🌷شوخی شهید همت با شهید مهدی باکری 🌷
☀️سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند . روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر 27 حضرت محمد رسول الله « ص » ) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.
حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم . آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟
حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم ...
کتاب گلخندهای آسمانی، ناصر کاوه
راوی:اسفندیار مبتکر سرابی
✅ راز محبوبیت شهید همت 👈 رعایت حقوق دیگران بود👇
🌹 تازه رسیده بود دو کوهه ساعت یک و نیم بعد از نیم شب بود. جلسه داشتیم. دوستش که همراهش بود، گفت: «حاجی هنوز شام نخورده... «قبل از اینکه جلسه شروع بشه اگر غذایی چیزی دارین، بیارین تا حاجی بخوره»... رفتم دو تا بشقاب باقالی پلو با دو قوطی تن ماهی اوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش. حاجی همین طور که صحبت می کرد,مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد... پرسید: «بسیجی ها شام چی داشتند؟»
گفتم: «از همینا.»
گفت: همین غذایی که اوردی جلوی من؟
گفتم: «بله همین غذا.»
گفت : «تن ماهی هم داشتند؟ »
گفتم: فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم... تااین را گفتم لقمه را زمین گذاشت... و گقت: به من هم فردا ظهر تن ماهی بدید. گفتم: حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن می دیم... گفت: به خدا قسم، من هم فردا ظهر می خورم... هر چی اصرار کردم، فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد.
✍ این خاطره رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشوند...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
⭕️ کوتاه، مفید و مختصر از زبان شهید همت:هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید، نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را میکوبد، همان جبهه خودی است...
🔺کلام ماندگار حاج همت :
« جهاد، یکی از درهای بهشت است، قشنگ تر، مأنوس تر و با شکوه تر از کلمهٔ شهادت 👈در تاریخ سراغ نداریم... وقتی به کلمهٔ شهید می رسیم، می بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست اعمال انسان ها در محضر ربّ العالمین خداوند چه احترامی به انسانِ مؤمنِ مجاهدِ شهید می گذارد بنا بر روایات رسیده از معصومین {ع} اولین قطرهٔ خونی که از رگ های بدن انسانِ مجاهد در میدان رزم ، بر زمین چکیده می شود، تمامی گناهان او به امر خداوند بخشوده می شوند »
🌷تفاوت ارتشی ها با بسیجی ها🌷
امیر عقیلی سرتیپ دوم ستاد لشگر سی پیاده گردان گرگان یک روز به حاج همت گفت: "من از شما بدجور دلخورم"
حاج همت گفت:
"بفرمایید چه دلخوری دارید ؟"
گفت : "حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش رد می شوید یک دست تکان می دهید و با سرعت رد می شوید ولی وقتی از کنار بسیجی های خودتان رد می شوید هنوز یک کیلومتر مانده چراغ میزنی , بوق میزنی, آرام آرام سرعتت را کم می کنی 20 متر مانده به دژبانی بسيجی ها پیاده می شوی لبخند می زنی دوباره دست تکان می دهی بعد سوار می شوی و از کنار دژبانی رد می شوی. همه ما از این تبعیض ما بین ارتشی ها و بسیجی ها دلخوریم .. "
😀حاج همت با لبخند گفت: "اصل ماجرا این است که دژبان های ارتشی چند ماه اموزش تخصصی دیده اند اگر ماشینی از دژبانی رد بشود و به او مشکوک شونداز دور بهش علامت میدن بعد تیر هوایی می زنند آخر کار اگر خواست بدون توجه از دژبانی رد شود به لاستیک ماشین تیر می زنند. ولی این بسیجی ها که تو می گی اگر مشکوک شوند اول رگبار می بندند تازه بعد یادشان میافتد باید ایست بدهند یک خشاب را خالی می کنند بابای صاحب بچه را در میاورند بعد چندتا تیر هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد ؛ داد می زنند ایست".این را که حاجی گفت ، بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد...
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصر_کاوه
راوی شهید حاج محمد ابراهیم همت
خـــادم الشــღـدا:
▫️بخشی از وصیتنامه شهید همت :
« از طرف من به جوانان بگویید: چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است، به پا خیزید واسلام را و خود را دریابید👈 نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود »
📎بخشی از #وصیتنامه_شهید_سلیمانی :
🌷عاشقانهی_سردار_خیبر
🌷هر وقت حاجی از منطقه به منزل میآمد، بعد از اینکه با من احوالپرسی میکرد، با همان لباس خاکی بسیجی به نماز میایستاد... یک روز به قصد شوخی گفتم: تو مگر چ
قدر پیش ما هستی که به محض آمدن نماز میخوانی؟! نگاهی کرد و گفت: هر وقت تو را میبینم، احساس میکنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم....
🌹چشمهای زیبایی داشت
من عاشق چشمهایش بودم
موقع #شهادت، خدا چشماشو
با قابش برداشت و برد برا خودش
#خدا همیشه خوباشو برا خودش خواست
#ابراهیم_همت ، که با چشم بسته راهنمای می کرد و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم، کارش به جایی کشید که… از من شنید :توازطریق همین چشم هات شهید می شوی.گفت : چرا؟ گفتم : چون خدا به این چشم ها هم کمال داده و هم جمال. ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از روزها جنگیدن و نخوابیدن. می گفتم : من یقین دارم این چشم ها تحفه یی است که به درگاه خدا خواهی داد… همین هم شد. خیلی از همین دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند : این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم... شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی با ارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد...
🌷به ابراهیم برگشتم و گفتم، ابراهیم، چرا چشمات اینقدر، زیباست🤔 برگشت و گفت👈 آخه، تا حالا با این، چشما گناه نکردم....
#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
راوی: #همسرشهیدهمت
#شهید_ابراهیم_همت، ۱۷ اسفند سالگرد شهادت:👇
#بشارت_شهادت
💥بر سر دوراهی بودم، که چه بگویم به ابراهیم. نمی دانست خواب دیدم ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد. نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه سوم، دیدم ابراهیم توی اتاق نشسته. دور تا دور هم خانه هایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند...
💥گفتم: برادر همت! شما اینجا چکار می کنی؟... برگشت گفت: برادر همت اسم آن دنيای من است. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زید است ... این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم... بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش اقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی گفت ... گفتم: ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیر تان را بکنید...گفت: عبدالحسین شاه زید، یعنی ایشان مثل امام حسین علیه السلام به شهادت می رسند. مقام شان هم مثل زید است، فرمانده لشکر حضرت رسول...
💥همین طور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روز ها، در مجموع،فرمانده لشکر 27حضرت رسول بود. همین خواب بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه سیزده از سوره کهف آمد با این معنی که: آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایت شان را بیفزودیم... حاج آقا پایین استخاره نوشته بود که: بسیار خوب ست، شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام دهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید...
💥 بعدها که ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد، بهش می گفتم: ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد، تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. اخرش ولی انگار باید... می خندیدم، یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت.او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم. مانده بودم چکار کنم، خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم. با خود گفتم:
بعداز چهل شب، هر کس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود... درست شب سی و نهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری. جواب استخاره را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود...
#از_ مال_ دنیا_ چیزی_ نداشتم
💥 فردا برای برگشتن از پاوه به اصفهان یک قران هم پول نداشتم.... روم نمی شد به ابراهیم بگویم. .. فقط گفتم : یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟... گفت: پول، صبر کن ببینم... دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگه ندارم....گفتم: پول های من درشت است... اگر خرد داشته باشی, حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم... گفت: نه، صبر کن...
💐 فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه...نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست, یا ندارم.... نگاهی به دور و برش کرد، با نگرانی، دنبال کسی می گشت و شرمنده هم بود... گفت: من با یکی از بچهها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند... آمد و گفت: باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش...
🍁 بعدها ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی درفلان روز فلان تومان بدهکار است، نوشته بود تا یادش باشد به او بدهد... 👈 دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد... گفتم: من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعدا می گیرم... گفت: نه، پیش تو باشد مطمئن تر است..ِ. راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا اصفهان گریه کردم.....
#شروع_زندگی
💥 آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم، اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روز ها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته..... چی بگم؟..... آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسوول بسیج بود یا کمیته یا هر چی. زمان جنگ بود و هر کس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع و جور کند من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.
💐 یک بار که ابراهیم آمد، گفتم: من اینجا اذیت می شم... گفت: صبر کن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.... گفتم: "اگر نشد؟" گفت: برگرد برو اصفهان. این جوری خیال من هم راحت تر ست، زیر این موشکباران.
رفتن را نه، نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم... "یک روز رفتم طبقه بالای همان خانه، دیدم اتاقی روی پشت بام است که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند.... رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافت ها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد
دید چه کاری کردم، رفت یک ملافه سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلا پرده است...هزار تومان پول تو جیبی داشت. رفتم باهاش دوتا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه، یک سفره کوچک خریدم. یادم هست چراغ خوراکپزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پول مان نرسید بخریم... آن مدت اصلا غذا پختنی نخوردیم... این شروع زندگی ما بود...
#تقوای _همت
#ابراهیم_همت ، که با چشم بسته راهنمای می کرد و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم، کارش به جایی کشید که… از من شنید :توازطریق همین چشم هات شهید می شوی.گفت : چرا؟ گفتم : چون خدا به این چشم ها هم کمال داده و هم جمال. ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از روزها جنگیدن و نخوابیدن. می گفتم : من یقین دارم این چشم ها تحفه یی است که به درگاه خدا خواهی داد… همین هم شد. خیلی از همین دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند : این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم... شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی با ارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد...
#شهیدهمت 👈 این هم خانه من
💥مادرش به ابراهیم گفت👈 یکبار که آمده بود "شهرضا" گفتم: بیا این جا یک خانه برایت بخریم و همینجا زندگیات را سر و سامان بده!.. گفت: حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!...
گفتم: آخر این کار درستی است که دایم زن و بچهات را از این طرف به آن طرف میکشی؟.... گفت: مادر جان! شما غصه مرا نخور... خانه من عقب ماشینم است. پرسیدم: یعنی چه خانهات عقب ماشینت است؟... گفت: جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین! 👈 همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیر خشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر... گفت: مادر ببین 👈 "این هم خانه من"... میبینی که خیلی هم راحت است. گفتم: آخه اینطوری که نمیشود... گفت: دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها!...
#دل_کندن_از_زن_و_بچه
💥مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید ... همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا میخواست باهاش بازی کند گریه می کرد... یک بار خیلی گریه کرد، طوری که مجبور شد لباس هاش را در بیاورید ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه است. دید نه... گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من. گفت: زیاد به خودت مغرور نشو. دختر! اگر این صدام لعنتی نبود می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را... با بغض می گفت: خدا لعنتت کنه، صدام، که کاری کردی بچه هایمان هم نمی شناسند مان... ولی آنروز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچگانه در می آورد، می گفت :بابا دد... خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد... اما ابراهیم نمی دیدش.... محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش...سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم...😰 گفتم: تو خیلی بی عاطفه شده ای، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمیدهی، حالا هم که به این بچهها.... جوابم را نداد. روش را کرد آن طرف. عصبانی شدم، گفتم: با تو هستم مرد، نه بادیوار... رفتم روبروش نشستم، خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده... گفتم: حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که....
💥بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان میرفت، می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود... مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت: "عملیات در جزیره مجنون است...ِ 👈 "به خودم گفتم: "نکند شوخی های ما از لیلی ومجنون بی حکمت نبود، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم این جا؟ "
💐فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشانم داد و گفت: همه شان به جز یک نفر شهید شده اند... گفت: چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند... عملیات خیبر را می گفت، در جزیره مجنون. تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت. گفتم: این چهاردهمی؟ ... گفت: نمی دانم... لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند...
🚩برشی هائی از زندگی شهید همت به
راویت همسرش(5):👇
#مناجات_شبانه
💥آخر شب پتو ر
ا برداشتم از ساختمان زدم بیرون. حوصله ی شلوغی را نداشتم. دلم می خواست گوشه ای دنج و ساکت گیر بیاورم و بخوابم. ذهنم درگیر اتفاقات صبح تا حالا بود. راه افتادم طرف میدان صبحگاه دوکوهه. با خودم گفتم اینجا تو هوای آزاد، هم خلوت است و هم آرامش بیشتری دارد. گوشه ی زمین صبحگاه پتویم را پهن کردم و وِل شدم. نسیم خنکی می وزید. خیلی خسته بودم. چشمهایم به آسمان افتاد. آسمان ستاره های زیبایی داشت. نمی دانم چقدر خوابیدم که حس کردم صدای ناله و زمزمه ای می آید...
💐غلتی زدم و پتو را روی سرم کشیدم. فکر کردم خواب می بینم. اما صدای زمزمه همچنان می آمد. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و نگاهی به اطراف انداختم. تکان نخوردم فقط چشم برگرداندم. سه نفر کنار هم نشسته بودند و زمزمه می کردند. به صدا و قیافه ی آنها دقت کردم. باورم نمی شد. یک دفعه مثل اینکه آب یخ روی سرم ریختند. درست دیده بودم، حاج احمد متوسلیان، حاج همت و بابایی بودند. داشتند مناجات می خواندند، یعنی حاج احمد می خواند، همت و بابایی گریه می کردند. اینها هم ستاره های زیبای زمین بودند. لبم را گزیدم و با خودم گفتم: خاک بر سرت! یاد صبح افتادم که برخورد خوبی با آنها نداشتیم. از خودم خجالت کشیدم.صدای العفو العفو و هق هق گریه ی آنها اشکم را درآورده بود. تکان نمی خوردم که نفهمند آن جا هستم. نزدیک اذان صبح بلند شدند و رفتند، و من تازه فرصت کردم بنشینم و آزادانه گریه کنم...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
# ناصر_کاوه
#برشی_هائی_از_زندگی_شهید_همت
#منبع_کتاب_بهار
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 بعـداز پیروزي انقلاب، زمامـداران عراق بیش از آنکه بر موارد اختلافی ایران و عراق تکیه کننـد، موارد کلیتر را مطرح کردنـد و از زبـان جهان عرب سـخن گفتنـد. اطلاعیهها و سـخنان مقامات عراق درباره باز پس دادن جزایر سه گانه خلیـج فارس به اعراب نمونه اي از این رویکرد بود. روزنـامه الثوره، ارگـان حزب بعث عراق، سه مـاه قبـل از آغـاز جنـگ، نوشت: «ایران بایـد برای نشـان دادن حسن نیت خـود در قبـال اعراب، سه جزیره تنب بزرگ، کوچـک و ابوموسـی را به اعراب بازگردانـد». تلاش برای
تشـکیل کشـور جدیـد متحـده عراق- سـوریه بر اسـاس ایـدئولوژی حزب بعث و محـوریت قوم عرب، جهت گیری و موقعیتهـای ساختـاری عراق را در سـطح منطقه ای نشـان میداد. این کشور افزون برکشورهای عرب منطقه، با بلوك شـرق و قـدرتهای بزرگ اروپا، به ویژه فرانسه روابط و مناسبات بسیار نزدیکی داشت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اجتماع فرماندهان
در خط مقدم
یعنی خدا وکیلی تمام فرماندهان روس و اوکراین باید برن کنار دیوار دست به سینه وایسن جلو تدبیر فرماندهی شهید حسن باقری که چه هنرمندانه شرح تکلیف میکند و مواضع لشکرها را برای فرماندهان دلاوری چون احمد #کاظمی و حسین #خرازی و شهید #همت بیان میکند.
سالروز شهادت حاج همت رضوان الله تعالی علیه
#کلیپ
#جبهه
#دفاع_مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 قلب مطمئن
سلام در عملیات کربلای۵ شلمچه در شهرک دوعیحی جلو ستون حرکت میکردم که شهید مجید بهادری گفت برایم یک روضه بخوان گفتم بلد نیستم
گفت جان محید یک روضه بخوان میخواهم قلب من مطمئن شود.
من هم با زبان ساده روضه وداع شروع کردم تعریف کردن که ناله مجید بالا رفت نشست و گریه کرد بعد از این بلند شد مرا بقل کرد و گفت قلبم مطمئن شد.
من نفهمیدم تا شب عملیات که در کنارم تیر به قلبش اصابت کرد و فریاد یا حسین (ع) داد و تمام کرد. تازه معنی قلب مطمئن را فهمیدم.
پوررکنی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بزغاله را خیلی دوست داشتم. همیشه بغلش میکردم. تا صدایی میشنید، گوشهایش را تیز میکرد و رو به بالا میگرفت. مرتب دور و برم میپلکید و لباسهایم را بو میکرد. او را بغل میکردم و توی دامنم میگذاشتم. نگاهم میکرد و هی پوزهاش را میجنباند. برایش دست میزدم و گدی گدی میگفتم. بزغاله تا صدای گدی گدی مرا میشنید، میآمد توی بغلم. زبر و زرنگ و قشنگ بود
بزغاله ام شاخ نداشت
و به آن کرهل میگفتیم.
بزغالهام بزرگ و بزرگتر شد. دنبالم میدوید و همیشه با من بود. وقتی بزرگ شد، یک روز پدرم را دیدم که به کرهل نگاه میکند. شک کردم و گفتم: «کاکه، تو که نمیخواهی سرش را ببری؟»
پدرم منمنکُنان گفت: «میگذاری سرش را ببرم، فرنگیس؟»
با ترس و وحشت گفتم: «نه، نباید سرش را ببری.»
سری تکان داد و آن روز حرفی نزد.
یک روز پدرم گفت: «فرنگ، لباسهایت خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. اصلاً گلهای لباست سیاه شده. بگذار کرهل را بفروشم و برایت لباس بخرم.»
اول به لباسهای کهنهام و بعد به کرهل نگاه کردم. میدانستم اگر نه بگویم، بالاخره سرش را میبرند. قبول کردم. گرچه دلم نمیخواست بفروشیمش، اما بهتر از این بود که جلوی چشمم سرش را ببرند.
وقتی پدرم کرهل را برد، ناراحت بودم. از خانه رفتم بیرون تا آن را نبینم. کنار چشمه نشستم و گریه کردم. مرتب از آب چشمه به صورتم میزدم تا مردم نفهمند گریه کردهام.
غروب که پدرم برگشت، جلوی در کز کرده بودم. برایم یک دست لباس قشنگ خریده بود. لباسها را طرفم گرفت و گفت: «اینها مال توست.»لباسم گلهای قشنگی داشت و زیبا بود. مدتها بود لباس تازهای نداشتم و وقتی آن لباس کردیِ قشنگ را دیدم، دلم آرام شد. گرچه دلم برای کرهل تنگ شده بود.
آن روزها، معمولاً حیوانهای وحشی زیاد به طرف آوهزین میآمدند. یک روز که بیشتر مردم جلوی در خانههاشان نشسته بودند و من هم مشغول ریسیدن پشم بودم، یکدفعه از دور چیزی را دیدم که به سمت ده میآمد. بلند شدم تا بهتر ببینم. اول فکر کردم چشمهایم اشتباه میبینند، اما خوب که نگاه کردم، دیدم چیزی شبیه گرگ است. داد زدم: «گرگ... گرگ.»
بزرگترها سری تکان دادند و باورشان نشد. فریاد زدم: «نگاه کنید، دارد میآید.»
اشاره کردم به سمتی که گرگ میآمد. گرگ به سوی گله میرفت. گله، نزدیک خودمان
بود. اولین کسی بودم که آن را میدیدم. بنا کردم به جیغ کشیدن. مردم ده که نگاه کردند، دیدند راست میگویم. همه بلند شدند و به سمت گله دویدند. هر کس چوبی، سنگی، وسیلهای با خودش برداشت. من هم شروع کردم به دویدن. تنها چیزی که دستم بود، تشی6 بود. مردم داد میزدند و میخواستند گرگ را فراری دهند.
گرگ، گوسفندی را به دندان گرفت. از پشتِ گردنش گرفته بود. کمی که دوید، از ترس مردم، گوسفندی را که به دندان
گرفته بود ، رها کرد و الفرار.
به گوسفند بیچاره که رسیدیم، دیدم جای دندانهای گرگ روی گردنش مانده. گوسفند بیحال افتاده بود و بعبع میکرد. دلم برایش سوخت. معلوم بود خیلی ترسیده. مردم دور گوسفند جمع شدند. اول گفتند سرش را ببریم، اما یکدفعه گوسفند خودش را تکان داد و سرپا ایستاد. همه خوشحال شدند.
از خوشحالی دست زدیم. گوسفند داشت خودش را تکان میداد. زنی گفت الآن دارو میآورم. دامنش را جمع کرد و با
عجله رفت و داوری زخم آورد. یکی از مردها، دارو را از دست زن گرفت و به جای زخمهای گوسفند زد.
گوسفند بعد از یکی دو روز حالش خوبِ خوب شد. آن روز مردهای ده میگفتند: «آفرین دختر، تو زودتر از ما گرگ را دیدی.»
آنجا بود که مادرم برای اولین بار گفت: «فرنگیس، خودت هم مثل گرگ شدهای. از هیچ چیز نمیترسی. مگر میشود
بچهای اینطور باشد؟ نترسیدی به طرف گرگ دویدی؟ میخواستی با تشیِ دستت گرگ را بکشی؟! میدانی گرگ چقدر درنده است؟ عقلت کجا رفته، دختر؟»
وقتی حرفهایش را زد، گفتم: «باور کن اگر میرسیدم، با دو تا دستهایم خفهاش میکردم.»
مادرم اول یک کم نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: «خدایا، این دختر چه میگوید!»
*پایان فصل دوم*
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
#میلادامام_مهدی(عج)مبارکباد(۱)
⭐وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ. و ما بعد از تورات در زبور (داود) نوشتیم که البته بندگان نیکوکار من ملک زمین را وارث و متصرف خواهند شد. (انبیاء/۱۰۵)
⚜ ذکر صالحین ⚜
🌸با سلام و احترام ، میلاد با سعادت حضرت مهدی (عج) را تبریک وتهنیت عرض مینمایم
🔵حضرت مهدی(عج) در چند سالگی به امامت منصوب شدند؟
✅👈 5 سالگی
🔴غیبت صغری امام زمان(عج) چند سال طول کشید؟
✅👈69سال
🔵غیبت کبری امام زمان(عج)از چه سالی شروع شد؟
✅👈از سال 329 قمری
🔴اولین نشانه ظهور حضرت مهدی(عج) چیست؟
✅👈طلوع خورشید از مغرب
🔵نمایندگان امام زمان(عج)در غیبت کبری چه کسانی هستند؟
✅👈مراجع شیعه که عالم به فقه، روایت و کتاب خدا هستند
🔴هنگامی که حضرت مهدی (عج) به دنیا آمد بر بازوی راستشان چه نوشته بود؟
✅👈"جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا "
🔵کدام معصوم فرموده :«زمان ظهور مربوط به خداوند است و هرکس آن را معین کند،دروغ گفته است»؟
✅👈حضرت مهدی(عج)
🔴از جمله مواریث انبیاء(ع) که حضرت می آورند، چیست؟
✅👈منبر حضرت سلیمان(ع)
🔵امام زمان(عج) در چه روزی ظهور خواهند کرد؟
✅👈جمعه
🔴حضرت مهدی(عج) از کجا ظهور خواهد کرد؟
✅👈شهر مکه
🔵اولین آیه ای که حضرت هنگام ظهور تلاوت می فرمایند، کدام آیه است؟
✅👈 بقیة الله خیر لکم ان کنتم مۆمنین
🔴محل حکومت ایشان پس از ظهور کدام شهر است؟
✅👈شهر کوفه
🔵پس از ظهور جایگاه قضاوت و حکمرانی امام زمان (عج) کجاست؟
✅👈مسجد کوفه
🔴یاران نخستین امام زمان(عج) هنکام ظهور در کجا با ایشان بیعت می کنند؟
✅👈در خانه خدا بین رکن و مقام
🔵یاران حضرت مهدی(عج) چند نفرند؟
✅👈313 نفر
🔴هنگام ظهور چه تعداد زن همراه حضرت ولی عصر(عج) هستند؟
✅👈13 زن
🔵اولین شخصی که در زمان ظهور با آن حضرت بیعت میکند، کیست؟
✅👈جبرئیل(ع)
🔴کدام پیامبر هنگام ظهور با ایشان نماز می گذارند؟
✅👈حضرت عیسی(ع)
🔵در روایات آمده که برای آن حضرت خانه ای است، نام آن خانه چیست؟
✅👈بیت الحمد
🔴نام شمشیر آن حضرت چیست؟
✅👈سیف الله
🔵چه تعداد دعای بزرگ از طرف حضرت مهدی(عج) وارد شده است؟
✅👈40 دعا
🔴کدام مسجد به دستور خاص حضرت مهدی(عج) بنا شده است؟
✅👈مسجد مقدس جمکران
🔵در وجود حضرت مهدی(عج) چه ویژگی ای از حضرت نوح(ع) است؟
✅👈عمر طولانی
🔴بزرگترین عبادت در زمان غیبت کبری چیست؟
✅👈انتظار فرج امام زمان(عج)
🔵کدام زیارت مربوط به امام زمان(عج) است؟
✅👈زیارت شریف آل یاسین
🔴دعای مخصوص حضرت ولیعصر(عج) چیست؟
✅👈دعای عهد
🔵نماز مخصوص امام زمان(عج) چند رکعت است؟
✅👈 2 رکعت
🔴کدام دعاست که از طرف آن بزرگوار توصیه شده هر روز خوانده شود؟
✅👈دعای فرج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼 امام باقر(ع): اگر امام یک ساعت از زمین برداشته شود زمین اهلش را فرو می برد و اهل خود را همچون دریای خروشان به جوش و خروش در میآورد... غیبت نعمانی، بخش روایات درباره لزوم حجه، ص ۱۵۶
🌷زندگی نکن برای خودت؛
زندگی کن برای مهدی (عج)
درس بخوان برای مهدی (عج)
ورزش کن برای مهدی (عج)
🌷شهید حمیدرضا اسداللهی (ابومحمد)
🌼 جابر جعفی گوید: به امام باقر(ع) عرض کردم: فرج شما کی خواهد بود؟فرمودند: هيهات هيهات (چه دور است فرج ما)!؟ فرج ما واقع نخواهد شد تا اینکه غربال شوید، سپس غربال شوید، سپس غربال شوید، (این را سه مرتبه فرمود) تا اینکه خداوند نا خالصی ها را ببرد و زلال خالص را باقی گذارد.
🔹هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ لَا یَكُونُ فَرَجُنَا حَتَّى تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا یَقُولُهَا ثَلَاثاً حَتَّى یَذْهَبَ الْكَدِرُ وَ یَبْقَى الصَّفْوُ؛
📚ترجمه منتخب ألا ثر ج۴ص۶۰
🌹شهید احمد کاظمی: ما اهل اینجا نیستیم ما اهل جای دیگر هستیم باید برای اونجا خیلی ما تلاش بکنیم ، ما یک صف بزرگی جلومون وایسادن ماها رو تحویل میگیرن اون صف رو ما کاری نکنیم رو برگردونه از ما ، دلها رو بسپارید به خدای متعال متوسل بشید به ائمه اطهار در راس اونها امام حسین شهید عزیز ، پرچم دار این حرکته ما و افتخار بکنیم که ما سربازان فرزند او حضرت مهدی (عج) هستیم و امروز زیر پرچم حضرت ایت الله العظمیخامنه ای داریم این لشکر و این سپاه و این سازمان رو اداره میکنیم که تحویل بدیم به حضرت مهدی (عج) .
کتاب شهداواهل بیت، ناصرکاوه
#شهید_احمد_کاظمی
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹روابط کمرنگ عراق با آمریکا درسایه تحولات و پیامدهای انقلاب اسلامی ایران رو به بهبود گذاشت و با دیدار مقامات عالی رتبه آمریکایی از بغداد به مرحله جدیدی وارد شد و هر روز در راسـتای همکاری بیشتر بین دوکشور گامهای بلندتری برداشته شد. به این ترتیب، در نظام دو قطبی که رقابت دو بلوك برای نفوذ در مناطق مختلف از قواعد جوهری آن محسوب میشد، عراق نه تنها
بـا نظـام بینالملـلی تعارضـی نـداشت، بلکه به دلیـل تحولات جدیـد منطقه، روابط و مناسـبات بسـیار نزدیکی را با هر دو ابرقـدرت و هر دو بلـوك طرفـدار آنهـا برقرارکرد و از فرصتهـای بـه دسـت آمـده برای افزایشتـوان نظـامی و قـدرت ملی خـود بهرههـای فراوانی برد. در این دوره، به دلیـل اروضـاع نا به بسامـان موجـود در داخـل ایران، این تصـور در عراق پدیـد آمـده بود که میتواند باحمایتهای غیر مستقیم قدرتهای بزرگ وحامیان منطقهای خود به اهداف مورد نظر دست یابد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۵
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
فصل سوم
سالهای قبل از 1359
قبل از شروع جنگ گرگینخان کشته شد. جنگِ ایلی درگرفته بود و شلوغ شده بود. اخبار این دعوا و جنگ، به گوش ما هم میرسید.
مردم تنها راهحلی که به ذهنشان رسیده بود، این بود که بروند و گرگینخان را با خودشان برای صلح بیاورند. اما گلولۀ اول به گرگینخان خورد. وقتی خبرش رسید، خیلی ناراحت شدیم. من که خیلی گریه کردم. هیچ کس باورش نمیشد گرگینخان، مرد بزرگ ایل مرده باشد
قاتلش هم شناخته نشد. یعنی هیچ کس جرئت نکرد قتل گرگینخان را به گردن بگیرد.
او را در گورستان میلیل خاک کردند. میلیل، روستای پدری ماست که هر کس از بستگان ما بمیرد، او را آنجا خاک میکنند. وقتی خبر مرگ گرگینخان رسید، همگی برای خاکسپاری و فاتحهخوانی رفتیم. به خانهاش که رسیدیم، شیون و واویلا بالا گرفت. مرد و زن بر سر میزدند. وقتی جنازه را آوردند، روستا سراسر داد و فریاد و زاری شد.
مردم زیادی امده بودند و گریه میکردند. آن روز همهاش به وقتی فکر میکردم که او به دنبالم آمده بود و باعث شد که در سرزمین خودم بمانم.
چهار سال از روزی که گرگینخان مرا نجات داد، میگذشت. چهارده ساله شده بودم که به خواستگاریام آمدند. از مادرم شنیدم قرار است یکی از فامیلها بیاید برای خواستگاری. وقتی مادرم این خبر را بهم داد، فهمیدم این همان همسر آیندۀ من است. میدانستم مادرم نذر کرده مرا به اولین نفر شوهر بدهد. فرق نداشت چه
کسی باشد؛ دارا یا ندار، پیر یا جوان، مالدار و بیمال.... فقط ایرانی باشد.
روزی که قرار بود به خواستگاریام بیایند، مادرم گفت: «برو توی آن اتاق و بیرون نیا. عیب است! فکر میکنند تو خوشت میآید شوهر کنی.»
رسم بود که دختر را نباید میدیدند. وقتی خواهرم لیلا که آن موقع هفت سالش بود، با شادی رو به خانه دوید و گفت خواستگارها دارند میآیند، زودی روسریام را سر کردم، دویدم توی اتاق کوچکی که داشتیم و کنار رختخوابها قایم شدم
لیلا مرتب میرفت و میآمد و میگفت که توی اتاق چه خبر است. مردها و زنهای زیادی آمده بودند. از پشت پنجره، یواشکی کفشها را نگاه کردم. یک عالمه کفش جلوی در بود؛ کفشهای مردانه، زنانه و چند تا کفش بچگانه. خجالت کشیدم و دوباره دویدم و خودم را پشت رختخوابها قایم کردم.
خواهرها و برادرهایم کنارم بودند و هی میخندیدند و یواشکی میپرسیدند: «فرنگ، راستراستکی میخواهی عروس شوی؟!»
من هم میزدمشان. بیصدا داد میزدند و بعد میخندیدند. من هم هی میزدم توی صورت خودم و میگفتم: «بچهها، ساکت! آبرویمان رفت!»
آن وسطها، از لیلا پرسیدم مردی که به خواستگاریام آمده، چه شکلی است؟ چیزهایی گفت و نشانیهایی داد، اما تا وقتی که رفتند، باز هم نفهمیدم چه قیافهای دارد این خواستگار من.
آنها که رفتند، مادرم از عهدی حرف زد که با خدا بسته بود. اولین کسی که به خواستگاریام بیاید، بدون عروسی و هیچ
مراسم مفصلی، مرا به او بدهد. آن یک نفر آمده بود. پدرم کمی اخم کرد و غرغرکنان گفت: «آخر این چه نذری است تو کردهای، زن؟ فکرش را نکردی که ممکن است چه کسی به خواستگاری بیاید؟»
مادرم هم خندید و گفت: «حالا که آدم خوبی است! علیمردان اهل زندگی است. پسر آرام و خوب و مؤمنی است.»
آنجا بود که فهمیدم اسمش علیمردان است. از اسمش که خوشم آمد! اسم علی را همیشه دوست داشتم. با خودم تکرار
کردم «علیمردان، علیمردان، علیمردان...»
قیافۀ پدرم گرفته بود. من هم دلم گرفت. وقتی او را نگاه کردم، اشکم سرازیر شد. یعنی باید از خانۀ پدرم میرفتم؟ مادرم رو به من کرد و گفت: «گریه میکنی، فرنگ؟ خوشحال باش، چون شوهرت مال روستای گورسفید است. تا اینجا چهار قدم بیشتر راه نیست. میتوانی هر روز بیایی و به ما سر بزنی.»
کمی که فکر کردم، دیدم راست میگوید.
شوهرم ده سال از من بزرگتر و اهل روستای گورسفید بود. گورسفید تا آوهزی
دو کیلونتر فاصله داشت و من میتوانستم راحت بین این دو روستا رفتوآمد کنم. خدا را شکر کردم که باز هم نزدیک روستای خودمان خواهم بود.
چند روز بعد، پانزده بیست نفر از فامیل شوهرم آمدند و برایم لباس قرمز و زیبایی آوردند. برادرشوهرم قهرمان و خواهرش قیمت هم آمده بودند. زنها لباس را تنم کردند و تور سرخی روی سرم انداختند. انگشتر هم آورده بودند که دستم کردند. برای اولین بار، انگشتر دست میکردم! صورتم سرخِ سرخ شده بود. قلبم میزد
باورم نمی شد که دارم ازدواج میکنم.
وقتی مرا از خانه بیرون میبردند، پدرم پشت پنجره ایستاده بود و اشک میریخت. من هم خیلی ناراحت بودم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نبرد خرمشهر
امیر دریادار مرحوم ضرغامی
#کلیپ
#خرمشهر
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
merajshohada-1_220309_150619.pdf
21.32M
🔰 #بروشور | #معراج_شهدا
🔻معرفی یادمان شهید محمودوند اهواز، ویژه کاروانهای راهیان نور.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #سالروز_شهادت
🔻سختی ها را تحمل کنید این انقلاب...
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #سالروز_شهادت
🔻شهید حجت الله رحیمی: جنگ نرم مثل خمپاره ۶۰ هست...
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #راهیان_نور
🔻خورده پیوند با چفیه و سربند، دلی که بی تابه مثل اروند...
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🎨 #لوح | #روز_شمار
🔻مقام معظم رهبری: من از این حرکت راهیان نور _ که چند سال است بحمدالله روز به روز هم در کشور توسعه پیدا کرده_ بسیار خرسندم و این حرکت را بسیار با برکت می دانم.
📆 ۲ روز مانده تا روز ملی راهیان نور
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
AUD-20220223-WA0077.mp3
6.77M
🔊 #بشنوید | #صوت_کاروان
🔻دائم تو مسیر مزار شهدا...
🎙سید رضا نریمانی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
base.apk
24.65M
📱#نرم_افزار | #راهیان_نور
📥پیشنهاد_دانلود 📥
🔻معرفی نرم افزار ادعیه ره توشه زائرین شهدا شامل: (زیارت عاشورا، دعای عهد،دعای توسل و...) به همراه ترجمه و فایل صوتی با صدای استاد فرهمند.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
سلام بر راهیان نور.mp3
3.34M
📻 رادیوپلاک
بیسیم چی
(( سلام بر راهیان نور))
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
به مناسبت:
آغاز مجدد اردوهای راهیان نور بعد از دوسال انتظار
〰️〰️🖊نگارنده:خانم بندری
••💻 تدوین: خادم الشهداء
گوینده: خادم الشهداء
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
📔 #بخوانید | #کتاب_دیجیتال
📚 عنوان: طلائیه
🔻 قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس
✍🏼 نویسنده: مسعود امیرخانی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
base.apk
5.32M
📱#نرم_افزار | #راهیان_نور
📥پیشنهاد_دانلود 📥
🔻اطلاعات مناسب ویژه ی یادمان های دفاع مقدس کاری از گروه یاد یاران جنگ.
🔰این نرم افراز شامل:
_ یادمان های جنوب شامل ۷۹ یادمان
_ یادمان های غرب شامل ۲۱ یادمان
_ اطلس های جنوب و غرب
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News