.
روز پدر آمد ، به پدر پَر بدهید😊
جوراب که نه ، کادوی بهتر بدهید😉
من قانعم و هدیه برایم امسال😋
در روز پدر، یک زن دیگر بدهید😍
*شاعراین ابیات در قید حیات نیست.
خدابیامرز پارسال بعد از سرودن این شعر با کفگیر به قتل رسید* 😂😂😂😂😂
#کانال_جملات_زیبا
@nava11
وقتی عصبانی میشی
چند ثانیه همه چی و رها کن
و تا خودتو پیدا نکردی، واکنش نشون نده
چون اگه کار اشتباهی بکنی
شاید هیچوقت دیگه نتونی جبران کنی
هیچوقت..
@nava11
#کانال_جملات_زیبا
هر اتفاقی هم که بیافتد
باید حواسمان باشد که
دو طناب اصلی زندگی را رها نکنیم
و آن دو طناب :
#ایمان و #امید هستند...
@nava11
#کانال_جملات_زیبا 🌺
موفق ترین انساها ،
آنهایی نیستند که به ثروت یا قدرت رسیده اند ؛
بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران را نرنجانده اند، دل کسی را نشکسته اند و باعث غم و اندوه هیچکس نشده اند ...
#کانال_جملات_زیبا ❤️
@nava11
اگـــر زمــانــــی
در دلــت نسبت بــه شخصی
احساس نفرت کردی
و تصمیم به تلافی گرفتی
بهترین راه تلافی این است
که سعی کنی شبیه به او نباشی
@nava11
#کانال_جملات_زیبا
بسیاری از مشکلات دنیا
حل می شد
اگر رو در روی همدیگر
حرف می زدیم
نه پشت سر هم !!
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
@nava11
🌸🍃🌸🍃
#شاگرد_خیاط_و_کوزه_عسل
روزی روزگاری در زمانهای قدیم مرد خیاطی کوزهای عسل در دکانش داشت. یک روز میخواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود. به شاگردش گفت: «این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.»
شاگرد که میدانست استادش دروغ میگوید، حرفی نزد و استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: «چرا خوابیدهای؟»
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی از پیراهنها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.»
#کانال_جملات_زیبا
@nava11