AUD-20220114-WA0017.mp3
15.53M
#حامد_زمانی
هࢪڪهدلاࢪامدید..
ازدلشآࢪامࢪفت..
بازنیابدخلاص..
هࢪڪهدࢪایندامࢪفت..
#دلارام
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_سجاد
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگـــــــر
تصـور کن
همه عالم بلندشدن واست کف زدن👏
اما امامزمـانعج که تو رودید
روش و برگردونه ..💔
ارزش داره ⁉️🙂
#استاد پناهیان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تݪنگر
شاید گناه کردی اما... 😉
تو هنوز زنده ای
تو داری نفس میکشی😃♥️
تو هنوز اختیار داری🙃
تو میتونی برگردی..
پس برگرد تا دیر نشده رفیق🚶🏻♀🌼
همین امروز،با اولین گام 👣
توبه تولدی دوباره😉
اَستَغفُرِاللهَ رَبی واَتُوبُ اِلَیه
تااینجااومدی
#سهتااللهمعجــللولیڪالفرجبگولطفا!🙃✨
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و دهم صداش بغض داشت.نشستم. گفت: _یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم ب
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و یازدهم
برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان.
وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،🍚بعد برای مامان،🍚بعد برای
من،🍚بعد هم برای خودش.🍚👌
برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش
میکردیم.️☺😆وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره
زندگی میکنه.️☺
سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده ش گرفت.گفت:
_من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم.😋
مامان گفت:
_نوش جونت.😊
باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه
میکردم.👀❤از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر
مهربون و بامحبت بود.
لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه
ها.😋😜
مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم.😁🙈سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم.
بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد.
سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم:
_من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه
ها.😁😁
مامان و بابا و وحید بلند خندیدن.😂😂
یه کم بعد وحید گفت:
_دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟😉😜
گفتم:
_بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم
میریزه.😌😎
وحید بالبخند گفت:
_من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام
اینجا.😁😆
مامان لبخند زد و گفت:
_منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم.😊
وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و باخنده گفت:
_قضیه ی بقال و ماست ترشه؟!😁
از حرفش خنده م گرفت،گفتم:
_نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه.😄😜
وحید بلند خندید😂 و گفت:
_حالا واقعا دستپختت خوبه؟😉
بابا گفت:
_وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو
نمیخوری.😇☝
وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت:
_حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود.😋💭
سؤالی نگاهش کردم.
گفت:
_یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد.😍😊بوی
غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود.😍😋بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزهست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش
تعجب کردم.
گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)