خُدایا
صداۍ افڪارِ
بعضۍ از آدمهایت را خاموش ڪن
تاصداێِ تو را هم بشنوند
آن قدر غرق در قضاوت هستند
ڪہ فراموش ڪرده اند
قاضۍتویۍ
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
@nava11
گاهى شما فقط مسئول خودتان نيستيد.
گاهى تصميم شما
روى سرنوشت ديگران تاثير دارد.
مراقب تصمیماتتان باشید
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
@nava11
🙏🙏
خانهی پدری تنها جاییست که
هرساعتی بری ناراحت نمیشن
و امنترین جای دنیاست
مثل آغوش پرمهر مادر و پدر
و میدانی که بی هیچ چشمداشتی
تو را دوست دارند
خانه پدری بهشت این دنیاست🍃
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
@nava11
الهی
ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺁن رﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺗﺎ قلب ﺁﻧﻬﺎیی را که ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﺸﮑﻼﺗﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺳﺎﻥ
دﻋﺎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ
ﻭ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﺎﺩ ﮔﺮﺩﺍن
#شبتون_بخیر🌙
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
@nava11
🌸🍃🌸🍃
#شانس_چیست
شانس همون کار مثبتی هست، که تو در طبیعت انجام دادی و طبیعت به تو، یک کارخوب یا یک انرژیمثبت بدهکاره.
و باید به تو، یک سود بده یا یک انرژی مثبت برسونه.
چند راه بازگشت انرژی:
از نظر سنتی:
تو نیکی میکن و در دجله انداز،
که ایزد در بیابانت دهد باز
از نظر قرآن:
هر کس ذرهای بدی و خوبی کند
به او بازمیگردد
از نظر بودا:
قانون 'کارما' یعنی هر چیزی
کار ماست و به ما بر میگرده.
از نظر متافیزیک:
انرژی در طبیعت از بین نمیرود. وقتی انرژیای رها میکنی حالت
عوض میشه و بر میگرده.
#_کانال_جملات_زیبا
@nava11
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺳﺖ!
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ که ﺑﺎﺷﯽ،ﮐﺴﯽ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼﺍﺕ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ!
ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ،ﮐﺴﯽ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﺪ!
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﯽ،ﮐﺴﯽ ﺍﺷﮏﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ
ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ!
ﺍﻣﺎ ﮐﺎﻓﯽﺳﺖ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﻮﯼ
ﻫﻤﻪ ﺳﺮﺯﻧﺸﺖ میکنند.
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
@nava11
گفتم شبی به مهدی اذن نگاه خواهم
گفتا كه من هم از تو ترك گناه خواهم
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
#_کانال_جملات_زیبا
@nava11
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
❤️ داستان زیبا
#_کانال_جملات_زیبا
#پندانه
👌👌
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزیدوچشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی رابرزمین انداخت وشکست.
پسروعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد .
بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت:پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
یادمان بماند که : زمین گرد است..."
@nava11