🚩بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن...حاج همت فرمانده لشگر محمد رسول الله(ص) داشت حرف میزد و سبزی پلو را با تُن ماهی قاطی میكرد.😇 هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان( مسئول تدارکات لشگر) كرد و پرسید: 👈عبادی !؟!بچهها شام چی داشتن؟😊آیا همین غذا رو خوردند...!؟واقعاً ...؟😰عبادیان نگاهش رو دزدید و گفت :👈 تُن. ماهی رو فردا ظهر میدیم بهشون...😞 حاج همت قاشق رو برگردوند... غذا در گلویم گیر كرد!😂عبادی گفت👈حاجی جون به خدا تُن رو فردا ظهر بهشون میدیم... حاجی همین طور كه خودش را كنار میكشید گفت: 💥به خدا منم فردا ظهر میخورم...👌
⛔️قابل توجه آقای رئیس جمهور, رئیس مجلس, وزرا, نمایندگان مجلس, مدیران کل, روسای بانکها و..ِ.❗️دو وعده غذا که چیزی نیست، این مردم بچهها شون رو برای حفظ انقلاب اسلامی دادن، اما فرماندههان اون زمان هم مثل مردم زندگی میکردن، نه اینکه فرزندانشون خارج کشور باشن و خود شون به اسم سفره انقلاب حقوق های آنچنانی داشته باشن و مردم را از پشت شیشه های دودی ماشین شان ببیند و در قصرها و ویلاهای خودشان پا را دراز کنند زیر کولر گازی و بعد مردم رو به کم مصرفی دعوت کنند!ارادتمند:
ناصر کاوه
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (26):👇
🌿... یکی از بچه ها درخط مقدم برای اولین بارش بود که مجروح میشد😰 و زیاد بیتابی میکرد😵 یکی از برادران امدادگر باتفاق👥 فریبرز خودشان را رساندند بالای سر مجروح و امدادگر شروع کرد به بستن زخمهای برادر مجروح 👌 و فریبز هم برای اینکه به آن برادر مجروح روحیه بدهد باخونسردی گفت:👇
🌿... چیه، چه خبره؟!😵 تو که چیزیت نشده بابا! 😎تو الان باید به بچههای دیگرهم روحیه بدهی، آن وقت داری ناله وگریه میکنی؟!😰
😋تو فقط یک ترکش نقلی خوردی!💫 ببین بغل دستیت, سر نداره وهیچی هم نمیگه!! 😄
🌿...این را که گفت بیاختیار مجروح برگشت و چشمم افتاد به بنده خدایی که بغل دستش شهید شده بود!😰😇 بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نداشتد کلی خندید😄 و سپس با خودش گفت👈 عجب عتیقه ایی هستی آقا فریبرز...😜😊😍
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (27):👇
🌿...داشتند تو خط مقدم مصاحبه می گرفتند و دوربین کنار ما آمده بود😄 فریبرز هم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره امد و بوممم 🌟 نگاه کردم دیدم یه ترکش اندازه عدس😄 خورد به فریبرز و افتاده زمین😵خبرنگار خوشحال از این که سوژه اش جور شده😇 دوربین را برداشت ورفت سراغ فریبرز 😬 به فریبرز گفت 👈شما در این لحظات حساس و غرورآفرین و عرفانی👌 زندگیت چه حرفی و چه پیامی دارید!؟😍 بفرمائید تا در تاریخ ثبت شود😋هر چی می خواهی به امت حزب الله بفرمائید😇 امشب تلویزیون نشان میدهد😍
🌿...فریبرز در حالی که خیلی شلوغش😵کرده بود و داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد😁 گفت: من از امت شهید پرور ایران یک خواهش دارم!؟ 😄اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا کاغذ رویش را نکنید!😇 به او گفتم :بابا این چه جمله ایه! 😵 قراره از تلویزیون پخش بشه😁یک جمله بهتر بگو برادر ...🙏با همون لهجه شیرین و موذیانه اش گفت:👈اخوی آخه شما نمی دونی تا حالا به جای کمپوت گیلاس, سه دفعه به من رب گوجه فرنگی افتاده!...😥😜
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
📹 امام خامنه ای در دیدار نخست وزیر ژاپن: ترامپ را شایسته مبادله پیام نمیدانم، با آمریکا مذاکره نخواهیم کرد
🔹من شخص ترامپ را شایسته مبادله هیچ پیامی نمیدانم و هیچ پاسخی هم به او ندارم و نخواهم داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_شهید
🎥 برشهایی از زندگی سردار شهید محمدناصر ناصری
🌺 در این انیمیشنِ کوتاه به چند ویژگی ناب که یک #نیروی_انقلابی باید برای انجام کارهای تاثیرگذار فرهنگی داشته باشد ، اشاره شده. از جمله:
✍ برخورد با پارتی بازی و استفاده ی یکسان از بیت المال همگام با مردم
✍ پناه بردن به قرآن در مشکلات و عصبانیتها که دستور اهل بیت (ع) هم هست
✍ تلاش برای تربیت و جذبِ حداکثریِ نیروی انقلابی و مجاهد
✍ پایبندی به اعتقادات در هر جای دنیا بدونِ خجالت کشیدن
و ....
🇮🇷کانال خاطرات کوتاه و ناب شهدا:
@khakriz1
✍ طلبه ی شهیدی که با روش های زیبا به تبلیغ دین می پرداخت...
#متن_خاطره
با توجه به سرما و یخبندانهایِ شدیدِ مشهد و همچنین حضورِ روسها در کشور، زندگی برای مردم خیلی سخت شده بود. بارها میدیدم که آیت الله سعیدی تویِ صفهایِ طولانیِ نان ایستاده تا برایِ فقرا نان و آذوقه تهیه کند... در همسایگیِ آیت الله سعیدی بنده خدایی زندگی میکرد که وضعِ خوبی نداشت، او می گفت: محلِ سکونتِ ما طبقهی سوم بود. یک روز صدایِ نفسنفس زدنِ یکی را شنیدمکه از پلهها بالا میآمد. وقتی نگاه کردم، دیدم آیت الله سعیدی یک گونیِ ذغال به دوش گرفته و برای ما آورده است.
📌خاطرهای از زندگی روحانی شهید آیت الله سیدمحمدرضا سعیدی
📚منبع: کتاب بَلاغ ( سیره تبلیغی شهدای روحانی) ، صفحات 65 و 69
#ایثار #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #شهید_آیت_الله_سعیدی
⭕️ بدون شک اژدرِ اصلی را مقام معظم رهبری در تهران، به سوی #ترامپ و ترامپچه های داخلی شلیک کردند که باعث شد تا پیام او از روی میز به نشیمنگاهِ جناب #آبه منتقل شود؛ هرچند هدف اصلیِ نخست وزیر ژاپن، نه ارتقای روابط دوجانبه، که زمینه چینی برای کلید زدنِ مذاکرات دیگری بین ایران و آمریکا بود اما پیام مقام معظم رهبری به او، صلاحیت نداشتنِ ترامپ، بی اعتمادیِ ایران به آمریکایِ بدعهد، نیاز نداشتنِ ایران به مذاکره با امریکا برای پیشرفت و هموار بودنِ مسیر همکاری دوجانبه بین ایران و ژاپن (در صورت وجود اراده برای همکاری متقابل) بود!!
#عزت_ملی
#پیام_اقتدار
#تقدیم به بانوان سرزمینم
امام: من شما [بانوان] را به رهبری قبول دارم
من شما [بانوان] را به رهبری قبول دارم. بانوان، رهبر نهضت ما هستند، ما دنبالۀ آنها هستیم. مرحلۀ اولِ مرد و زن صحیح، از دامن زن است. اگر شما زنها خوب شدید، هم مردها خوب خواهند شد، هم بچهها.
#سعادت و #شقاوت کشورها بسته به وجود #زن است.
#کلید_حل_مشکل
و #کلید_تداوم_انقلاب
دست شما #زن_هاست.
📚امام خمینی« ره»
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (28):👇
🌿...زد و فریبرز در عملیات بعدی یه ترکش نقلی به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب😞 قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت😣 آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که در اتاق ١١٠ است.😇 اما در اتاق ١١٠ سه مجروح بستری بودند. دو تای شان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود.😍 دوستم گفت: «اینجا که نیست،برویم شاید اتاق بغلی باشد!»😜 یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن...😁
🌿...گفتم: «بچهها این چرا این طوری میکند. نکنه موجیه؟»🎩 یکی از بچهها با دلسوزی گفت: «بندۀ خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «فریبرز را دیدید؟»😎 همگی گفتیم:👇
«نه کجاست؟»😁 پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمیگردید؟»...😣 همگی با هم گفتیم: «چی؟ این فریبرزه!؟»😇
🌿...رفتیم سر تخت... فریبرز به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیبهای سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصهدار گفت:👇
«خاک تو سرتان. حالا مرا نمیشناسید؟»😇
یک هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:👇
«تو چرا این طوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک و دمبک نمیخواد!» فریبرز سر تکان داد و گفت:👈 «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!»😜 بچهها خندیدند. آنقدر به فریبرز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کرد.😍
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
💥شینزو_آبه حقارت و وابستگی #ژاپن رو چه خوب به تصویر کشید وقتی به نمایندگی از آمریکا که صدها هزار نفر از مردمش رو با بمب اتمی کشته و حاضر به عذرخواهی هم نیست اومد تا به ما بگه از حقوق هستهای و دفاعی و منطقهای تون در برابر آمریکا عقبنشینی کنین!...
💥آبه: آمریکا قصد تغییر رژیم ایران را ندارد.
آقا: دروغ میگوید البته اگر هم میخواست، نمیتوانست.
آبه: آمریکا میخواهد ایران سلاح هسته ای نداشته باشد.
آقا: نمیسازیم، اما اگر میخواستیم آمریکا کاری نمیتوانست بکند.
اینه تفاوت "آقا" با دیگران.
ولذا فرمود: من دیپلمات نیستم، من انقلابی ام....
💥نخست وزیر ژاپن آقای آبه که برای میانجی گری میان ایران و آمریکا آمد و رفت همان کسی است که ۲ سال پیش در کنگره آمریکا، از آمریکا به خاطر نقش ژاپن در جنگ جهانی دوم عذر خواهی کرد!...شکست خورده جنگ جهانی که شهرهای کشورش با ۲ بمب اتمی نابود شد در کنگره آمریکا چنین گفت: فعالیت های ما در جنگ جهانی دوم برای مردم آسیا رنج بسیاری آورد.من با تمام احترام، تسلیت و همدردی ابدی ام را به تمام آمریکایی هایی که در جنگ جهانی دوم جان خود را از دست دادند اهدا می کنم.ضعف و وادادگی و شکست و....ناصر کاوه
💢عاشقانه های شهدا:👇
💥یـہ روز داشتیم با ماشیـݧ🚗 تـو خیابوݧ میرفتیـم... سر یـہ چراغ قرمز...🚦پیرمـرد گل فروشـے با یـہ کالسکه ایستاده بود...💗منوچـہر داشت از برنامـہ هاو کارایـے کـہ داشتیم میگفت...
ولـے مـݧ حواسـم بـہ پیرمرده بود...
منوچـہر وقتی دید👈 حواسم به حرفاش نیست...🙃نگاهـمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم...💐🌷توے افکار🤔 خـودم بودم کـہ
احسـاس کـردم پاهام داره خیس می شه...!!!😶نـگاه کردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام...💐
همـہ گلاے پیرمردو یه جا خریده بود...!!😍بغل ماشین ما، یـہ خانوم و آقا تو ماشیݧ بودن… خانومـہ خیلـے بد حجاب بود…😒بـہ شوهرش گفت:
"خاااااک بر سرت…!!!😅
ایـݧ حزب اللهیا رو ببیݧ همه چیزشوݧ درستـہ"😎😉یـہ شاخـہ🌹 برداشت وپرسیـد: ✌"اجازه هسـت؟"
گفتـم:آره😊 داد به اون آقاهـہ و گفت:
"اینو بدید به اون خواهرموݧ..!"
اولیـݧ کاری کہ اون خانومہ👩 کرد
ایـݧ بود که رژ لبشو پـاک کرد و روسریشو کشـید جلو!!!😇 بـہ اندازه دو،سـہ چراغ همـہ داشتـݧ ما رو نگاه میکردن!!!🙄💚
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه...برشی از زندگی شهید سید منوچهر مدق🌺 دعوتید به کانال کشکول👇
@nasserkave
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (29):👇
🌿... وقتی ترکش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند.😇 تو همین هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر.😎 سرباز چند دقیقهای با چشمان خونگرفته بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یک هو بلند شد و نعره زد: 👈«بعثی مزدور و پس فطرت میکشمت!»😞
🌿... چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم.😊 حالا من هر چه نعره😭 میزدم و کمک میخواستم کسی نمیآمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشهای و از حال رفت.😰 من فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم که به من رحم کند و او را هر چه زود تر شفا بدهد...🙏
🌿...بس که خندیده😄 بودیم داشتیم از حال میرفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت های شان دست و پا میزدند و کِرکِر میکردند.😁
فریبرز نالهکنان گفت: «کوفت و زهر مار هرهر کنان؟ خنده دار ِ؟ تازه بعدش را بگویم😖👇
یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند ومن و سرباز موجی را انداختند عقبش. تارسیدن به بیمارستان اهواز؛ یک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطی نکند.😇
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (29):👇
🌿... وقتی ترکش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند.😇 تو همین هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر.😎 سرباز چند دقیقهای با چشمان خونگرفته بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یک هو بلند شد و نعره زد: 👈«بعثی مزدور و پس فطرت میکشمت!»😞
🌿... چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم.😊 حالا من هر چه نعره😭 میزدم و کمک میخواستم کسی نمیآمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشهای و از حال رفت.😰 من فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم که به من رحم کند و او را هر چه زود تر شفا بدهد...🙏
🌿...بس که خندیده😄 بودیم داشتیم از حال میرفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت های شان دست و پا میزدند و کِرکِر میکردند.😁
فریبرز نالهکنان گفت: «کوفت و زهر مار هرهر کنان؟ خنده دار ِ؟ تازه بعدش را بگویم😖👇
یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند ومن و سرباز موجی را انداختند عقبش. تارسیدن به بیمارستان اهواز؛ یک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطی نکند.😇
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (30):👇
🌿... رسیدیم به بیمارستان اهواز ومن👥 و سرباز از هم جدا شدیم. 😇به مناسبت پیروزی انقلاب اسلامی,مردم برای عیادت از مجروحان آمده بودند بیمارستان.😍 مردم گوش تا گوش بیمارستان را پر کرده بودند😞و شعار میدادند وصلوات 🙏میفرستادند.💪
🌿...ناگهان سرباز موجی نعره زد و داخل اتاقم شد و با صدائی بلند گفت:👇
«مردم این مزدور بعثی😖 است ودوستان مرا کشته!»😈 و باز افتاد به جانم.😁 این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند.😍 یک لحظه گریه کنان فریاد زدم: 👈«بابا من ایرانی ام، رحم کنید.»😇 یک پیرمرد با لهجۀ عربی گفت:😂 «آی بیپدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را بیشتر بزنید!»😊 دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند.😣 حالا هم که حال و روز مرا میبینید.» 😖😞
🌿... 👰پرستار آمد تو و با اخم تَخم گفت: «چه خبره؟ آمدهاید عیادت یا هِرهِر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!»😄 خواستیم با فریبرز خداحافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: 🙇«بعثی مزدور، میکشمت!»😂 فریبرز ضجه زد:👇 «یا امام حسین🚩 بچهها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!» 😍😄
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (31):👇
🌿... هر جوری بود رفتیم خدمت رئیس👲 بیمارستان وبا وساطت من👳 فریبرز را از بیمارستان ترخیص کردیم و با خودمان آوردیم اردوگاه لشگر...😄 روزهای اول تمام کارهای فریبرز را با افتخار ما انجام می دادیم و🙇 آقا فریبرز نه شهردار میشد و نه لباسهایش را می شست و نه صبحگاه میرفت ونه....😊 حسابی برایش کویت شده بود... 😄هر موقع هم که به فریبرز می گفتیم خوب شدی یا نه!؟😇 لنگان لنگان راه میرفت و می گفت, می بینید خودتان
دیگه و یه حالت غمبادی به خودش می گرفت و خیلی مظلومانه می گفت شرمنده هستم که کارهایم را شما انجام می دهید... شرمنده😜
🌿... کم کم به کارهای فریبرز شک کردیم😇 یه شب که خواب بود... گفتم بیائید فریبرز را امتحان کنیم...🎩باندی که به پای چپش بسته بود باز کردیم و بستیم به پای راستش😎صبح طبق معمول صبحانه اش را خورد و پا شد با پای راستش لنگان لنگان شروع کرد به راه رفتن..... بچه ها که فهمیدند سرکار هستند😍 همه باهم پتو سربازیها را ریختند روش و به تلافی این چند هفته سرکار گذاشتن فریبرز😊 حسابی از خجالتش بیرون آمدند و خوب مشت و مالش دادند و به مدت یک هفته شد شهردار ثابت چادر💪 و مجبورش کردیم🌚 لباس تمام بچه ها را بشورد👌 و پوتین های مان را نیز واکس بزند✌
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
💥 شهید حسین غلام کبیری
اولین شهید فتنه ۸۸ 👇
🚩 اولین شهید فتنه, متولد سال 1370 در شهر ری تهران و از بسیجیان فعال با کد بسیجی 35501159 میباشد ، حسین غلام کبیری مانند دیگر شهدا و کشته شدگان فتنه88 گمنام نیست و در محیط های سایبری و فضای وبلاگ نویسی جمهوری اسلامی نام او بیشتر از دیگر شهدا و کشته شدگان فتنه88 به چشم میخورد اما همین بازتاب ها نیز در شان و منزلت این شهید بزرگوار نیست.
شوق برای شهادت در حسین غلام کبیری موج می زد و پدر شهید غلام کبیری این گونه از شوق حسین برای شهادت میگفت که : او علاقه زیادی به فیلم های دفاع مقدس داشت و هرگاه این فیلم ها پخش می شد او می نشت و آنها را تماشا می کرد حسین می گفت که من در اولین جنگ شهید می شوم.... حسین همیشه یک روز قبل از شهادت هر یک از امامان پیراهن مشکی می پوشید و گاهی از اوقات در خیابان راه می رفت و "حسین حسین" می گفت و بر سینه می زد و وقتی ما به او هشدار می دادیم که زشت است و مردم فکر می کنند دیوانه ای او در پاسخ می گفت:من حسینم و عشقم نیز حسین است.
شهید حسین غلام کبیری در بیست و پنج خرداد ماه سال هشتاد و هشت و در حین ماموریت بسیج در اغتشاشات تهران در منطقه سعادت آباد به شهادت رسید .
نحوه شهادت غلام کبیری توسط یک خودرو بی پلاک پراید صورت گرفت که او را مورد سو قصد قرار داد و شهید غلام کبیری به شدت مجروح شد و بعد از انتقال به بیمارستان به درجه رفیع شهادت نایل گشت. حسن غلام کبیری پدر بزرگوار حسین غلام کبیری لحظه شهادت او را اینگونه نقل می کند که: بیمارستان رفتیم وقتی به او رسیدیم، یک ساعت بعدش تمام کرد ... پهلویش شکسته بود ... دست من را گرفت فشار داد، بلند شد آنقدر گریه کرد، اکسیژن دهانش بود، سرم دستش بود، بلند شد نشست دست من را فشار داد، گریه کرد اشک میریخت مثل ابر بهار، نمیدانستم دیدم فقط پاهایش بسته است، نمیدانستم که پهلویش هم شکسته است. گفتند پاهایش شکسته، گفتم عیبی ندارد، یکی دو دقیقه کنارش ایستادم گریه کردم، آمدم بیرون بعد از یک ساعت گفتند که تمام کرد. حرفی به آن صورت برای من نزد، چون اکسیژن در دهانش بود حرفی نزد که بگوید چه اتفاقی افتاده است، کجا رفته، برای چه رفته؟ بسیجی بود دیگر، به او ماموریت داده بودند برود سعادتآباد، از اینجا رفت سعادتآباد، آنجا شهید شد.
حسین مال ائمه بود، بیمهی ائمه بود. حسین در کودکی یک مریضیای گرفت، چهل روزش بود که دکترها جوابش کردند، یعنی تمام بیمارستان گفتند «این نمیمونه»، ما برداشتیم در ملحفه پیچیدیماش، آوردیم بیمهی امام زمانش کردیم، مریضیاش خوب شد، اصلا روز به روز بهتر و خوشگلتر شد. دکترها گفته بودند ناراحتی دارد، اصلا نمیماند.
دکتر گفت: «دیگر دیر شده است. وقتی که بچه زردی میگیرد؛ آن هم به این شدت، زود باید جراحی شود ... » دلم شکست. ملحفه پیچیدم و بردمش خانه. گفتم: «یا صاحب الزمان(عج)! این پسر همنام جد بزرگوار شماست، او را بیمة موسی بن جعفر(ع) کردهام ... » خیلی گریه میکرد. آرام زدم به پهلویش. برای معاینه که بردیم، گفتند: «همان ضربة کوچک، کار خودش را کرد، دیگر به عمل نیازی نیست » رئیس بیمارستان میگفت: « عکسش را بدهید، میخواهم این معجزه را به همه نشان بدهم »...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
راوی پدر و مادرشهید - ماهنامه امتداد