eitaa logo
مقاومــت
1.5هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
202 ویدیو
14 فایل
اخبار و تحلیل های مقاومت کُلــُ نفسِِ ذائــِـقَهُ المَوتـــِ همـــه ی مردُم طعم مرگ را می چشند چه خوب است شهادت در راه حق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰امر به معروف دیده بود که در جبهه چند جوان روستایی ساده دل هستند که نماز نمی خوانند. ابراهیم برایشان خرج کرد با آنها رفیق شد و.... مدتی بعد به آنها گفت چرا نمی آیید برا نماز؟ میدونید چقدر نماز اول وقت اهمیت داره؟ گفتند: راستش رو بخواهی نماز بلد نیستیم. ابراهیم با کمک یکی از دوستان برای آنها آموزش نماز را شروع کرد. وقت گذاشت تا نماز خوان شدند امر به معروف های ابراهیم اینگونه ساده و دقیق بود. ... الآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّاهُونَ عَنِ الْمُنكَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ. آمران به معروف نهی کنندگان از منکر و حافظان حدود و (مرزهای) الهی (مؤمنان حقیقی اند) و بشارت بده به (اینچنین) مؤمنان (توبه/ ۱۱۲) 📙برگرفته از کتاب خدای خوب ابراهیم 🌐مسافران برزخ https://eitaa.com/nashrhadii
🔰بزرگترین دشمن معمولا آیه ی و جعلنا در سوره یاسین را می خوانند تا از مشکلات و دشمنی دشمنان در امان باشند ابراهیم مرتب این آیه را می خواند. حتی زمانی که در شهر بود رفقایش پرسیدند الان که دشمنی وجود نداره؟ برای چی و جعلنا می خوانی ابراهیم مکثی کرد و گفت: مگه فراموش کردید که بزرگترین دشمن ما شیطان است؟ وَجَعَلْنَا من بينا أَيْدِيهِمْ سَداً وَمِنْ . خَلْفِهِمْ سَدًا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ در پیش روی آنان سدی قرار دادیم و در پشت سرشان سدی و چشمانشان را پوشانده ایم، لذا نمی بینند. (پس (۹) 📙برگرفته از کتاب خدای خوب ابراهیم 🌐مسافران برزخ https://eitaa.com/nashrhadii
🔰غرور پشت میزنشینی مدتی که در اداره کار میکرد برای این که غرور او را زمین نزند میز کارمندی خود را پشت صندلی اش گذاشت و صندلی مراجعین را جلوی صندلی خود قرار داد! این گونه میخواست غرور پشت میز نشینی و مدیریت را از خود دور کند. کاش مسئولین ما از ابراهیم یاد بگیرند و دردشان فقط خدمت باشید... یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَ عْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیا وَلا یَغُرَّ الْغُرَّکُم. ای مردم و عدم خداوند حق است. مبادا زندگی دنیا شما را بفریبد و مبادا (شیطان) فریبکار شما را نسبت به خدا فریب دهد. (فاطر (۵) 📙برگرفته از کتاب خدای خوب ابراهیم 🌐مسافران برزخ https://eitaa.com/nashrhadii
🔰از کفش خودش هم گذشت فقیری به مسجد آمده بود و کفش مناسبی نداشت، ابراهیم پیش او می رود و کفشهایش را به آن مرد هدیه می دهد. خودش در گرمای ظهر تابستان با پای برهنه از مسجد تا خانه می رود. او واقعاً مرد خدا بود. وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِّنْ أَنفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّ بِرَبْوَة أَصَابَهَا وَابِلٌ فَاتَتْ أُكُلَهَا ضَعْفَيْن... و (عمل) کسانی که اموال خود را برای خشنودی خدا و پایدار ساختن (فضایل انسانی در روح خود، انفاق می کنند همچون باغی است که در نقطه بلندی باشد و بارانهای درشت به آن برسد و میوه خود را دو چندان دهد... (بقره / ٢٦٥) 📙برگرفته از کتاب خدای خوب ابراهیم 🌐مسافران برزخ https://eitaa.com/nashrhadii
🔰به آنها توجه نکن حضرت زهرا(س) بنده خوب خدا بود و ابراهیم برای ایام فاطمیه سنگ تمام می گذاشت. یک شب برای رزمندگان مداحی کرد و صدایش گرفت. برخی بعد از جلسه صدایش را تقلید کردند و شوخی کردندو..... ابراهیم گفت: دیگر نمی خوانم.... همان شب حضرت را در خواب می بیند که به او میگویند ما تو و را دوست داریم. بخوان برای ما... وَلَا یَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ ! م إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعًا هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ سخنان آن ها تو را غمگین نسازد. تمام عزت و قدرت) از آن خداست. و او شنوا و داناست. (یونس (٦٥) 📙برگرفته از کتاب خدای خوب ابراهیم 🌐مسافران برزخ https://eitaa.com/nashrhadii
✅اگر صدای بچه ها داخل مسجد نیست از نسل آینده بترسید...
هدایت شده از مقاومــت
بِــــسْــــم‌ِالله‌الــــرحمــــن‌الــــرَحیم🌱 "صلی الله علیک یا صاحب الزمان💛🌿
⬇️امروز را میهمان 💠 شهید والامقام داوود حنیفه 💠 بخش هایی از کتاب اسرائیل اسیر
📙اسرائیل اسیر خاطرات شهید داود حنیفه کسی که ۱۶ ماه در زندان های اسرائیل... 👆وقتی در سال ۱۳۶۱ حاج احمد متوسلیان با نیروهای خود راهی لبنان بود، یکی از پاسداران که مترجم عربی بوده و مدتها در لبنان و سوریه در کنار نیروهای مقاومت جنگیده بود را با خود همراه کرد. داود حنیفه این رزمنده و دلاور شجاع، مدتها با نیروهای ایرانی همراه بود و به نیروهای سوری و لبنانی، نحوه شناسایی و مواجه با دشمن را آموزش می داد. او مترجم فرماندهان ایرانی هم بود‌. در یکی از شناسایی ها وارد مواضع اسرائیلی ها شد. یکباره صدای رگبار و... دیگر کسی از داود خبری نداشت. 📙برگرفته از کتاب اسرائیل اسیر 💠شهید داوود حنیفه 🌐مسافران برزخ https://eitaa.com/nashrhadii
🔰ماجرای اسارت یک روز صبح در اواخر مرداد، زمانی که در روستا مستقر بودیم به سمت رودخانه رفتیم. همراه برادر حمید که ظاهراً از نیروهای لبنانی است شنا کردیم و از رودخانه رد شدیم برادر حمید باور نداشت که ما وارد منطقه دشمن شدیم، اما من گفتم بله ما از رودخانه رد شدیم و الان در منطقه دشمن هستیم. من به سمت بالا و به سوی درختان رفتم. به محض اینکه لابه لای درختان را نگاه کردم ده ها نظامی مسلح را دیدم که روبروی من ایستاده اند هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. من هیچ سلاحی نداشتم و نتوانستم از خودم دفاع کنم. آنها مرا بازداشت کردند. بعد هم به سوی رودخانه شلیک کردند و رگبار بستند. اما خبر ندارم به سوی چه کسی بود و چه شد. از آن برادری که با من به آن سوی رودخانه آمد هیچ خبری ندارم. بلافاصله مرا داخل یک نفربر بردند و مشغول گشتن لباسهای من شدند. ابتدا از جیب من یک نارنجک اسرائیلی در آوردند که در شناسایی قبلی در همین نقطه پیدا کرده بودم. بعد اوراق داخل جیب مرا بیرون ریختند که گواهینامه رانندگی من داخل آنها بود. اصلاً تصور نمی کردم اسیر شوم و گرنه مدارک خودم را مخفی می کردم. 📙برگرفته از کتاب اسرائیل اسیر 💠شهید داوود حنیفه 🌐مسافران برزخ https://eitaa.com/nashrhadii
🔰ماجرای اسارت تا گواهینامه و آرم جمهوری اسلامی را دیدند با تعجب گفتند: ایرانی؟! بعد به عربی پرسیدند: از کجا آمدی؟ گفتم: (هذا القریه از این روستا) می خواستم به عربی صحبت کنم اما تصمیم گرفتم به فارسی حرف بزنم! آنها دیگر فهمیده بودند من ایرانی هستم. هر چه می پرسیدند یا به فارسی میگفتم یا با عربی مخلوط می کردم که چیزی نفهمند. هر چه پرسیدند درست جواب ندادم تا اینکه چند نفری مرا به بیرون نفربر آوردند و به جان من افتادند و حسابی مرا کتک زدند. آنگاه لباس های مرا در آوردند و با یک شورت مرا به داخل نفربر بردند و با چشمان بسته حرکت کردیم. وارد مقر شدیم با چشمان بسته مرا به جایی بردند که بازجویی کنند. به فارسی حرف میزدم آنها به دنبال مترجم زبان فارسی بودند که پیدا نکردند میخواستند مرا سریع تر تخلیه اطلاعاتی کنند که موفق نشدند. لذا چند نفری دوباره به سراغ من آمدند و حسابی مرا زدند. به زمین افتادم ضربه ای به دهانم خورد و دهان و دندانهایم پر از خون شد. ضربه محکمی هم به چشمم خورد که تا مدت ها کبود بود. بعد دستبند پلاستیکی خاصی را به دستان و پاهایم بستند که با تکان خوردن های من محکم تر میشد و خیلی اذیتم می کرد. بعد از یک کتک خوردن مفصل مرا داخل یک ماشین جیپ نظامی انداختند و سه نفر به عنوان حفاظت از من سوار شدند. 📙برگرفته از کتاب اسرائیل اسیر 💠شهید داوود حنیفه 🌐مسافران برزخ https://eitaa.com/nashrhadii
🔰اردوگاه انصار بعد از آن راهی اردوگاهی یا بازداشتگاهی به نام انصار شدیم‌. اردوگاه انصار در جنوب لبنان محل نگهداری زندانیان و اسرای فلسطینی و لبنانی و دشمنان اسرائیل بود. انواع و اقسام شکنجه ها و روشهای اعتراف گیری در این زندان به کار برده می شد. در آنجا مرا وارد یک اتاق کردند و چند بازجوی عرب وارد شدند و شروع به پرسیدن سوالات کردند. کجا مستقر بودید؟ فرمانده شما کیست؟ و.... من به فارسی حرف میزدم و به آنها می‌گفتم:نمی‌دانم چه میگویید؟؟ بازجو ها رفتند و مرد درشت هیکل و سیه چرده ای وارد شد! لباس پلنگی نظامی تنش بود و مقابلم نشست. خوب مرا نگاه کرد و شروع کرد به فارسی حرف زدن با ته لهجه عربی. چند سوال پرسید و من پرت و پلا جواب دادم. تا جایی که مم از او سوال می کردم و ار را بازی می دادم! عصبانی شد و با آن قد و هیکل به جان من افتاد و حسابی مرا کتک زد. با کمک چند نفر دیگر اینقدر مرا زدند که بیهوش شدم. مرا به هوش آوردند. بدنم خیس بود. همان شورتی که پایم بود را در آوردند و این بار با کابل و چوب و چند وسیله مخصوص شکنجه به جان من افتادند. اینقدر زدند که دیگر رمقی برای خودشان باقی نمانده بود. من هم دوباره بیهوش شدم. ادامه دارد...