#شهیدانه
مٰاهَمہمونداࢪیمازسھمیہۍِ
شٌھَدااِسٺِفادھمیڪٌنیم..!🚶♂
خـٰانوادَمون،سَلامَتیمون،
دینِمون،حٺۍنَفَسکشیدنِمون
بہخاطرھشٌھَداست..シ♥️✋🏻
#شَرمَندھایمڪهمٌدامشَرمَندِھایم
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
چرا موسیقی گوش نکنیم..؟؟!!
▫️امام صادق علیه السلام فرمودند:
بَیْتُ الْغِنَاءِ بَیْتٌ لَا تُؤْمَنُ فِیهِ الْفَجِیعَةُ وَ لَا تُجَابُ فِیهِ الدَّعْوَةُ وَ لَا تُدْخِلُهُ الْمَلَائِکَة
▪️خانه ای که در آن موسیقی و همچنین آوازه خوانی باشد
از مصیبت دردناک ناگهانی در امان نیست
و دعا در آن خانه مستجاب نمی گردد
و فرشتگان در آن منزل داخل نمی شود
📚 بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ۷۷
#حدیث_گࢪافے
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#بدونتعارف!
کمترژستشهداروبگیرید
توگلـزارشهدا..!!
برایشهادتبهژستتنگاهنمیکننرفیق
بهدلتـ نگاهمیکننـ...!!
میبینن تو؎ دلتـ چهـ میگذرهـ
#حالاهیبروعکسبگیر... :)
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
عجب حکایت پند آموزی👌🍃
🍃🌼فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیامیتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه !
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
با یک دست احترام نظامی داد
دلش آروم نگرفت
اون یکی دستش احترام قلبی داد...
برای اظهار محبت به رهبرش!
#حاجقاسم
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
ڪنترݪنگاھخیلۍمھمہبچهها👀
چرا ...؟!
چونراهدارهبہدݪ
بهقولآقاۍقرائتی:
چشممیبینہ، دݪمیخواد...!🤭
بچه شیعهنگاهشࢪو بههرچیزینمیندازه تانگاھشبهآقابیفته....💙
قشنگه نه؟!....
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و هشتادم -مگه میشه سالگرد بهترین روز زندگیم یادم نباشه.😉 خیلی خوشحال شدم.
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هشتاد و یکم
باخنده بلند شدم و گفتم:
_نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن... الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.😠😁
وحید بلند شد و گفت:
_بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون.
حسابشو میرسم.😬👊
خنده م گرفت.گفتم:
_بیا برو،داداش مهربون.😃هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.😉
وحید لبخند زد ️☺و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع
و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.💐😌یه کم
نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم..
زنگ درو زدن..
من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.😅من و
وحید
تعجب کردیم.😧نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب
ما بیشتر شد.😳
بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم😳 و فقط میگفتیم سلام.😳✋اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.😄😁
بعد علی با یه ظرف میوه اومد.🍎🍇
بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.🍰
بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت:
_داداش،منو یادت رفت.😜
وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،😎🎂سلام کرد و رفت
پیش بقیه.
من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم.
علی باخنده گفت:
_شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.😁
همه خندیدن.😃😄😁😂
ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت:
_ظاهرا مزاحم شدیم.😁😜
همه خندیدن.😃😄😁من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت:
_چرا نمیشینین؟😁
یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم:
_همگی خیلی خوش اومدین.️☺
همه خندیدن.گفتم:
_چرا میخندین؟!!!😅
نرگس بالبخند گفت:
_مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!😜😂
همه خندیدن...😃😄😁😂
همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت:
_مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!😂😜
دوباره همه خندیدن.😃😄😁😂
به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد
به بابا و مامان،باتعجب گفتم:
_خبری شده؟!!!😅😳
بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم:
_چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.😅
نرگس گفت:
_یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!😁
باتعجب گفتم:
_یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!😅😳
همه باهم گفتن:بله
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هشتاد و سوم
وحید خیلی جدی گفت:
_من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.😕😜
محمد بالبخند گفت:
_ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.😂
وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت:
_واقعا الان هدیه تو بدم؟😟😁
گفتم:
_نمیدونم.شما بهتر میدونی.😅
آقاجون گفت:
_نه پسرم.اصراری نیست.😊
به مادروحید گفت:
_خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.😊
وحید گفت:
_نه بابا.صبر کنید.️☺
از تو کیفش یه پاکت️✉ نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت:
_بفرمایید.😍✉
پاکت رو گرفتم و گفتم:
_ممنون،بازش کنم؟️☺
وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.😍
وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....😟به وحید نگاه
کردم،بالبخند نگاهم میکرد.️☺دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب
میدیدم.👀😳
نرگس گفت:
_بلیط هواپیمائه.️✈
اسماء گفت:
_به قشم یا کیش؟🤔
نجمه گفت:
_مشهده؟🤔
من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.😧 فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.👀💓از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر
اشک شد.😢😍به وحید نگاه کردم، بالبخند گفتم:
_وحید بی نظیری،😍حرف نداری،😍فوق العاده ای،😍یه دونه ای.😍
وحید خندید.️☺😎
محمد گفت:
_خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟😂🙄
دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
_کربلا.😢
نگاه متعجب😟😧🙁😳 همه رو حس میکردم...
آره،واقعی بود.😭
بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.😭🖐
به وحید نگاه کردم..
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.😍گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟😍
وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.️☺
باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.😭💚😍باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه.
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!😍😢
-بله️☺
-با بچه هامون؟!!!😳😭
-بله😍
-دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!😢😳
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هشتاد و دوم
بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم
به وحید گفتم:
_اینم غافلگیری شماست؟😅
وحید گفت:
_نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.😁
علی گفت:
_چرا پچ پچ میکنین؟😂
گفتم:
_فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.😅
محمد گفت:
_وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.😜😂
دوباره همه خندیدن.😃😄😁😂سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید
نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.😂😅😁😄😀
نجمه کیک🎂 رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه
چاقو 🔪 از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت:
_چکار کنم؟!!
همه خندیدن.😆😃😂😁آقاجون گفت:
_همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.😁
وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت:
_الان؟!!!😳اینجا؟!! 😳اینجوری؟!!!😳
محمد باخنده گفت:
_تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.😜
دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش
نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت:
_چی فکر میکردیم،چی شد.😆
همه خندیدن.😂گفت:
_چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.😂
به کیک نگاه کردم.گفتم:
_چه کیک قشنگیه!☺️
نجمه گفت:
_سلیقه ی منه ها.😌
گفتم:
_کال همش زیر سر شماست.😅
کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک🍰🍊🍇 و میوه و شیرینی و بعد کلی
شوخی و خنده،نجمه گفت:
_اگه گفتین حالا وقت چیه؟🤔
وحید بالبخند گفت:
_وقت خداحافظیه.😆
همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.😃😄😁😂😂🤣محمد
باخنده گفت:
_گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.😂😜
دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت:
_نخیر،وقت هدیه هاست.😁
وحید گفت:
_هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!😜
علی گفت:
_منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟😎
نرگس گفت:
_و همینطور هدیه زن داداش به شما.😌
به من نگاه کرد و گفت:
_هدیه ت کو؟😅
وحید جا خورد.گفت:
_یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!😳
همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن:
_بله
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هشتاد و چهارم
-بله😉
-آخه چجوری؟!!!😟😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری
میکنم.😍
-وحید...😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.😍😢
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.😎
همه خندیدن.😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند
میزدم.😢☺ مامان گفت:
_کی میرین؟😢
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءالله هفته آینده میریم.💚🌴
مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😁
وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.️☺😅
بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.😊😢
محمد بالبخند وحید رو بغل کرد🤗و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.😜😂
همه خندیدن.😃😄😁😅😂محمد گفت:
_زهرا😒
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.😢😒
وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😂😜
همه خندیدن.😃😄😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
بچه ها خواب بودن..
بچه ها خواب بودن.😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊
-قابل توصیف نیست.😍
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.️☺
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما
فقط یه خبره..️☺یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب..
یه پاکت️✉ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁
منم لبخند زدم.️☺اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.️✉👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟😳😍
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.️☺
-بازهم دوقلو؟😧😳👶👶
-بله.️☺🙈
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.😍☺
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست..✨
#تلنگࢪانه
عکـسپروفایلتچادریه....😕
لابددوستاتروهمازعواقببددوســـ👫ـــتےبا
نامحرمآگاهمےکنے...
تنهاآرزویتراهمکہمیدانم،شهادت...😐
💥ازاونور👇
بایکےشروعکردےبہدردودلکردن...
ازآرزویتمیگے...
تحسینتمےکنہ...👏
ازحجابتمیگے...
تحسینتمیکنہ...👏
ازبچھمذهبےبودنتمیگے...
تحسینتمےکنہ...👏
کمکمنوعحرفهاتونفرقمےکنہ...😒
اولراهخواهرمبرادرمبودیدوحالاعشقمونفسم⁉️
طرزفکرتونتغییرمےکنہ...
اولاکھمےگفتےماخواهربرادرےچتمےکنیمو
گناهےنمےکنیم...😌
بعدشمگفتےماقصدمونجدیھ...👰👨
گفتےپسرخوبیھ
باایمان،مذهبے،ریش،یقھآخوندے،تسبیح و...🙂
خواهرم...
پسرخوبباهیچنامحرمےچت(غیرضروری)نمےکنه...
دخترخوبهمهمینطور...
مشکلفقطاینجاستکھماتفسیرخوببودنرا
اشتباهمتوجہشدیم...
عادتکردیمبھحقھبازےوکلاهشرعے
سرخودمونگذاشتن...😔
خواهرم-برادرمگلم،
بخداوقتےقبحاینگناهبرایتشکستھشد
مطمئنباشباهرکسےچتمےکنے...💬
راستےیھسوال
😐میدونستےتوامالآنمثلدوستات
دوستپسر/دوستدختردارے😔⁉️
اصلاکجاےکاربودےکہبہاینجارسیدے؟!
ازیھگروهمختلطمذهبےشروعشد،آره⁉️ 🤨🤫😑
#بهخود_بیاییم😔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
#بدون_تعاࢪف
شھدابہمحرمیکہباهاشهمڪلامو..
میشدنهمنگاھنمیڪردندحالاالانمیریم
پروفایلطرفیجورزوممیڪنیم.
چھرشروازمادرشبهترحفظمیشیماا
مگهآࢪزوےهممونشهادتنیست...؟؟!!!
#واقعاخجالتدارھمشتی🚶🏿♂💔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو خیلی دوست داشتم:))💔
نبین قدم کوچیکه..!
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_رائفیپور
تحقیقاستادرائفیپوربرروی
موسیقیهاییکهبرعکسشونمیکنن
معنیهایشیطانپرستیمیده...!!
#شدیداپیشنهادی
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
چراوقتۍحالمونبده...
شروعمیڪنی
بہگذاشتنپروفایلو
استورےهاۍدپ ؟!😔
چراباخالقمون
حرفنمیزنیم ؟!
بیایموقتےکہ حالمونخوبنبودبا
خدامونحرفبزنیم ...☺️
دورکعتنمازبخونیم🌸
حتےشدهیکصفحہقرآن..
#بخداآروممیشیم:)
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
" میدونیچراجمله
اینمَڪانمجهزبهدوربینِمداربَستهاست
برایبعضیازماهااثرِش بیشتراَز
عالممحضرخــداست؟
چونبندهخــدا آبروتومیبره!
ولیخــداسَتارالعیوبهرفیق "
#آرهرفیقاینجوریاس✨
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے
جوابسلامواجباست!
پسبیاییدهࢪࢪوزبہاوسلامڪنیم🙂
#اݪسَّݪامُ_علیڪ_یاحجةاݪݪّٰه_فے_اࢪضه
#امام_زمان
#اللهمعجللولیڪالفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#حرف_حساب
#پســر_انـقلابـی یعنی؛
چشمش مقابل #نامحرم #پایین و
جلوی #دشمن سرش #بالا و سینه ش #سپره♥️
بخاطر #غیرت #کتک میخوره...
وقتی همه #مسخرش می کنن که چقدر #املی...
تو #دلش میگه که بنده خدا ها نمیدونن...
من...
با #امام_زمان ــَم #پیمان بستم♥️
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_رائفی_پور
نشانه های ظهور 🌏💫
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
_اولین جمعهی قرن است؛
کجایی آقا...؟! :)♥️
" ایهاالعزیز "
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
خدایم،
قشنگتر از این نمیشود، که من شرم کنم از آنکه، پیشِ چشمانت، کج بروم..☺️🧡
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
«یکبار برایِ همیشه امتحان کن»
آنگاه خواهی فهمید، چه حس خوبی دارد،
مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ💛✨
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
فقط دعا کن و ایمان داشته باش که خداوند هرگز برای بندهاش بد نمیخواد☺️💛
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
زندگی خیلی شیرینه پس همیشه، راضی و شاکر باش!☺️💚
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
در پیچ و تاب زندگی،
بند دلت وصل خدا باد رفیق!💚
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)