برکت
کمترین مقدار کار
از امام صادق(ع) پرسیدند: کمترین کارى که براى کسب روزى باید انجام دهیم، چیست؟
فرمود: اینکه در مغازه ات را بگشایى و بساطت را بگسترى؛ در این صورت به وظیفه ات عمل کرده اى. فروع کافی/ج5 /ص191
امام صادق(ع): آیا شما از مورچه که دانه به لانه اش مى برد، ناتوانتر هستید؟ فروع کافی/ج5 /ص190
مرکز فرهنگی هاتف
#افزایش_برکت_و_روزی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
خودسازی(علاقه)
امام باقر(ع):
بدترین انسانها کسى است که علاقه اى داشته باشد که آن علاقه او را ذلیل کند.کافى/ج2/ص320
داشتن زن و بچه و مال و اموال بد نیست، اما علاقه و وابستگی شدید به آنها موجب انحراف انسان از راه حق و دوری انسان از خدا خواهد شد.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🇮🇷
📝 اعلام جرم دادستانی تهران علیه روزنامه جهان صنعت
🍃🌹🍃
🔻هفته گذشته روزنامه جهان صنعت با انتشار گزارشی ادعاهایی عجیب را در رابطه با افزایش فروش اعضای بدن در کشور مطرح کرد و در این گزارش مدعی شد برخی افراد برای دریافت پول بیشتر اعضای بدن خود را در خارج از کشور به فروش میرسانند.
🔹در پی درج مطلب مورد اشاره، مدیر مسئول روزنامه جهت پاسخگویی و ارائه مستندات لازم درخصوص ادعاهای مطرح شده در این گزارش به دادستانی تهران احضار شد.
🔸پس از ارائه مهلت لازم برای ارائه مستندات، مدیر مسئول روزنامه جهان صنعت نتواست، ادله و مدارک مورد نیاز برای اثبات ادعاهای مطرح شده در گزارش مورد اشاره به مرجع قضایی ارائه کند.
🔹در پی عدم ارائه مستندات از سوی مدیرعامل روزنامه جهان صنعت، دادستانی تهران، علیه این روزنامه اعلام جرم کرد.
🔺پروندهای در این خصوص تشکیل و در حال رسیدگی است.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🇮🇷
🎥 گفتگوی زنده تصویری
🍃🌹🍃
✅ موضوع: موفقیتهای دولت سیزدهم در عرصه منطقه و بین الملل
🎙 سخنران: جناب آقای محسن حاجیان- کارشناس ارشد مسائل سیاسی
⏰ زمان: سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ساعت ۲۱
🎥 پخش لایو جلسه در کانال اهل البصر روبیکا:
https://rubika.ir/ahlolbasar
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
15.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 اسلام یک دینه کهنه است و به زور به ایرانی ها تحمیل شده است؟؟!!
🍃🌹🍃
✅ آیا این سوال را شما هم تا به حال شنیده اید؟؟!!
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
4588033962.mp3
3.51M
#کتاب_صوتی_وظایف
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت یازدهم وظایف منتظران
🔵 اتفاق و اجتماع بر نصرت امام
🎙️#ابراهیم_افشاری
🆔 eitaa.com/emame_zaman
دختر_شینا
#قسمت_38
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تڪان تڪان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان ڪف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند ڪوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان ڪه متوجه نشده بود من ڪی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور ڪه قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام ڪرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم ڪرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرڪت ڪند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به ڪمڪ زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی ڪه من و شیرین جان یڪ ریز گریه می ڪردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع ڪرد به گریه ڪردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می ڪردم و خدیجه گریه می ڪرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد ڪه منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز ڪردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند ڪوچه را پر ڪرده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دختر_شینا
#قسمت_39
مردم صلوات می فرستادند. یڪی از مردهای فامیل، ڪه صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی ڪوچه پرت می ڪرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب ڪند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا ڪرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیڪان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما ڪشیڪ می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم ڪسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
ادامه دارد...✒️