فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازهم عبدالحمید از سلاطین تناقض!
عبدالحمیدامروز:
✅زنان امروز برای این مینالند که جایگاه خودشون رو ندارند
✅الان زنان در آموزش وپرورش معلم و ادارات و دانشگاه هستتد ببینید چه نقشی ایفا میکنند!
🔻 پ ن
این بدبخت از جایی دیگه دیکته میشه خودش چیزی ندارد.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🔮حفظ حجاب تربیت اولاد صالح ...
🌹ای خواهران ، بدانید که سنگر شما و جنگ شما با کفار و فاسدان ، حفظ #حجاب اسلامی است و اینکه اولاد صالح ، انقلابی و در خط ولایت و عاشق شهادت تربیت کنید .
#شهید_سیدمحمد_نوریان
#فرزند_آوری
#اللهمعجللولیکالفرج
پایگاه مطهره دشت حوزه شهید باهنر
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
4_5857482699001826569.mp3
2.62M
🔊مجموعه صوتی
#شناختامامزمان
👤استاد حسن محمودی
📝قسمت دوازدهم
🔖باید نسبت به #امام_زمان عجل الله محبت پیدا کنید...
👌کوتاه و شنیدنی
👈حتما بشنوید و نشر دهید.
آقای اقتصاددان! اسم این بیسوادی بود یا #عوام_فریبی
🔹پاسخ اندیشکده راهبردی سعداء به مطلب آقای سعید لیلاز
🔺اگرمتوسط رشد نقدینگی درهر سال حدود۲۵% باشد، درطی سه سال، میزان #نقدینگی کشور ۲برابر میشود.یعنی در این سه سال نقدینگی تولید شده، معادل کل تاریخ، تا آن زمان خواهد بود.
در دولتهای پس از انقلاب میانگین #رشد_نقدینگی بین ۲۵تا۳۰% بوده، بنابراین درطول همه این دورهها نقدینگی درهر۳سال حداقل بیش از ۲برابرشده است
اما در سال های آخر دولت روحانی این عدد به بالای ۴۰٪ رسید که با سیاستهای دولت #رئیسی در صفر کردن کسری بودجه و کاهش ناترازی بانکی این میزان به ۳۲٪ تقلیل یافت و روند #کاهشی داشت.
🔸جالب است بدانیم که #شاه در طی ۳سال ۱۳۵۲ تا ۵۵ #رکورددار_افزایش_نقدینگی در تاریخ ایران است و نقدینگی کشور را ۳ برابر کرد
و جالبتر آنکه در 8سال پایانی حکومت #پهلوی، نقدینگی بیش از 9.4 برابر شد، در حالی که بیشترین رشد نقدینگی در دولتهای پس از انقلاب، متعلق به دولت #روحانی با 7.6 برابر افزایش در طول 8سال است.
آقای اقتصاددان! اسم این بیسوادی بود یا #عوام_فریبی
منبع نقدینگی از #بانک_جهانی
https://data.worldbank.org/indicator/FM.LBL.BMNY.ZG?end=2016&locations=IR&start=1960&view=chart
♦️ ما را در ویراستی (توئیتر فارسی) دنبال کنید
https://virasty.com/H_raji
جهت نصب ویراستی کلیک کنید
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
دختر_شینا
#قسمت_105
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا ڪرده بود. حاج آقایم هلاڪ بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تڪان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب ڪنار صمد بودم. یڪ بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم ڪنارت و برایت حرف بزنم. قدم! ڪاشڪی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و ڪار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینڪه فڪر ڪند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز ڪشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا ڪن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر ڪارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می ڪشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملڪت خدمت ڪنم.»
دڪتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
ادامه دارد..
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
دختر_شینا
#قسمت_106
اصرار ڪردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرڪت ڪنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نڪرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد ڪسی نبود ڪه بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. ڪمی میوه و گوشت و خوراڪی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی ڪه نبودم، ڪلی ڪار روی هم تلنبار شده. باید بروم به ڪارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی ڪه با آن ها رفت و آمد ڪنیم. تنها تفریحم این بود ڪه دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل ڪنم و برای خرید تا سر ڪوچه بروم. گاهی، وقتی توی ڪوچه یا خیابان یڪی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یڪ روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان ڪردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می ڪنم و با هم می خوریم.» قبول ڪردند.
ادامه دارد..
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دختر_شینا
#قسمت_105
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا ڪرده بود. حاج آقایم هلاڪ بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تڪان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب ڪنار صمد بودم. یڪ بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم ڪنارت و برایت حرف بزنم. قدم! ڪاشڪی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و ڪار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینڪه فڪر ڪند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز ڪشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا ڪن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر ڪارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می ڪشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملڪت خدمت ڪنم.»
دڪتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
ادامه دارد..
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
دختر_شینا
#قسمت_106
اصرار ڪردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرڪت ڪنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نڪرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد ڪسی نبود ڪه بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. ڪمی میوه و گوشت و خوراڪی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی ڪه نبودم، ڪلی ڪار روی هم تلنبار شده. باید بروم به ڪارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی ڪه با آن ها رفت و آمد ڪنیم. تنها تفریحم این بود ڪه دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل ڪنم و برای خرید تا سر ڪوچه بروم. گاهی، وقتی توی ڪوچه یا خیابان یڪی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یڪ روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان ڪردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می ڪنم و با هم می خوریم.» قبول ڪردند.
ادامه دارد..
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
☑️امید و امیدواری
7⃣یک شرط اساسی برای پیشرفت عبارت است از امید۱۳۹۸/۰۳/۰۸
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat