هدایت شده از شهید کمالی
📖 مواظب باشید!
جان شما فقط یک قیمت و یک بها و یک نرخ دارد و بس؛ مواظب باشید جانتان را، عمرتان را به کمتر از آن نرخ ندهید و آن، بهشت است. این عمری که شما دارید مصرف میکنید، این گوهر گرانبهایی که روز و شب دارید آن را فرسودهتر و فرسودهتر میکنید، فقط یک چیز هست که ممکن است به جای آن بیَرزد... و آن بهشت است.
#منظومه_معرفتی
#همرزمان_حسین(علیهالسلام)
#سیر_مطالعاتی_منظومه_فکری_رهبری
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از شهید کمالی
🔺شکست سیاسی بزرگ برای اسرائیل در اجلاس تغییر اقلیم سازمان ملل
🔹اجلاس تغییر اقلیم سازمان ملل دیروز تحت تاثیر اقدام هیئت ایرانی مبنی بر ترک امارات به دلیل اعتراض به حضور و اقدامات صهیونیستها قرار گرفتت.
🔹فرانس ۲۴ گزارش داد، پس از اقدام ایران، هیئتهای عربستان و قطر نیز امارات را ترک کردند و بن سلمان ولیعهد سعودی و امیر قطر نیز سخنرانی خود را لغو کردند.
🔹پس از اتفاقات بود که میزبان تصمیم به لغو سخنرانی رئیسجمهور اسرائیل گرفت و هیئت اسرائیلی بلافاصله راهی تلآویو شد.
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از شهید کمالی
امید و امیدواری
در واقع قهرمانها آموزگاران ایستادگی و امید و نشاطند. شماها با قهرمانیِ خودتان اثبات میکنید که کارهایی که بظاهر نشدنی است، در واقع شدنی است؛ این برای کشور ما خیلی آوردهی مهمّی است؛ این پیام برای دوران ما بسیار ارزشمند است. دستگاههای زیادی مشغول برنامهریزیاند، در کارند برای اینکه جوان ایرانی را از امید و نشاط دور کنند، دچار افسردگی کنند، دچار ناامیدی کنند. شما در یک چنین فضائی این پیام امید را تزریق میکنید به کلّ جامعه؛ این بسیار ارزشمند است... خنثیکنندهی تلاش کسانی است که دوست دارند امید را سلب کنند و فضای ناامیدی در کشور به وجود بیاورند.۱۴۰۰/۰۶/۲۷
#ثامن_خراسان_شمالی
#بجنورد
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از شهید کمالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اعتراف شهرام همایون به قدرت جمهوری اسلامی ایران
شهرام همایون، مدیر شبکه سلطنتطلب: اپوزیسیون قوی، یعنی جمهوری اسلامی که با کارکشتگی توانسته ما را به جان همدیگر بیندازد!
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از شهید کمالی
وصیتنامه شهید خرازی
از مردم میخواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول میخواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا میخواهم که ادامهدهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگیشان به ما درس ایثار دادند.
با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزبالهی میخواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بیحجابی زدهاند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از شهید کمالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قالیباف: مجلس بارهای زمین مانده را علیرغم مخالفتهای زیاد با همراهی دولت برداشت
🔹تصویب طرح رتبهبندی معلمان بعد از ۱۰ سال، تصویب متناسبسازی حقوق قشر ضعیف بازنشستگان به شکلی قابل اجرا، افزایش حقوق بازنشستگان تامین اجتماعی از جمله مهمترین آنهاست.
🔹مجلس با نظارتهای میدانی مشکلات مناطق محروم را دقیق شناخته و هزاران میلیارد بودجۀ اشتغالزایی برای مناطق محروم تصویب کرده است.
@Farsna
هدایت شده از شهید کمالی
💢یک کشتی اسراییلی در دریای سرخ هدف قرار گرفت
🔸الجزیره به نقل از منابع ناوبری یمن اعلام کرد: یکی از دو کشتی که گمان می رود اسرائیلی باشد هدف حمله انصارالله در دریای سرخ قرار گرفت.
🔹این در حالی است که ساعتی قبل، یحیی سریع سخنگوی نیروهای مسلح یمن اعلام کرد که این کشور در راستای یاری ملت فلسطین مانع از حرکت کشتیهای رژیم صهیونیستی شده است.
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از ریحانه النبی(س) 🌹🌿
آموزش سواد رسانه(1).pdf
2M
🎬🔻 آموزش سواد رسانه🔻
📲▪️ضرورت سواد رسانه
💻▪️ اگر دوست دارید بدانید سواد رسانه چیست و چه مطالبی رو باید در موردش بدانیدو اصلا چرا باید سواد رسانه را بشناسیم
📘با ما همراه بشید و این فایل رو مطالعه کنید
قرارگاه فضای مجازی
حوزه حضرت معصومه س ناحیه مقاومت بسیج امام علی ع
هدایت شده از شهید کمالی
ارتش یمن: امروز به ۲ کشتی اسرائیلی حمله کردیم
🔹کشتی اول با موشک و کشتی دوم با پهپاد هدف قرار گرفت.
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از شهید کمالی
🔴 #اندیشکده_مطالعات_جهان_اسلام
برگزار میکند:
📌 نشست تخصصی با موضوع:
"آخرین تحولات غزه و چشمانداز پیش رو"
🔻با حضور:
🎙دکتر #محمد_صادق_کوشکی
استاد گروه مطالعات منطقهای دانشگاه تهران
🎙دکتر #ابوالفضل_بازرگان
تحلیلگر مسائل منطقهای و بین المللی
🎙دکتر #حسین_آجورلو
استاد مدعو گروه روابط بینالملل دانشگاه علامه طباطبایی (ره)
👤دبیر: دکتر #حسن_محمدمیرزائی
مدیر اندیشکده مطالعات جهان اسلام دانشگاه جامع امام حسین (ع)
📆 زمان: دوشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۲
⏰ ساعت ۱۰ الی ۱۲
📍مکان: پژوهشکده شهید صدر- سالن جلسات مرکز مطالعات آمریکا
📡 #پخش_زنده
🔹بستر اسکای روم:
https://www.skyroom.online/ch/sadr/studies-slamic-world
🔸صفحه مرکز در کانال ایتا:
https://eitaa.com/ascenter
┄┄┅═✧❁🇺🇸🌍🇮🇷❁✧═┅┄
▫️مرکز مطالعات آمریکا
🌐 www.Ascenter.ir
▫️پیامرسان ایتا
🆔 @ascenter
هدایت شده از شهید کمالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ناوشکن دیلمان را از نمای نزدیک ببینید.
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از نهج البلاغه خراسان شمالی/تولیدمحتوا
✍پندنامه های علوی
📚حکمت ۲۸۲
🔹امام عليه السّلام (در پيروى از پند و اندرز) فرموده است: بين شما و بين (شنيدن و پيروى از) موعظه و پند پردهاى از غفلت و بيخبرى مىباشد (كه هر گاه آن پرده را با پيروى نكردن از شهوات دريده در پايان كار انديشه نمودى از پند و اندرز نتيجه مىگيرى .
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
وَ قَالَ عليهالسلام بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اَلْمَوْعِظَةِ حِجَابٌ مِنَ اَلْغِرَّةِ
هدایت شده از شهید کمالی
🌸 اعـمـال قـبـل از خـواب 😇
۵ توصیه بسیار مهم از پیامبر (ص)
که ثواب خیلی زیادی دارد.
🆔️https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 384
💠سوره نمل: آیات 77 الی 88
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
هدایت شده از شهید کمالی
زن، زندگی، آزدای
زینب لبخند مرموزانه ای زد وگفت: توی این مدت یکی از مهره ها اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب ،دوتا کار گذاشتم و بعد خنده ریزی کرد.
با تحسین بهش نگاه کردم وگفتم: اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟
زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت: کاترینا بود..یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکت نامه ها هم دسته های دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از مسلمانی باشه و نه نشانی از تشیّع..اینا مذهب ما را نشانه رفتند...اهل بیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند...
گیج شده بودم، زینب داشت چی می گفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟!
داشتم به حرفهای زینب فکر می کردم که به خونه رسیدیم.
با تکان های هواپیما چشم هایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد: به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید...
با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم، گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمی کرد.
قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم: چی شدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم.
در حالیکه بلند میشدم گفتم: دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم..
زینب دستی به پشتم زد و گفت: تو کار اشتباهی کردی و با سختی هایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه ، خودش همه چی را درست میکنه..
چادرم را جلو کشیدم و گفتم: توکلت علی الله...و به سمت در هواپیما حرکت کردیم
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی
شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی که سخت گذشت اما آخرالزمان است روزها و هفته ها به سرعت برق و باد میگذرد، هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شود اون لحظه ورودم به ایران را ، پدرم تا چشمش به من افتاد و نزدیکش شدم، دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به صورتم بزند، چشمانم را بستم تا سیلی را با تمام وجود حس کنم و در ذهنم بماند، من خودم را مستحق آن میدانستم، هر چه صبر کردم درد و سوزشی حس نکردم و وقتی چشمهایم را باز کردم ، مشت گره کردهٔ پدرم را دیدم که به پای خودش می کوبید، جرأت کردم و مشت پدر را در دستم گرفتم و بعد بوسه ای به پشت دست پدرم زدم.
و من گریهٔ پدرم را که حتی در مرگ سعید ندیده بودم، توی اون لحظه دیدم.پدرم دستش را عقب کشید و زیر لب گفت: به حرمت چادری که سر کردی بخشیدمت و من خوشحال از این بخشش قدم به خانه گذاشتم.
به اصرار من ، زینب هم همراهم آمد تا لحظه ورودم به خانه نقش وکیل مدافع مرا بازی کند و چه خوب هم از من دفاع کرد و کار اشتباهم را توجیه کرد و با اشاره به مرگ سعید که انگار نوعی شهادت بود و ربط دادن اون خاطرهٔ وحشتناک به اغفال من، فرارم را نوعی ربوده شدن از طرف همان گروه جلوه داد و دید خانواده را نسبت به من،ملایم کرد، پدر و مادرم با گذشت زمان همان پدر و مادر قبل و حتی مهربان تر از قبل شدند، چرا که رفتار پخته دخترشان، حجاب زیبای سحرشان و نمازهای من، آنها را سر ذوق می آورد، اما اقوام پشت سرم هزاران حرف زدند و عمه جان که قبلا مرا برای آقا پسر تحصیل کرده اش می خواست، الان نه تنها من را تحویل نمی گرفت بلکه پشت سرم حرف های راست و دروغ زیادی میزد که وجههٔ مرا خراب کند زیرا مرا بانی خراب شدن رؤیاهایی که برای پسرش در سر داشت، می دانست.
آن روزها خیلی سخت گذشت و میگذرد، من هم خودم را سرگرم درس خواندن کردم تا با قبولی در کنکور، زندگی که مد نظر خودم هست را برای خودم بسازم. قطره اشک گوشهٔ چشمم را گرفتم و با صدای مادر به خود آمدم: مامان بیا دیگه الان مهمونا از راه میرسن...
هدایت شده از شهید کمالی
داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم...
همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت: سلام، سحر خانم...
یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اونموقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت: سلام خوبین...
وای خدای من این...این زهرا بود..
زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم.
زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد، زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد، نا خوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم، ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم: زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت: البته دختر آقای دکتر محمد هست..
دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و می خواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت: مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو...
با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بی صدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر می کردم..
«پایان»
همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است...
امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید
التماس دعا...ط_حسینی
یاعلی..
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از شهید کمالی
سریع داخل سرویس ها شدم و آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم، چادر سفیدم که گلهای ریز قرمز داشت را روی دستم انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم.
مامان تا چشمش به چادرم افتاد گفت: مامان مگه مهمونات مرد هستن که چادر برداشتی؟!
لبخندی زدم و گفتم: من اصلا نمیدونم مهمونا کی هستن، مگه این زینب میگه قراره کی بیاد، فقط گفت امشب مهمون داری و میدونم خودش و نامزدش هم هستن..
مامان سری تکون داد و گفت: زینب که دختر خیلی خوبی هست، خوب شد برای عقدش رفتیم، نامزدش هم که مثل خودش ماه هست..
چادر را روی صندلی آشپزخانه گذاشتم و به سمت میوه های شسته رفتم تا با پارچه آبشون را بگیرم و گفتم: آره علی آقا از همکاراش هست ، توی اون ماموریت لندن هم انگار با هم بودن اصلا همونجا اینا به دل هم میشینن..
مشغول حرف زدن بودیم که درهال باز شد و بابا با دستی پر وارد خانه شد.
نگاهی بهش انداختم و همونطور که جلو میرفتم تا دستش را سبک کنم گفتم: بابا چرا زحمت کشیدی، زینب اصلا نگفت برا شام میان، بعدم یه چی درست می کردیم چرا از بیرون کباب گرفتی؟!
بابا لبخندی زد و گفت: در مقابل کاری که این خانم برای دختر من کرد، هر کار کنیم کمه...شام که قابلی نداره، حالا هم زبون نریز ، بیا نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه، راستی نگفتن چند نفرن؟ من برای هشت نفر غذا گرفتم.
سرم را پایین انداختم و گفتم: وای ببخشید یادم رفت بگم، گفتن چهار نفرن ، یه غذا اضافه گرفتی...
مامان زد زیر خنده وگفت: اشکال نداره بابات مثل همیشه فکر خودش بوده و جا دونفر غذا میخوره...
همه زدیم زیر خنده که صدای زنگ در بلند شد.
با دستپاچگی وسایل را روی میز نهارخوری داخل آشپزخونه گذاشتم، بابا به طرف درهال رفت و می خواست خودش برود و در را باز کند و منم هول هولکی چادرم را روی سرم انداختم و توی آینه ای که روی اوپن گذاشته بودم، نگاهی به شال سفید روی سرم کردم و بالای چادرم را مرتب کردم و سریع خودم را پشت پنجره هال رسوندم، پرده را کمی کنار زدم و زیر نور لامپ حیاط خیره به در شدم.
بابا در را باز کرد، اولین نفر نامزد زینب داخل شد، بعدم یه آقا با دسته گلی به دستش..دقت کردم وای باورم نمیشد...این....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی
نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود.
مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت: چی شد سحر؟! مهمونا بودن؟! و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت: مگه برا خواستگاری اومدن ، چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟!
اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو...
صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت: یعنی این دختر کجا...
یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت: ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟!
اب دهنم را قورت دادم و گفتم: هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم..
مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت: پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپز خونه، راستی این آقاهه را می شناسی؟!
دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت.
آرام بلند شدم و گفت: چطور مگه؟!
مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت: لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهره اش هم به خارجیا می خوره...
لبخندی زدم و گفتم: آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد.
مادرم با تعجب گفت: دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟
مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره ...نکنه...
ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم: بی ظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی...حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار...
بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم.
هدایت شده از شهید کمالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شرط عبور از بحران
▫️از صبر و همبستگی تا مدیریت جهادی! باید رفت جلو و گفت "بیا"!
▫️ ما اگر از طبقه ۱۴ بنویسیم "برو" تا برسد به طبقه اول، یک سال طول میکشد!
▫️ بخشهایی منتشرنشده از حضور حاج قاسم در دفاع مقدس و سوریه
#مکتب_حاج_قاسم
@t_manzome_f_r
▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری