eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ - دوستان قبلا گفتم نوشتن رمان خیلی زمان می‌بره ولی من سعی میکنم مرتب بفرستم. و دوستانی که کل رمان رو میخوان ۱۰ عضو به کانال بیاورند تا pdf کامل رمان براشون فرستاده بشه. ۲ - سلام ممنونم. بیش از ۱۵۰ پارت هست که هرشب پنج پارت تقدیمتون میشه. ۳ - برای حمایت و تبادل به پیام پین شده ی کانال توجه کنید.
AUD-20220114-WA0017.mp3
15.53M
هࢪڪه‌دلاࢪام‌دید.. ازدلش‌آࢪام‌ࢪفت.. باز‌نیابدخلاص‌.. هࢪڪه‌دࢪاین‌دام‌ࢪفت.. (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
تصـور کن همه عالم بلندشدن واست کف زدن👏 اما امام‌زمـان‌عج که تو رودید روش و برگردونه ..💔 ارزش داره ⁉️🙂 پناهیان (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
شاید گناه کردی اما... 😉 تو هنوز زنده ای تو داری نفس میکشی😃♥️ تو هنوز اختیار داری🙃 تو میتونی برگردی.. پس برگرد تا دیر نشده رفیق🚶🏻‍♀🌼 همین امروز،با اولین گام 👣 توبه تولدی دوباره😉 اَستَغفُرِاللهَ رَبی واَتُوبُ اِلَیه تااینجااومدی !🙃✨ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و دهم صداش بغض داشت.نشستم. گفت: _یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم ب
پارت صد و یازدهم برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان. وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،🍚بعد برای مامان،🍚بعد برای من،🍚بعد هم برای خودش.🍚👌 برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.️☺😆وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه.️☺ سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده ش گرفت.گفت: _من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم.😋 مامان گفت: _نوش جونت.😊 باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه میکردم.👀❤از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر مهربون و بامحبت بود. لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه ها.😋😜 مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم.😁🙈سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم. بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد. سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم: _من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه ها.😁😁 مامان و بابا و وحید بلند خندیدن.😂😂 یه کم بعد وحید گفت: _دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟😉😜 گفتم: _بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم میریزه.😌😎 وحید بالبخند گفت: _من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام اینجا.😁😆 مامان لبخند زد و گفت: _منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم.😊 وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و باخنده گفت: _قضیه ی بقال و ماست ترشه؟!😁 از حرفش خنده م گرفت،گفتم: _نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه.😄😜 وحید بلند خندید😂 و گفت: _حالا واقعا دستپختت خوبه؟😉 بابا گفت: _وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو نمیخوری.😇☝ وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت: _حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود.😋💭 سؤالی نگاهش کردم. گفت: _یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد.😍😊بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود.😍😋بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه‌ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم. گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)