eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
اونایی که میگفتن: وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد... حالا حضرت اقا حکم جهاد تبیین دادن!. چیکار کردید!؟ 𝑠ℎ𝑎ℎ𝑖𝑑❥︎|؎بابڪ‌نوࢪ
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه‌ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم .. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد .. تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت.. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد، بهم زل زده بود؛ همون وسط خیابون حمله کرد سمتم .. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو .. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم .. حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه... به زحمت می‌تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم، چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم .. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود.. بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت؛ وسط حیاط آتیشش زد .. هرچقدر التماس کردم .. نمرات و تلاش‌های تمام اون سال هام جلوی چشم هام میسوخت.. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت .. اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند.! تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم .. خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد .. اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود .. و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد .. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم.. به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده‌ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت.. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد .. طلبه است.!!؟؟؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی.!!؟؟؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... ¡ عین همیشه داد می زد و اینها رو میگفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود ؛ من یه ایده فوق العاده داشتم.. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم: خودشه هانیه .. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی، از دستش نده .. علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود .. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت .. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت: _به به .. چه عجب .. هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم میتونیم شیرین کنیم یا .. مادرم پرید وسط حرفش: - حاج خانم، چه عجله ایه .. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد.. _ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم .. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت.. برق شادی خانواده داماد رو .. برق تعجب پدر و مادر من رو .. پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من .. و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می‌کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده.. ادامه دارد … (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه‍ هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... (@nasle_jadideh_Englab|) (💔🏴✨🏴💔)
|ـشبت‌ـون‌شھدایے🌷 |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانے✨ |یاعݪـــے✋
امام زمان (عج) انتظار دعای ندبه ازت داره ... ولی اجباری نیست..! امام زمان (عج) انتظار دعای فرج رو داره ... ولی اجباری نیست ..! و... تو هیچکدومش اجباری نیست ..! اما واسه تو مسلمان دعا برای ظهور آقا اجبار و واجبه حداقل سه بار بگو ... اللهم عجل ولیک الفرج اللهم عجل ولیک الفرج اللهم عجل ولیک الفرج یا مهدی ✨✨✨ ادرکنی (@nasle_jadideh_Englab) (🌸⚡️☄✨✨)
اونی که دنبال اینه امام زمان (عج) دعاش کنه . دعاش کن تا دعات کنه ... یا بهتر اینطور بگم دعات کرده دعاش کن ... اللهم عجل ولیک الفرج 🤲 (@nasle_jadideh_Englab) (🌸⚡️☄✨✨)
هر سحر منتظر یار نباشم چه کنم؟ من اگر این همه بیدار نباشم چه کنم؟ گریه بر درد فراق تو نکردن سخت است خونجگر از غمت ای یار نباشم چه کنم؟ 🌻🌻🌻🌻 (@nasle_jadideh_Englab) (🌸⚡️☄✨✨)
‍ وقتۍ‌دار؎گناه‌میکنۍ‌ .. بہ‌این‌فکر‌کن‌کھ‌اگه‌تو‌همون‌حالت‌گناه‌کردن .. مهلتت‌تموم‌شه‌و‌برۍ‌پیش‌خدا ... روت‌میشه‌نگاش‌کنی؟!😔 ..!🙄🙂 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
بعد میان میگن ما بی‌طرفیم .. همه هستن و کاری میکنن به ماها نمی‌رسه .. شمایِ مثلاً بچه مذهبیِ‌انقلابی هیچگونه احساس مسئولیتی در مقابل این قشر جامعه ندارید..!!؟؟؟ " یادمون باشه امام حسین(؏) رو مردم کُشت .. جهل مردم کُشت..!!! ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جامعه‌ی آزادی که بعضی از مثلاً آزادی خواهان ازش انتظار دارن .. تهش اینه🙄 متاسفانم برای بعضی ها ...🤮 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه .. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت .. نعره می‌کشید و من رو می زد .. اصلا یادم نمیاد چی میگفت .. چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده .. چند روز بعد دوباره زنگ زد: -من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم .. علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه .. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره.! بالاخره مادرم کم آورد .. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد .. _بیخود کردن، چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن.!؟؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی .. -ادب؟؟ احترام؟؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی .. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم .. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم .. باید بزاری برگردم مدرسه .. با شنیدن این جمله چشماش پرید .. میدونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود... اون شب وقتی به حال اومدم، تمام شب خوابم نبرد .. هم درد، هم فکرهای مختلف، ... روی همه چیز فکر کردم .. یأس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم .. برای اولین بار کم آورده بودم .. اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم .. به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه .. از طرفی این جمله‌اش درست بود ...من هیچ وقت بدون فکری تصمیم های احساسی نمی گرفتم .. حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود .. و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود .. با خودم گفتم: زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره .. اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم.!!؟؟؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست‌ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم .. و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت… -وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم .. اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد .. البته در اولین زمانی که کبودی‌های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه‍ هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... (@nasle_jadideh_Englab|) (💔🏴✨🏴💔)
بࢪا؎بهٺࢪیـ✨ــن‌دوستان‌خـ✋ــود... دعاۍ‌شـ🌷ــهادٺ‌ڪـ❣ــنید.. 🌱شبتون‌عݪوۍ‌..🌱
✨بِسم‌ِ ࢪَبِّ اݪمهدۍ‌✨
سلام‌رفیق🖐🏻 اومدم‌‌دعوتت‌ڪنم‌بہ‌جمع‌ڪربلا‌نرفتہ‌ها🙂💔 اینجا‌چند‌تا‌نوجوون‌عاشق‌وپابہ‌ڪارجمع‌ شدن‌و‌ازدلتنگیاشون‌مینویسن... 🖋 خوشحال‌میشیم‌بهمون‌بپیوندید...🎧 💔 ♥️ << @oshaaghollhosein >>
خدای‌من!ڪدام‌آفریده‌ات‌را‌بیشتر‌دوست‌میداری؟((: (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
من عاشق وطنم چون از آینده ایرانم که نتوان در آن از واژه «» برای خواهران و برادران کرد،لر،ترک،بلوچ و عرب استفاده کرد میترسم! (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)