11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم دعای کمیل در امامزاده شهر ایور
باحضور برادران و خواهران بسیجی
حوزه سردارهمدانی
#فوری| جنایت و قتلعام در عراق
▪️براساس خبرهای فوری از کربلا، سرانجام جنگی که بین سپاهیان حسینبنعلی و عبیداللهبنزیاد پیشبینی میشد بهوقوع پیوست. جنگ پس از روشنای هوا در روز دهم محرم آغاز شد.
▪️نظامیان کمشمار حسینبنعلی، تکبهتک به میدان رفتند و توانستند کشتههای زیادی روی دست سپاه ابنزیاد بگذارند. با این حساب، لشکریان یزید که تعدادشان صدها برابر سپاه مقابل بود، دستهجمعی به یک نفر حمله میکردند؛ در نتیجه اصحاب حسین را به فجیعترین شکل ممکن به شهادت میرساندند.
🔸جزئیات رسیده از کشتار وسیع و قتلعام خاندان بنیهاشم و حسینبنعلی بهقدری دردناک و جنایتبار است که از انتشار آن در رسانه معذوریم.
▪️خشونت در این جنگ آنقدر بالا بود که حتی کودکان و شیرخوارگان هم بهدست نظامیان پیکارجوی ابنزیاد به شهادت رسیدند.
▪️شاهدان عینی میگویند پس از پایان جنگ و شهادت تمام سپاه حسینبنعلی، سپاهیان یزید به محل اقامت آنها حملهور شده و خیمهها را به آتش کشیدند و تمام اموال و دارایی زنان و دختران را غارت کردند.
▪️گفته میشود بازماندگان سپاه حسینبنعلی که غالبا زن و کودک بودند، تحت خشونتهای شدید قرار گرفته و هتک حرمت شدند. پس از همۀ این جنایتها، اجساد شهدای کربلا در بیابان رها شده و زنان و کودکان با غلوزنجیر به اسارت برده شدند.
@Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری کلیپ
بال جبرائیل را فرش محرم میکند، دست سردار حسین(ع)...
مداحی حاج محمود کریمی در سال ۹۸ در حضور رهبر انقلاب و در آخرین حضور شهید حاج قاسم سلیمانی
#امام_خامنهای(مدظلهالعالی) #استوری_کلیپ
#رسانه_انقلاب_اسلامی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
✫⇠قسمت :3⃣0⃣2⃣
چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.»
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠قسمت :4⃣0⃣2⃣
دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.»
دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم.
ادامه دارد...✒️