردند كه يارى مان كنند، آنگاه بر ما تاختند و به جنگ ما آمدند. آنگاه امام خطاب به عمر سعد فرياد كشيد: تو را چه مى شود؟ خداوند ررشته خويشاوندى ات را قطع كند و كارت را بركت ندهد و كسى را بر تو مسلط سازد كه تو را در رختخوابت بكشد، آنگونه كه خويشاوندى مرا قطع كردى و حرمت نزديكى مرا با پيامبر پاس نداشتى . آنگاه با صداى اين آيه را تلاوت نمود: (خداوند، آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد، دودمانى كه برخى از برخى ديگرند و خداوند شنواى داناست (314) (315).
159 - گويد:
آنگاه على اكبر عليه السلام حمله كرد، در حالى كه اين گونه رجز مى خواند: من على بن الحسينم . به كعبه سوگند! ما به پيامبر سزاوارتريم . به خدا پسر حرامزاده بر ما حكومت نخواهد كرد. آن قدر با نيزه با شما مى جنگم تا خم شود؛ با شمشير با شما مى ستيزم تا بشكند؛ ستيز جوانى هاشمى و علوى .
پيوسته با آنان مى جنگيد تا آنكه شيون كوفيان از فزونى كشته هايشان بالا رفت و با آنكه تشنه بود، 1200 نفر از آنان را كشت . نزد پدر برگشت ، با زخمهاى فراوان كه داشت و گفت : پدر جان ! تشنگى هلاكم كرد و سنگينى زره بى تابم نمود. آيا جرعه اى آب هست تا نيرو بگيرم و با دشمنان بجنگم ؟ امام حسين عليه السلام گرريست و گفت : فرزندم ! بر محمد و على پدرت ناگوار است كه از آنان كمك بخواهى و نتوانند كمك كنند.. پسرم ! زبانت را بياور. زبان او را مكيد و انگشتر خويش را به وى داد و فرمود: اين انگشتر را در دهانت نگهدار و به ميدان نبرد برگرد. اميدوارم پيش از غروب ، جدت با جام سرشار خود سيراب كند، آنگونه كه پس از آن هرگز تنشه نشوى . (316)
160 - سيد بن طاووس گويد:
نزد پدر برگشت و گفت : پدر جان ! تشنگى مرا كشت و سنگينى زره بى تابم كرد. آيا آبى هست ؟ امام گريست و فرمود: (پسر جان ! از كجا آب بياورم ؟ اندكى ديگر بجنگ . بزودى جدت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات مى كنى و از جام سرشار او سيراب مى شوى كه ديگر پس از آن تشنه نگردى . (317)
161 - خوارزمى گويد:
على اكبر عليه السلام رجز خوانان دوباره به ميدان رزم شتافت . دويست نفر را كشت . مره بن منقذ عبدى ضربتى بر فرق سرش زد. فرو افتاد. مردم با شمشير هايشان بر او حمله آوردند. او كه دست بر گردن اسب انداخت بود، اسب او را به لشكرگاه دشمن بود. دشمنان با شمشير او را قطعه قطعه كردند. چون جانش به گلو رسيد، با صداى بلند فرياد زد: پدر جان ! اينك اين جدم رسول خداست كه با جام گوارايش سيرابم كرد كه پس از آن تشنگى نخواهم داشت و مى گويد: تو هم زود بشتاب كه جامى هم براى تو آماده است . (318)
162 - طريحى گويد:
صدا زد: پدر جان ! اين جدم محمد مصطفى است ، اين جدم على مرتضى و اين جده ام فاطمه زهرا و اين جده ام خديجه كبرى ، و همه مشتاق تواند. (319)
163 - در روايتى است :
حسين عليه السلام به بالين على اكبر آمد، صورت به صورت او گذاشت و مى گفت : پس از تو خاك بر سر دنيا! اينان چه قدر گستاخند نسبت به خدا و هتك حرمت پيامبر. بر جد و پدرت سخت است كه آنان رار بخوانى و جواب ندهند و كمك بخواهى و نتوانند يارى كنند. آنگاه مشتى از خون پاك او برگرفت و به آسمان افشاند، قطره اى هم برنگشت . به جوانان دستور داد او را به خيمه بياورند. او را به خيمه اى آوردند كه در جلو آن مى جنگيدند.(320)
164 - سيد بن طاووس گويد:
امام فرمود: خدا بكشد قومى را كه تو را كشتند. چه قدر بر خدا و هتك حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله گستاخند. پس از تو خاك بر سر دنيا باد! (321)
165 - طبرى با سند خود از حميد بن مسلم نقل مى كند:
آن روز با گوش خودم شنيدم كه حسين عليه السلام مى گفت : پسرم ! خدا بكشد كشندگان تو را. چه قدر گستاخند به خدا و هتك حرمت پيامبر! پس از تو خاك بر سر دنيا! گويد: گويا مى بينم زنى را كه مثل خورشيد مى درخشد، شتابان از خيمه بيرون آمد و ندا داد: برادر جان ! برادر زاده ! پرسيدم : او كيست ؟ گفتند: زينب دختر فاطمه زهرا عليها السلام است . آمد و خود را روى جسد على اكبر افكند. حسين عليه السلام آم و دست او را گرفت و به خيمه برگرداند. حسين عليه السلام به طرف فرزندش رفت .
جوانان هم به طرف او آمدند. فرمود: برادرتان را برداريد. او را از محل شهادتش برداشته ، جلو خيمه اى بردند كه در برابر آن مى جنگيدند. (322)
166 - در روايتى است كه :
حسين عليه السلام سر على اكبر را بر دامن گرفت و گفت : پسرم ! اما تو از غم و غصه دنيا راحت شدى و به رحمت و راحت رسيدى ، ولى پدرت تنها ماند و بزودى به تو ملحق خواهد شد. (323)
167 - ابو الفرج اصفهانى ابياتى در سوك على اكبر عليه السلام آورده است كه بيانگر فضايل والاى اوست و بيت آخر آن چنين است :
دنيا را بر دينش ترجيح نم يدهد و حق را به باطل نمى فروشد. (324)
خون پاك
168 - به نقل ابن قولويه :
امام صادق عليه السلام فرمود: هرگاه خواستى به سوى قبر امام حسين عليه السلام بروى ، روزهاى چهار شنبه ، پنج شنبه و جمعه را روزه بگير... تا آنجا كه فرمود: سپس به طرف قبر على بن الحسين (على اكبر) برو كه پايين پاى امام حسين عليه السلام است . چون آنجا ايستادى بگو:
(سلام و رحمت و بركات خداوندى بر تو اى پسر پيامبر و پسر جانشين پيامبر و دختر پيامبر، و رحمت و بركات الهى چند برابر تو باد، تا وقتى كه خورشيد طلوع و غروب مى كند. سلام بر تو و بر جسم و جان تو. پدر و مادرم فداى تو اى سر بريده و كشته بى گناه ! پدر و مادرم فداى خون تو كه با آن خون به سوى حبيب خدا پر كشيدى . پدر و مادرم فداى تو كه پيش روى پدرت تقديم خدا شدى ، در حالى كه شهادت تو را به حساب خدا مى گذاشت و بر تو مى گريست ، دلش بر تو مى سوخت ، خون تو را با دستانش به اوج آسمان مى پاشيد كه يك قطره هم بر نمى گشت و هرگز آن سوز لحظه خدا حافظى و وداع از پدرت آرام نمى گرفت . جايگاه شما نزد خداست ، همراه نياكان گذشته و مادرانت كه در بهشت الهى بر خور دارند. به درگاه الهى بيزارى مى جويم از آنكه تو را كشت و سر بريد. (325)
next page
fehrest page
هدایت شده از یاعلی
26.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم از آرشیو محرمانه حوزه علمیه قم توسط طلبه ها به بیرون درز کرده و منتشر شده. مصباح یزدی ، ازتمام دریافت تجربه اش فاتحه اسلام وحجاب را خوند و خیلی شفاف به ناکارآمدی اسلام اشاره میکند .*
*قویا پیشنهاد میکنم این رو تا آخر ببینید*
ایشان مریدان خطرناکی داشت.. که تا زنده بود، هرگز پخش نشد! چون به منافع باندهای قدرت صدمه میزد..🏴