❣#ذبیح الله و #پیرمرد_فرتوت_محل
🔹 ذبیح الله قرار بود بیاید خانه که با هم به خرید برویم .تا صدای زنگ در بلند شد دو تا بچه ام دویدند توی حیاط .چیزی نگذشته بود که دیدم با ترس و لرز برگشتند داخل خانه : بابا با یک آدم دیگه اومده که بچه ها تو راه مدرسه ازش فرار میکنن
◇ چادرم را پوشیدم و رفتم به سمت در خانه.
🔹همسرم ذبیح الله ،با یک پیرمرد فرتوت وارد حیاط شدند .لباس پیرمرد کهنه و کثیف بود. شاید به همین دلیل بچه ها ترسیده بودند.
ذبیح الله گفت: مهمون داریم. براشون غذای خوبی درست کن.
🔹بعد نایلون مرغ و هویج زردکی که خریده بود را به دستم داد.
پیرمرد گوشه اتاق کنار بخاری نشست.ذبیح الله هم رفت توی حیاط و شروع کرد به شستن کفش های گل آلود مهمانمان.
◇ آمدم پیشش و پرسیدم : این کجا بوده ؟
◇ در جواب گفت : مریضه.بردمش دکتر.من پدر ندارم،این جای پدرمه.
◇ غذای گرمی به او داد و از لباس های خوب خودش آورد و تنش کرد و یک گونی هم وسایل و خوراکی مختلف برایش کنار گذاشت و راهیاش کرد.
کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصرکاوه
🔷️ به نقل از همسرشهید
#شهدای_امنیت
#سالگرد_شهادت
#شهید_ذبیحاللهجهانگیری
❣