#هرچی_تو_بخوای
پارت چهل و چهارم
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.😇☺
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😀
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای
من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که
میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺
لبخند تلخی زدم.🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز
شکر کردم.
✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من #ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام
بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای #تو بوده.تو به من #عزت دادی وگرنه من
کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨
همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن...
حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی
کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی
بود از اتاق کشیدمش بیرون.
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم
مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.
یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در
آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با
چشمهام قربون صدقه ش رفتم.️☺
این #نگاه_پدرم بهترین جایزه بود برای من.😍☝
سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی
خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا(س) نرفته بودم.😅 گل و گلاب💐🌸گرفتم و
صبح رفتم که زیاد بمونم.
مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پالک رفتم🌷🇮🇷.دعا و قرآن✨✨
خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨
مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨
مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به
داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد:
_خانم روشن
برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه
عصا.سرش پایین بود.گفت:
_سلام
-سلام...حالتون خوبه؟
-خداروشکر
-ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ.
برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_برادرتون به سلامت برگشتن؟
-بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن.
-نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون #مسئول گروه ما بودن.
تعجب کردم..😧
من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم:
_مزاحمتون نمیشم.خداحافظ
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت چهل و پنجم
برگشتم و از اونجا رفتم.
سه ماه بعد مامانم گفت:
_یه خواستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟😊
-نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی
شده؟😅
-این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.😊
-حالا کی هست؟🤔
-داداش حانیه.
چشمهام از تعجب گرد شد.😳داشتم شاخ در میاوردم.گفتم:
_حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!😳😳
مامان بالبخند گفت:
_بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟ 😊
یه کم فکر کردم.گفتم:
_نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.🙈
مامان خنده ای کرد و گفت:
_مبارکه.😁
گفتم:
_چی چی رو مبارکه؟!!!😬🙈
-به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.😊
-مامان! منکه نگفتم بیان.😬
-پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول
کردی.😁
برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده
بودن خونه ی ما صحبت امین شد.
همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم:
_آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟
-آره.
-زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟
-هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای
مختلف اعزام رو شرکت میکنه.
-بازهم با گروه شما میرن؟😊
-از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.😊
بابا گفت:
_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟
-نه.
محمد گفت:
_زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا
بره...(روراست بهت بگم..)شمرده گفت: امین... موندنی... نیست....یقینا شهید
...میشه.😞🕊
ته دلم خالی شد...
گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود.
محمد گفت:
_اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،😔قطع
عضو، 😒اسارت،بی خبری حتی شهادت.
یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها
بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض
کنی... متوجه شدی؟😒👣🌷
منتظر جواب بود...
به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.👀به بابا نگاه کردم،با نگاهش
بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.👀☝
به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.👀💖
به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
شبتونمنوࢪبهنوࢪِقمࢪِدࢪخشندهیامامان
امام جواد(ع) 🌺🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
دِلاࢪامَم...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
"#عزیزمحسین"
گفتم:بهشتت؟
گفت:لبخندحسین'ع'
گفتم:جهنمت؟
گفت:دوری از حسین'ع'
گفتم:دنیایت؟
گفت:خیمھ عزای حسین'ع'.
گفتم:مرگت؟
گفت:شهـادت.
گفتم:مدفنت؟
گفت:بینشان.
گفتم:حرف آخرت؟
گفت:فدای حسین
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#صلواتے_ڪـہ_هزار_حسنـہ_دارد
☘️ازامامجعفرصادق (ع)
روایتشدہاستڪـہهرڪساین صلواترابفرستدحقتعالےهزارحسنـہ براےاوبنویسد💯
🌷❤️صلَّى اللَّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ❤️🌷
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#ثوآب_یهویے
همینالانیهویی...😍
صلوااااات..🌸🌷☘
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
سلام علیکم
رفقا به دویست داریم نزدیک میشیم
تو آمار دویست یکی از بی نظیر ترین کنسرت های حامد زمانی با علی اکبر قلیج رو میزاریم براتون لذت ببرید.
بمونید برامون و لطفا لینک رو پخش کنید ممنون میشیم ☺😊🌸🌸