🍂
🔻 روند انجام
کربلای ۴ و ۵
قسمت نهم
🔅 سرداران غلامپور، نائینی و ایزدی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
در سال ۱۳۶۵ که از عملیات کربلای ۴ آغاز شده و تا کربلای ۸ تداوم پیدا کرد (در طول سه ماه) حدود ۱۰۰ راوی در کنار فرماندهان قرار گرفتند که حداقل ۳۰ نفر آنها را پشتیبانی و مدیریت میکردند؛ یعنی یک تیم ۱۳۰ نفره تکمیل شد که اینها قبلاً آموزش دیده بودند و آنچه را که اتفاق افتاده بود، جمعآوری کردند. در عملیات کربلای ۵، پنج نفر از راویان جنگ به شهادت رسیدند؛ سیدمحمد اسحاقی، علی فتحی، محمدرضا ملکی، سیدمحمد کرکانی و حمید صالحی. این شهدا در طول این دوره ۲۱۲ دفتر مخصوصی که تهیه شده بود، مشاهدات خودشان را از محیط پیرامونی جدا از محتوای جلسات نوشتند و ۵۶ گزارش عملیات را بلافاصله پر کردند. ۴ هزار و ۴۷۱ نوار در این دوره ضبط شده است که مربوط به اواخر ماه اول سال ۶۵ مذاکرات خاتم تا پایان عملیات و بیش از ۹۰۰ کالک و نقشه و دهها هزار سند که مکاتبات، ابلاغیات و دستورالعمل و حتی نامههای شخصی جمعآوری شده است. در واقع، هیچ سندی درباره عملیات کربلای ۴ و ۵ فروگذار نشده است، الا منابعی که در مشاهدات راوی نبوده که باید به بخش مردمی جنگ رجوع کرد.
🔅روایت فرماندهان در صورتی مستند است که اسناد موجود آن را تأیید کند
نائینی: همان طور که گفته شد، خوشبختانه فایل صوتی صحبتهای فرماندهان در عملیات کربلای ۴، نوار صوتی هدایت این عملیات و گزارش راویان در صحنه موجود است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به تدریج این اسناد را منتشر میکند. با این وجود، بعضی از فرماندهان با گذشت ۳۴ سال از عملیات کربلای ۴ به بیان برخی روایتها درباره این عملیات پرداختهاند که ممکن است منطبق بر اسناد نباشد. این موارد ناشی از تحریف عملیات کربلای ۴ نیست، بلکه ناشی از فراموشی برخی جزئیات حادثه است. بنابراین روایت فرماندهان در صورتی مستند است که اسناد موجود، آن را تأیید کند. این در حالی است که فرماندهای که در عملیات کربلای ۴ حضور داشته، ممکن است اطلاعاتی از دیگر قرارگاهها و سایر فرماندهان آن روزها نداشته و با بیخبری به تحریف کلیات بپردازد که در واقع، این نوع پرداختنها، پرداختنهای دقیق نمیتواند باشد.
┄┅┅❀❀┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزشمار عملیات کربلای ۵
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔅 فرمان آغاز درگیری در ساعت ۱:۳۵ بامداد مورخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ با رمز یازهرا(س) به یگانهای خط شکن ابلاغ شد.
🔅 عملیات کربلای ۵ توسط نیروهای سپاه از جنوب منطقهای بنام؛ دریاچهٔ پرورش ماهی آغاز شد و همزمان بخش دیگری از نیروهای سپاه پاسداران نیز توسط قایقهای تندرو، در غرب این دریاچه پیاده شدند.
🔅 در مراحل ابتدایی این عملیات، رزمندگان توانستند افزایش توان نظامی خود را به نحوی که توانایی بازکردن یک جبهه کامل را داشتهباشند، به نمایش بگذارند.
🔅 نیروهای قرارگاه کربلا با درهم شکستن مواضع دشمن در محورهای کانال پرورش ماهی، منطقه پنج ضلعی و شلمچه درصدد برآمدند با یکدیگر الحاق کنند.
🔅 قرارگاه نجف نیز که در شب اول عملیات تنها با یک لشکر در جزیره بوارین - به منظور فریب دشمن - وارد عمل شده بود، توانست بطور موقت و محدود در خط اول ارتش عراق در این جزیره رخنه کند و در ادامه عملیات، نیروهای خودی ضمن درهم شکستن دو پاتک عراق به سوی شلمچه پیشروی کرده و در ساعت ۱۰ صبح به مجاورت کانال هفت دهنه رسیدند و با تصرف دو موضع هلالی شکل اول و دوم و موقعیت خود در منطقه پنج ضلعی و شلمچه را مستحکم کردند.
🔅 نیروهای گارد ریاستجمهوری عراق به مقابله پرداختند که این نبرد، تلفات سنگینی برای هر دو طرف به بار آورد. رزمندگان دو روز اول عملیات را صرف غلبه بر دو ستون دفاعی ارتش عراق نمودند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🌹 *شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای نالهاش موجب لو رفتن مَعبر شود*.
*🌷برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم، وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم که 🌷شهید «سعید حمیدیاصیل» هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود.*
*🌷بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.*
کتاب خاطرات دردناک، ناصرکاوه
*🌷#باشهداگمنمیشویم،شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات*
@
⭕️مقام چین: پکن برای تقویت شراکت راهبردی با ایران آماده است
🔸وانگ ونبین، سخنگوی وزارت خارجه چین:
🔹 چین و ایران در نقطه آغاز جدید و تاریخی قرار گرفته اند. چین آماده است با ایران برای تعمیق هر چه بیشتر شراکت جامع و راهبردی بین دو کشور و همچنین به ارمغان آوردن منافع بیشتر برای کشورهایمان و مردم آنها، همکاری کند.
🔺 این دیپلمات چینی گفت که وزرای خارجه ایران و چین روز جمعه (۲۴ دی) دیدار خواهند کرد.
✅eitam/safir_channel ایتا
✅ spl/safir_channel سروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝چقدر پدرت را میشناسی؟
🎥دکتر دولتی
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان #فاطمیه
#حاج_قاسم
کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
شهید علیمحمدی مدرک کارشناسی را از دانشگاه شیراز (۱۳۶۴) و کارشناسی ارشد (۱۳۶۷) و دکترای فیزیک با گرایش ذرات بنیادی را از دانشگاه صنعتی شریف در سال ۱۳۷۱ کسب کرد. او از دانشجویان نخستین دوره دکترای فیزیک در داخل ایران و نخستین شخصی بود که در ایران دکترای خود را در فیزیک دریافت کرده است.وی دهها مقاله در «آی اس آی» (ISI) منتشر کرد و یکی از اولین دانشجویان پسادکترا در پژوهشگاه دانشهای بنیادی بود. تخصص اصلی او ذرات بنیادی، انرژیهای بالا و کیهانشناسی بود و با پژوهشگاه دانش های بنیادی (مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضیات) نیز طی سالهای ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۰ همکاری داشت. استاد فیزیک دانشگاه تهران بامداد ۲۲ دی سال ۱۳۸۸ و در سن ۵۰ سالگی، به هنگام خروج از منزل بر اثر انفجار یک بمب کنترل از راه دور ترور شد و به درجه رفیع شهادت رسید.در ۲ آذر سال ۱۳۸۹ وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران اعلام کرد موفق به دستگیری عامل این اقدام شده است. در همین ارتباط اعترافات تلویزیونی فردی به نام «مجید جمالی فشی» از تلویزیون پخش شد.در این مصاحبه فرد یادشده به نقش خود در ترور استاد شهید علیمحمدی اعتراف کرد و گفت، آموزشهای مورد نیاز برای این ترور را در سفری به اسراییل و دورههایی را زیر نظر مامورین موساد دیده است. وی همچنین در بخش دیگری از اعترافات تلویزیونی، مدعی شد که در پادگانی نظامی در جوار اتوبان تلآویو به وی آموزشهایی نظیر «تعقیب و گریز، تعقیب ماشین، جمعآوری اطلاعات از یک محل خاص و چسباندن بمب به زیر ماشین» داده شده است.
کتاب شهدای هسته ای، ناصر کاوه
🌷پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب به مناسبت شهادت دکتر علیمحمدی
حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی پس از شهادت دکتر علیمحمدی در پیام تسلیتی تصریح کردند:
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت استاد دانشمند مرحوم آقای دکتر مسعود علیمحمدی رضوان الله علیه را به مادر و همسر و خاندان گرامیش و به همهی دوستان و شاگردان و همکارانش تبریک و تسلیت عرض میکنم. دست جنایتکاری که این ضایعه را آفرید، انگیزهی دشمنان جمهوری اسلامی را که ضربه زدن به حرکت و جهاد علمی کشور است، افشاء و برملا کرد. بیگمان همت دانشمندان و استادان و دانش پژوهان کشور، به رغم دشمن، این انگیزهی خباثت آلود را ناکام خواهد گذاشت. علوّ درجات آن شهید سعید و صبر و اجر بازماندگان را از خداوند متعال مسألت میکنم.
🌷جایزه شهید علیمحمدی
پژوهشگاه دانش های بنیادی با همکاری انجمن فیزیک ایران به پاس بزرگداشت این دانشمند هسته ای، از سال ۹۰ جایزهای به نام «جایزه شهید علیمحمدی» را به پایان نامههای برتر دکتری فیزیک که در داخل کشور به انجام رسیده باشند، اعطا می کند.
شهید علیمحمدی اولین دانشآموخته دکتری فیزیک داخل کشور بود که نقش موثری در زیرساخت علمی پژوهشگاه دانش های بنیادی داشت. راهش پررو باد
🌹👆امروز سالگرد شهادت این شهید عزیزه
کسی رو تو دنیا نداره👈یه فاتحه براش بفرستید .ان شاءالله که شفیع ما باشن..😭
غواصی که کسی را نداشت و برای آب نامه می نوشت..
🌷نامه برای آب...
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم کسی را ندارم که !!!!
🌷نقاشی
یکی از کارهای مورد علاقه شهید یوسف قربانی نقاشی کردن و نوشتن بود. به هر چادری که قدم می گذاشت بر روی دیوارهای آن اشکال گوناگون را رسم می کرد. این کارش بچه ها را واقعا ذلّه کرده بود. مدام می گفتند: یوسف! بابا این چه کاریه که می کنی؟ چادرها را خراب نکن.
ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را می کرد. یادم هست یک روز به چادر یعقوبعلی محمدی رفته بود که ذوق هنری اش گل می کند و شکل همه افراد چادر را به گونه ای روی دیوارهای چادر نقاشی می کند به نحوی که همه جای چادر پر از نقش و نگار می شود اصلا او از کار نوشتن و کار رسم خوشش می آمد و این کارش هم گاهی برایش درد سرآفرین هم می شد. به عنوان مثال یک روز که در مقر آموزش لشگر عاشورا بوده است، کچ را برداشته و آیه زیر را بر روی تخته سیاه می نوسید: " فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما"
با توجه به این که آیه به اصطلاح در آرم سازمان (مجاهدین خلق) وجود دارد حساسیت حفاظت اطاعات لشگر را برانگیخته بود و لذا می آیند و می پرسند که چه کسی این آیه را بر روی تخته سیاه نوشته است؟ و شهید یوسف قربانی می گوید من نوشته ام. حفاظت اطلاعات به او مظنون شده و به گمان اینکه او یک منافق نفوذی است او را بازداشت می کنند. از طرف دیگر برای اینکه بتوانند به طور غیر مستقیم از زیر زبان او حرف بکشند، یکی از بچه های گردان خودشان را همراه او می کنند تا پیش او از امام و انقلاب بدگویی و انتقاد کند از عملکرد امام که: بله! امام در مورد جنگ تحلیل درستی ندارد و دارد اشتباه می کند. اصلا ما جنگ می کنیم که چه؟ و... شهید قربانی با شنیدن این حرفها حسابی از کوره در رفته و با او گلاویز می شود. آن بنده خدا بعد از خوردن یک کتک مفصل داد و قال راه می اندازد که: ای بابا به دادم برسید این مرا کشت. بالاخره چند نفری می آیند و او را از دست شهید قربانی می گیرند هنگامی که از یوسف می پرسند: تو که طرفدار امام و انقلاب هستی پس چرا این آیه را روی تخته سیاه نوشتی؟
او می گوید: مگه کار بدی کردم؟ این یک آیه قرآنه! مگه نوشتن قرآن هم گناهه؟ حالا اگه دیگران از آن سوء استفاده می کنند و به بیراهه می روند گناه من چیه؟!
🌷پیش از عملیات کربلای 5 بود. ما در موقعیت شهید اوجاقلو ـ در کنار رود کارون ـ دوره آموزش غواصی را می گذراندیم. یکی از روزها به دلیلی از من خواسته شد تا به گروهان دیگری منتقل شوم، ولی من نپذیرفتم، کلی هم ناراحت و عصبانی شدم. هرگز فراموش نمی کنم که او پیش من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ـ چته پسر؟ این همه اخم و تخم می کنی که چی؟ آسمان که به زمین نیومده! اصلا بگو ببینم تو برا چی به جبهه اومدی؟ ها؟ برا تفریح؟ یا برا مهمونی؟ آدم که نبومده با این حرفا دلخور بشه؟ من نمی دونم اگه تو به جای من بودی چکار می کردی؟ فکر نمی کنم در این دنیای بی در و پیکر به اندازه من رنج و تنهایی کشیده باشی؟ از اول زندگیم همزاد غم و غصه بودم و همراه درد و رنج بزرگ شدم. در آسمان بلند زندگی ام یک ستاره آشنا هم برایم سوسو نمی زند! او راست می گفت. در دنیای به این بزرگی، هیچ کس و کاری نداشت. وقتی که به مرخصی می آمد، اکثرا در پایگاه بسیج بود. گاهی هم بچه ها او را به خانه خود دعوت می کردند. اما هرگز از خود ضعف و ناتوانی نشان نمی داد و جزع و فزع نمی کرد. همیشه سرزنده و شاداب بود.
کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصر کاوه
برگرفته از کتاب زندگینامه غواصان دریادل زنجان
❣
مي دانستم صداي نيمه شب از قسمت جلوي حسينيه بود با روشن شدن چراغها، نزديك محراب، تنها سجاده كوچكي ديده ميشد اما سجاده نشنيني نداشت. يعني چه؟كجا ممكن است رفته باشد؟
به بهانه روشن كردن راديو و پخش اذان خود را همانجا مشغول كردم و زير چشمي هم نگاهي به آنجا داشتم. لحظاتي بعد به عقب كه نگاه كردم يك بسيجي را ديدم كه اوركتش را روي سركشيده و پيشانيش را بر همان مهر گذاشته است. كلاه اوركت مانع ديدن چهرهاش بود من هم كه كنجكاوي و عطشم بيشتر شده بود، به سرعت وضوگرفته و مجددا برگشته و در كنار او نشستم.
حسينيه گردان هم كمكم در حال پر شدن بود. با گوشه چشمم نيم رخش را ديدم تعجب كردم همان رضا بود فرمانده دسته حمزه كه دستهاش در گردان اول بود و قرار است نيروهايش نوك پيكان درعمليات باشند.
عرق شرم بر پيشاني ام نشست و از خود بدليل بي توجهي ام به او (درروشن كردن موتور برق ) بدم آمد. ظهر آن روز رضا را در محوطه اردوگاه در حال به خط كردن دستهاش ديدم گويي يك نظامي محض است، با تمام نظم و انضباط لازم. پس از روبوسي در حاليكه او را بغل كرده بودم گفتم: «التماس دعا شب كار».
بدون اينكه به روي خود بياورد گفت: «شايد شبي باشد اما كاري نيست! بار گناهم مرا از نفس انداخته و مگر نظر لطف خدا شامل حالم شود».
عمليات بدر كه شروع شد او از اولين كساني بود كه پايش به سيل بند دشمن رسيد پاكسازي خط شروع شده بودكه يكي از عراقيها دم درب سنگر او را به رگبار بسته و خدانظر لطفش را...!
پيكر مطهرش را كه ديدم آنقدر آرام بودكه به ياد آيه «يا ايتها النفس المطمئنه...» افتادم. جثه لاغرش حكايت از تصفيه كامل داشت و آتش آن دعاهاي نيمه شب هيزم گناهي براي او باقي نگذاشته بود. اما صاحب اين قلم همچنان آن بارهيزم را به دوش ميكشد و حسرت آن سوز و ناله نيمه شب و الهي العفوها به دلش مانده است و از آن بدتر گاهي حسرت نماز صبح...
از بيداريهاي قبل از نماز چيزي باقي نمانده. اي كاش در برابر خواب صبح مقاومتي بود. فاصله ما با شبهاي نوراني جبهه از اينجاست تا ثريا....
ياران! مستحبات از كف رفته است لااقل واجبات را دريابيم!
#شهید_رضا_کعبه_زاده❣
علی عمیره
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🍃🍂🌺🍃🍂🌱
#دلنوشته
راستش را بگویم!
گاهی از درون فشرده می شوم وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی می گوید.
انگار صدای دوست همرزم همپای همدلی را می شنوم که استمداد می طلبد... یا نه! هیچ کمکی نمی خواهد ولی می گوید فقط کنارم باش... و دیگر هیچ!
نه چیزی بگو؛ نه کاری بکن!... فقط باش!
...
در یک عملیات کار گره خورد. از آتش خمپاره ی دشمن تعدادی از بچه ها شهید شدند و زخمی.
حسن دوست عزیزم آمد و گفت:
حمید! علی بیطار شهید شده است... می دانی تازه عقد کرده بود؟
گفتم: نه!
گفت بیا پیکرش را به عقب ببریم... می آیی؟
گفت: دو نفری سخت است!
گفت: حسین و حرّی هم هستند.
یک پتو از سنگر عراقیها که دیشب فتحشان کرده بودیم؛ در آوردیم و پیکر علی را روی آن گذاشتیم و به سمت عقب رفتیم.
برای آنکه سبک تر باشیم یک اشتباه بزرگ کردیم. اسلحه همراهمان نیاوردیم... و بی خبر بودیم!
اینکه نیروهای عراقی از میان نخلستانهای پشت سر ما؛ ما را دور زده بودند و ما کاملا در حلقه کامل محاصره بودیم و نمی دانستیم.
خلاصه به سمت نخل ها حرکت کردیم. هر چه نزدیکتر می شدیم؛ تیرهای کلاش بیشتر و بیشتر به سمت ما شلیک می شد. تعجب کردیم که چرا از نخلستان که باید دست دوستان خودمان باشد؛ چرا تیر سلاح سبک به سمت ما می زنند.
دیگر تیرها از اطرافمان می گذشتند و زوزه می کشیدند و گاهی هم جلوی پای ما به زمین می خورد و امکان جلو رفتن نبود.علی را روی زمین گذاشتیم و چهار گوشه ی پتو؛ روی زمین نشستیم که چه باید بکنیم؟
حسین و حسن گفتند ما برویم جلو؛ و اسلحه بیاوریم.
درنگ نکردند و برگشتند به سمت جلو.
من و حّری دو طرف علی کاملا درازکش خوابیده بودیم و روی یک آرنج تکیه داده بودیم. نمی دانم چقدر گذشت و تیرها بیشتر و بیشتر می شد.
حری گفت چرا حسن و حسین نیامدند؟... همینطور بنشینیم؟
گفتم چه بکنیم؟ گفت من هم بروم جلو و ببینم جه خبر است.
من هم گفتم که من می مانم پیش علی.
حری موقعی که بلند شد برود؛ یک قوطی کنسرو مانند را به سمت من پرت کرد و گفت: با این مشغول باش تا بیایم!
او که رفت؛ کلید کنسرو را انداختم روی در آن و بازش کردم. چیزی مثل کالباس توی آن بود. بیش از ۱۶ ساعت بود که چیزی نخورده بودم و نخوابیده بودم و حسابی هم فعالیت کرده بودم. همانطور که تیر از دور و برم رد می شد و روی خاکها می خورد؛ کنسرو را خوردم.
بعد از مدتی متوجه شدم از حری هم خبری نیست.
تجربه به من می گفت باید برگردم پیش بچه ها... والا اسارت یا کشته شدن؛ قطعی است... ولی با علی چه باید می کردم؟
خودم را به صورت علی که آرام خوابیده بود؛ نزدیک کردم. موهایش را از پیشانی اش کنار زدم و به او گفتم حتما بر می گردم و نمی گذارم اینجا بمانی.
بعد فکر کردم پلاک گردنش را نصف کنم و بهمراهم ببرم( پلاک رزمنده ها خط چین داشت تا راحت نصف بشود. اگر کسی کشته می شد و همرزمش نمی توانست به عقب منتقل کند؛ پلاک را می شکست و نصف آن را به گردن خودش آویزان می کرد. نیمی پیش پیکر می ماند برای سالهای بعد که امکان شناسایی را راحت تر بکند. نصف دیگرش را همرزم به یگانهای عقب می داد تا دلیل اثبات کشته شدن آن فرد باشد )
دلم نیامد. یعنی غیرتم اجازه نداد که فقط یک پلاک برای نامزد علی و مادرش ببرم.
چشمم به انگشتر علی افتاد. گفتم لااقل این را ببرم برای خانواده اش. باز با خودم گفتم این انگشتر هم باید پیش علی بماند.
تنها یک راه مانده بود.
باید برمی گشتم و علی را به عقب می بردم.
به علی قول دادم که به زودی برخواهم گشت... یادم نیست که بوسیدمش یا نه ولی با سرعت به سمت جلو برگشتم تا شرایط را ارزیابی بکنم و...
...
وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی برای من می گوید
از خستگی می گوید
من در شرایط خودم با شرایط علی قرار می گیرم
با شرایط موسی
شرایط سعید
بیژن!
و غرورم دست و پا می زند که کاری بکند.
حمید دوبری
#گردان_کربلا
#کربلای_۴
#شهادت
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🍃🍂🌺🍂🍃🌱
❣
🔻... راستش را بگویم!
گاهی از درون فشرده می شوم وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی می گوید.
انگار صدای دوست همرزم همپای همدلی را می شنوم که استمداد می طلبد... یا نه! هیچ کمکی نمی خواهد ولی می گوید فقط کنارم باش... و دیگر هیچ!
نه چیزی بگو؛ نه کاری بکن!... فقط باش!
...
در یک عملیات کار گره خورد. از آتش خمپاره ی دشمن تعدادی از بچه ها شهید شدند و زخمی.
حسن دوست عزیزم آمد و گفت:
حمید! علی بیطار شهید شده است... می دانی تازه عقد کرده بود؟
گفتم: نه!
گفت بیا پیکرش را به عقب ببریم... می آیی؟
گفت: دو نفری سخت است!
گفت: حسین و حرّی هم هستند.
یک پتو از سنگر عراقیها که دیشب فتحشان کرده بودیم؛ در آوردیم و پیکر علی را روی آن گذاشتیم و به سمت عقب رفتیم.
برای آنکه سبک تر باشیم یک اشتباه بزرگ کردیم. اسلحه همراهمان نیاوردیم... و بی خبر بودیم!
اینکه نیروهای عراقی از میان نخلستانهای پشت سر ما؛ ما را دور زده بودند و ما کاملا در حلقه کامل محاصره بودیم و نمی دانستیم.
خلاصه به سمت نخل ها حرکت کردیم. هر چه نزدیکتر می شدیم؛ تیرهای کلاش بیشتر و بیشتر به سمت ما شلیک می شد. تعجب کردیم که چرا از نخلستان که باید دست دوستان خودمان باشد؛ چرا تیر سلاح سبک به سمت ما می زنند.
دیگر تیرها از اطرافمان می گذشتند و زوزه می کشیدند و گاهی هم جلوی پای ما به زمین می خورد و امکان جلو رفتن نبود.
علی را روی زمین گذاشتیم و چهار گوشه ی پتو؛ روی زمین نشستیم که چه باید بکنیم؟
حسین و حسن گفتند ما برویم جلو؛ و اسلحه بیاوریم.
و درنگ نکردند و برگشتند به سمت جلو.
من و حّری دو طرف علی کاملا درازکش خوابیده بودیم و روی یک آرنج تکیه داده بودیم. نمی دانم چقدر گذشت و تیرها بیشتر و بیشتر می شد.
حری گفت چرا حسن و حسین نیامدند؟... همینطور بنشینیم؟
گفتم چه بکنیم؟ گفت من هم بروم جلو و ببینم جه خبر است.
من هم گفتم که من می مانم پیش علی.
حری موقعی که بلند شد برود؛ یک قوطی کنسرو مانند را به سمت من پرت کرد و گفت: با این مشغول باش تا بیایم!
او که رفت؛ کلید کنسرو را انداختم روی در آن و بازش کردم. چیزی مثل کالباس توی آن بود. بیش از ۱۶ ساعت بود که چیزی نخورده بودم و نخوابیده بودم و حسابی هم فعالیت کرده بودم. همانطور که تیر از دور و برم رد می شد و روی خاکها می خورد؛ کنسرو را خوردم.
بعد از مدتی متوجه شدم از حری هم خبری نیست.
تجربه به من می گفت باید برگردم پیش بچه ها... والا اسارت یا کشته شدن؛ قطعی است... ولی با علی چه باید می کردم؟
خودم را به صورت علی که آرام خوابیده بود؛ نزدیک کردم. موهایش را از پیشانی اش کنار زدم و به او گفتم حتما بر می گردم و نمی گذارم اینجا بمانی.
بعد فکر کردم پلاک گردنش را نصف کنم و بهمراهم ببرم( پلاک رزمنده ها خط چین داشت تا راحت نصف بشود. اگر کسی کشته می شد و همرزمش نمی توانست به عقب منتقل کند؛ پلاک را می شکست و نصف آن را به گردن خودش آویزان می کرد. نیمی پیش پیکر می ماند برای سالهای بعد که امکان شناسایی را راحت تر بکند. نصف دیگرش را همرزم به یگانهای عقب می داد تا دلیل اثبات کشته شدن آن فرد باشد )
دلم نیامد. یعنی غیرتم اجازه نداد که فقط یک پلاک برای نامزد علی و مادرش ببرم.
چشمم به انگشتر علی افتاد. گفتم لااقل این را ببرم برای خانواده اش. باز با خودم گفتم این انگشتر هم باید پیش علی بماند.
تنها یک راه مانده بود.
باید برمی گشتم و علی را به عقب می بردم.
به علی قول دادم که به زودی برخواهم گشت... یادم نیست که بوسیدمش یا نه ولی با سرعت به سمت جلو برگشتم تا شرایط را ارزیابی بکنم و...
...
وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی برای من می گوید
از خستگی می گوید
من در شرایط خودم با شرایط علی قرار می گیرم
با شرایط موسی
شرایط سعید
بیژن!
و غرورم دست و پا می زند که کاری بکند.
حمید دوبری
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
❣در یک نگاه
#علی وصیتنامه اش را طوری نوشته بود كه انگار از شهادتش باخبر بود. او می نویسد: آری سادات و حاضرینی كه این وصیتنامه حقیر را گوش می دهید و می خوانید، من نیز مزه مرگ نه! بهتر بگویم مزه #شهادت را چشیدم. شهادتی كه مرا جذب خود ساخت و من او را درك كردم و جذب او شدم... #علی_گازر_پور سوخته عشق الهی بود و عاقبت در تب این عشق سوخت.
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#سالروز_شهادت
#ما_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
❣از هویزه تا شلمچه با شهید گازرپور
#شهید_علی_گازرپور سال 48 در آبادان به دنیا آمد و بعد از نقل مكان خانواده اش به اهواز، در محله آسیاآباد این شهر دوران رشد و بالندگی اش را سپری كرد. او كه از كودكی به قرائت قرآن علاقه داشت، خیلی زود تبدیل به یكی از موفق ترین قاریان شهر اهواز شد.
با وجود سن كمی كه داشت، قرائت محزونش بسیاری از اساتید و قاریان تراز اول كشوری را تحت تأثیر قرار می داد. علی كه پس از شروع جنگ تحمیلی با تشویق حاج صادق آهنگران اقدام به نوحه خوانی و اجرای مراسم دعا در میان رزمندگان می كرد، عاقبت در عملیات كربلای5 آسمانی شد. متن زیر ماحصل گفت و گوی ما با محمد مشكات "گازرپور" برادر شهید است كه پیش رو دارید.
#با_ما_همراه_باشید
#سالروز_عملیات_کربلای_۵
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
❣
#سردارشهید_حاج_قاسم_سلیمانی
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است!
اکسیر من! نه این که مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
#شهدا_را_یاد_کنید_با_صلوات
#روزشمار_عروجت
۳روز
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ گریه رهبر برای #علمدار
سردار شهید
حاج قاسم سلیمانی
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣