eitaa logo
༅࿇༅🇮🇷نوای ذاکرین🇮🇷 ༅࿇༅
14.1هزار دنبال‌کننده
56 عکس
47 ویدیو
132 فایل
گلچین تخصصی و بروز اشعارونواهای مذهبی روضه،غزل مرثیه،نوحه وگریز،دودمه،ختم خوانی باحضورمداحان وشعرای آئینی👌آرامش راه اندازی کانال درتلگرام سال ۱۳۹۴ خادم و بانی و مداح چه فرقی دارد من فقط حاجتم این است که نوکرباشم Eitaa.com/navayehzakerin2 @Aaramesh42
مشاهده در ایتا
دانلود
وتوسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام اجرا شده غریبان محرم۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی 🏴🏴🏴 وقت، وقتِ غارت کردن، شد هرکسی داره یه چیزی می‌بره. پیراهن ابی عبدالله و یه نفر درآورد، عمامه رو یکی برداشت، کفشا رو یکی برداشت. عرقچین و یکی برداشت، زره امام و عمر سعد ملعون برداشت، شمشیرش و یه نفر برداشت؛ اما اونی که همه رو می‌کشه اینه، یه نفر اومد دید هیچی بهش نرسیده. نگاهش به انگشتر افتاد، با خنجرش انگشت و برید انگشتر و درآورد.... عمر سعد فریاد زد:« چه کسی حاضره بر حسین بر سینه و بر پشت حسین اسب بتازونه؟! ده نفر سوار بر مرکب شدند، انقدر بر سینه و پشت حسین تازوندن... روضه رو فاطمه دختر ابی عبدالله داره می‌خونه، اوباش وارد خیمه‌ی ما شدند، من دختری خردسال بودم، دوتا خلخال توو پام داشتم؛ دیدم این خلخال و از پای من میکشه گریه می‌کنه. گفتم چرا گریه می‌کنی؟! گفت:« چرا گریه نکنم، در حالی که دارم دختر پیغمبر خدا رو غارت می‌کنم» بهش گفتم خُب این کار و نکن، مگه مجبوری خلخال منو ببری؟! گفت:« اگه من برندارم یه نفر دیگه میاد برمیداره»... کاش به همین خلخال و گهواره و لباس کهنه بودند، یکی یکی بچه‌ها رو دنبال می‌کردند. یکی یکی دخترای حسین رو با کعب نی وتازیانه دنبال می‌کردند. هرکدوم رو می‌گرفتند گوشواره‌ اش رو می‌کشیدند. این گوش پاره می‌شد، خون جاری می‌شد. یکی از این دخترا رو دنبال کردن، ترسیده بود تا گرفتنش مثل بید می‌لرزید، گفتم چرا می‌لرزی؟! کاری باهات ندارم، دامنت آتیش گرفته می‌خوام خاموشش کنم. تا دید دل من به رحم اومده، گفت:« آقا شنیدم آب آزاد شده» -گفتم:« آری آب آزاد شده» گفتم حتماً تشنه‌شه رفتم یه ظرف آب آوردم بهش دادم. ظرف آب و گرفت.آقا! گودال قتلگاه از کدوم طرفه؟!برای چی می‌خوای بری؟! آخه می‌دیدم لحظه‌های آخر، بابام همین جور که دست و پا می‌زد صداش و می‌شنیدم هی می‌گفت:«جگرم!»... بی بی بچه‌ها رو شمرد، یکی یکی بچه‌ها رو آمار گرفت، هرچی میشمارد می‌دید یکی کمه. گفت:« خواهرم ام کلثوم! میای بریم صحرا بگردیم، آخه روایت میگه یکی دوتا از این بچه‌ها زیر پای اسبا جون دادند. گفت: شاید این بچه‌ هم جون داده باشه، بریم توو این صحرا بگردیم... این طرف و بگرد، اون طرف و بگرد، پیداش نکردن. یهو ام کلثوم رو کرد به زینب سلام الله علیها، خواهرم! من میدونم این بچه کجا رفته.کجا رفته؟!آخه می‌دیدمش بابا بابا می‌کرد، شاید رفته سمت گودال.میگه اومدیدم دیدیم آره، این بچه خودش و انداخته رو بدن بابا، هی داره میگه:« ابا»...بچه رو بغل گرفتم، عمه جان! توو این تاریکیا گودال و از کجا پیدا کردی؟! گفت:« عمه! همین جور که توو این تاریکیا بابا بابا میگفتم، دیدم از یه طرفی هی صدا میاد:« اِلَیه»...اومدم رسیدم به یه بدن که سر نداره... حسین جان ای آبروی دو عالم نگینِ سلیمان به حلقهٔ خاتم خداحافظ ای برادرِ زینب خداحافظ سایهٔ سرِ زینب خداحافظ پیر و مشک‌ و دو‌ دیده خداحافظ ای دو‌دست بریدن ↫『بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضه』 ┅┅┅┅┄❅[﷽❅┄┅┅┅┅┄ =صَــــدَقِہ جاریِہ ↙️↙️ 💠 کانال:نَوٰایِ ذٰاکِرینْ 💠 Eitaa.com/navayehzakerin2 ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/954466766C8b9b885ce9 @Aaramesh42خادم کانال ╚═══💫💎═╝
Fadaeian_Shab11Moharam1402_02.mp3
7.31M
|⇦•گاه مابین مقاتل.. و توسل به حضرت سیدالشهداعلیه السلام اجراشده به نفسِ سید رضا نریمانی 🏴🏴🏴 شام غریبان، سیاه پوش ترین و اندوهناک ترین شام تقویم قمری است.شب مظلومیت حضرت زینب است. شب فریاد نامردی نامردان تاریخ است ┅┅┅┅┄❅[﷽❅┄┅┅┅┅┄ =صَــــدَقِہ جاریِہ ↙️↙️ 💠 کانال:نَوٰایِ ذٰاکِرینْ 💠 Eitaa.com/navayehzakerin2 ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/954466766C8b9b885ce9 @Aaramesh42خادم کانال ╚═══💫💎═╝
Fadaeian_Shab11Moharam1402_05.mp3
20.34M
و توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام اجرا شده به نفسِ سید رضا نریمانی 🏴🏴🏴 در شام غریبان، حضرت زینب علیها السلام ، پیام رسان حماسه کربلا شد تا میرا بودن ظلم بار دیگر اثبات شود. 🏴⏬🏴 غروب بود و تنی چاک چاک در صحرا غروب یود و تنی روی خاک در صحرا غروب بود و روان خون پاک در صحرا غروب بود و شبی ترسناک در صحرا غروب بود و زمان هجوم و غارت بود غروب بود و شب اول اسارت بود بیا به روضه‌ی قبل از غروب برگردیم که زیر سُم نشده لاله‌کوب، برگردیم نبود روی تنش سنگ و چوب، برگردیم نداشت زخم و تنش بود خوب برگردیم نوشته‌اند مقاتل، دروغ باشد کاش برید خنجر قاتل، دروغ باشد کاش گمان کنیم که او هم زره به تن دارد گمان کنیم که یک کهنه پیرهن دارد که جای سالم و بی‌زخم در بدن دارد گمان کنیم که این کشته هم کفن دارد گمان کنیم که هر قدر غصه و غم هست کنار زینب کبری هنوز مَحرم هست چقدر روضه‌ی جانکاه کربلا دارد چقدر داغ جگرسوز نینوا دارد رسیده دشمن و چشمش مگر حیا دارد برای روضه‌ی زینب بمیر، جا دارد غروب بود و مقاتل که روضه‌خوان بودند مَحارمانِ علی بین ناکسان بودند امام ظهر به نِی بود و آیه بر لب داشت امام عصر دهم بین خیمه‌ها تب داشت اگرچه دختر حیدر غمی معذّب داشت هوای معجر خود را همیشه زینب داشت تمام دخترکان را سوار محمل کرد برای رفتن خود گریه کرد و دل دل کرد نداشت محرمی و مثل شمع سوسو زد به نیزه‌ی سر عباس خواهری رو زد گمان کنیم که چون دست را به پهلو زد برای خواهر ارباب ناقه زانو زد گذشت کرب و بلا، روضه‌ها نگشته تمام هنوز مانده مصیبت، بخوان، امان از شام
یک به یک آمدند کرب و بلا دور اربابِ عشق جمع شدند مثل هفتاد و دو گل عاشق همه پروانه های شمع شدند زینب آرام میشد آن وقتی یار سوی غریب می آمد آن طرف سی هزار میرفتند این طرف یک حبیب می آمد *لشگر دشمن وقتی نیرو اضافه میکرد، تاریخ مینویسه: دَمّام میزدن، طبل میزدن، جشن میگرفتن برا اضافه شدن نیروهای دشمن، فاصله ای نبود از خیمه دشمن تا خیمه گاه اهل بیت، وقتی دَمّام میزدن زمین میلرزید، میفهمیدن  نیرو اضافه شده، بچه ها میومدن‌ دور عمه میگفتن، عمه! چرا به این لشگر نیرو اضافه  نمیشه؟ چرا همش نیروی دشمن اضافه میشه؟ خانوم‌میگفت: صبر کنید نیرویِ لشگرِ حسینم تو راهه داره میاد، حبیب وقتی رسید خبردادن لشگر حسین اومده، نیروی کمکی اومده، همه از خیمه ریختن بیرون دیدن یه پیرمرد محاسن سفید، دلِ زینب رو آروم‌کرد، بی بی فرمود: سلام‌من رو به حبیب برسونید، بگید: ممنونم اومدی حسینِ منو یاری کنی... * زن و فرزند را رها کرد و رفت با عشق آشنا بشود عشق یعنی زُهَیرِ عثمانی خواست صد مرتبه فدا بشود بیست سالِ تمام هر شب و روز از اجل خواست تا امان بدهد آرزوی بُرِیر این بوده در رکاب حسین جان بدهد تیرباران شروع شد بعدش شد فدایی حجِیر با پدرش دست در دست هم شهید شدند ای به قربان جُندَب و پسرش در میان سواره های یزید این دلاور پیاده می جنگید بوی صفین داشت شمشیرش مثل حیدر ،جُناده می جنگید رفت عابِس برهنه در میدان مستِ مست از مِیِ سبوی حسین ما همه عاشقیم اما او شاهِ دیوانگانِ کوی حسین آن زمانی که عشق می آید هیچ چیزی مقابلش سَد نیست رو سفیدی جُون ثابت کرد رو سیاهی همیشه هم بد نیست *اومدبالاسرش ،سرش رو بغل کرد، سرش رو گذاشت روی زانوی خودش، هی غلام سیاه سرش رو ‌می انداخت رو خاک، ابی عبدالله گفت :چرا سرت رو از پام‌جدا میکنی؟ گفت: آقا! سَرِ من کجا؟ ابی عبدالله کجا؟ ابی عبدالله دعا کرد:"اللَّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهَهُ" خدایا رو سفیدش کن*  کَم کَمک ظهر شد اذان گفتند شد فدای نماز خواندنِ او تیرها را به جان خرید سعید تا نباشد گزند بر تن او *سعید بن عبدالله پیک بود، نامه میبرد و می آوُرد، چهار بار تو تاریخ هست رفت و برگشت، اول نامه از طرف مردم ‌کوفه برد مکه، سیصد فرسخ رفت نامه رو داد، سیصد فرسخ با مُسلم برگشت، دوباره مسلم نامه نوشت دوباره سیصد فرسخ رفت، دوباره با ابی عبدالله سیصد فرسخ برگشت، یعنی نزدیک شش هزار کیلومتر تو بیابونا رفت و برگشت... لذا ظهر عاشورا وقتی اصحاب مشورت کردن کی وایسته جلویِ ‌حسین سپر بشه بلند شد، گفت: کی از من بهتر؟ گفتن چرا؟ گفت: من هزار وچهارصد فرسخ در به در شدم تا این لحظه بیام برا حسین فدا بشم... ایستاد جلو نمازحسین، دوازده تیر به بدنش اصابت کرد، تیر داره میخوره، بعضی از تیرها مسمومه، بعضی از تیرها خیلی عمیق فرو رفته، اما حواسش به حسینه هی پشت سر ش رو نگاه میکرد، آقا سالمِ یا نه؟ خدارو شکر حسین داره نمازش رو‌ تموم میکنه، من شرمنده فاطمه نشم، حسین داشت سلام میداد، مقتل میگه: تیر سیزدهم پرتاب شد، سعید دیگه بدنش جا نداشت همه تیرها به بدن... دید تیر به سمت ابی عبدالله میاد چیکار کنه؟ میدونی چیکار کرد؟ صورتش رو أورد جلوی تیر، تیر تو صورتش خورد با صورت خورد زمین، ابی عبدالله سلام رو داد دوید اومد بالا سر سعید تیر رو از صورتش بیرون کشید، صورتش رو پاک کرد،خونهارو‌ پاک‌ کرد، میخواست یه جمله بگه گفت چی میخوای بگی؟ داشت نفس آخر رو‌ میکشید، گفت: آقا راضی شدی یا نه؟ وفا کردم یانه؟ ابی عبدالله یه جمله ای فرمود: "أَنْتَ أَمامِي فِي الْجَنَّةِ" .. یعنی سعید همین‌جور که الان جلوی من وایستادی بهشتم مقابل حسینی...  راحت شد خیالش... اینجا یه تیر به صورت اصابت کرد یه جا دیگه ام سراغ دارم یه تیر به صورت اصابت کرد اون ساعتی که عباس دوتا دستاش قلم شده بود، تیر به چشم مبارکش زدن اینجا ابی عبدالله اومد تیر رو از صورت سعید کشید اما علقمه، هرکاری کرد عباس تیر از چشمش نیومد بیرون، سرش رو‌ خم‌کرد یه جوری با عمود آهن زدن با صورت افتاد رو زمین.....حسین *
اگر از روضه‌ی خود دور برانی تو مرا من که دلبسته‌ی این گریه و آهم چه کنم؟! *همچین‌ که حر اومد بغلش کرد تا تو آغوش ابی عبدالله قرارگرفت اشاره کرد به عباس، عباسم! خیمه اش رو‌ آماده کن قبولش کردم..مگه میشه کسی دم‌مدر ابی عبدالله بیاد آقا در روش ببنده..* بيا نگار آشنا شب غمم سحر نما  مرا به نوكریِ خود شَها تو مفتخر نما ای گلِ وفا حسين معدنِ سخا حسين  میكشی مرا حسين به مُحرم،به سیاهی، به غمت محتاجم گر نشد لایق دیدار نگاهت چه کنم؟! من اگر دور شوم از تو دلم میمیرد بی تو درمانده و بی پشت و پناهم چه کنم ؟! *کاروان ابی‌ عبدالله از مدینه راه افتاد. این دوتا آقازاده‌ی بی‌بی حضرت زینب دنبال کاروان نبودند اینقدر به پدرشون اسرار کردند. آخه بابا بزار ما هم بریم. آخه عبدالله مریض احوال بود اینا قرار بود. بایستند آقا بهشون فرمود:« شما کنار پدرتون بمونید». گفتند:«چشم». ولی تا کاروان راه افتاد، اومدن پیشِ بابا.... بابا! آخه علی‌اکبر رفت، قاسم رفت، عبدالله رفت، بنی‌هاشمیا همشون رفتند کسی دیگه توو مدینه نمونده. به ما هم اجازه بده بریم. عبدالله بن جعفر قبول کرد. یه دست خطی نوشت برا ابی عبدالله و برای خواهرش. دست خط و داد بهشون، سریع برید خودتون و برسونید به کاروان. نزدیکای مکه بود که این دوتا سواره، این دوتاآقازاده‌ خودشون و رسوندن. از اون دور منادی فریاد زد:« دوتا سوار دارن میان آقا». یهو ابی عبدالله از دور نگاه کرد، بی‌بیم از محمل سرشون و بیرون آورد. کیه؟! خدایا...آخه دل بی‌بی هی توو این سفر شور میزد. سرش و از محمل بیرون آورد، بَه، بچه‌هامند الهی قربونشون برم. خدا رو شکر الحمدلله خودشون رو رسوندند. دست خط رو آوردن پیش ابی عبدالله، دایی جان! به پاهای داییشون ابی عبدالله افتادند. دایی جان بابامون ما رو فرستاده اینم دست خطشه. ما اومدیم کنار مادرمون باشیم، آخه شنیدیم وقتی تو رو می‌کشند قراره مادرِ ما به اسارت بره. چه جوری میشه ما توو مدینه باشیم، مادرمون رو ببرند به اسارت، دستاش و ببندند...مادرِ ما هم که از خونه می‌خواست بره مسجد، برا فدک هرکاری کرد امام حسن گفت:« من باید دنبالت بیام، آخه نمیشه که». توی مسیرم هی دلش شور میزد، خدایا اتفاقی برای مادرم نیوفته...آخرشم توو راه برگشت همینجور که دستش توو دست مادرش بود، اون نامرد اومد گفت:« بده فدک و»...مادر این قباله رو گرفت پشتش، پشت کمرش، پشت چادرش پنهان کرد. اون نامرد اصلا سوال نپرسید که، جلو امام حسن چنان توو صورت مادرم زد...  فلذا رو پاهای حسین افتادن، نمیذاریم مادرمون تنهایی بیاد... می رود سمت برادر به تنش تب دارد دو پسر دارد و یک زمزمه بر لب دارد به فدای سر تو! هرچه که دارم این است چه کنم؟ هست همین هر چه که زینب دارد ارث زینب قد خم بود، قسم داد و گرفت إذن خود را هم از آن قدّ مورّب دارد پسرش رفت به میدان و شغالان دیدند شیر این بیشه عجب باد به غبغب دارد رفت و فریاد برآورد برادر! بشتاب تیغ ورّاث علی از دو طرف لب دارد حق همین است که قربانی اکبر بشویم زینب است این که دو فرزند مؤدب دارد از یمین می‌روم از سمت یسارش با تو دشمن معرکه یک روزِ معذّب دارد بد به دل راه مده مطمئناً پیروزیم مادر ماست که در خیمه، مرتّب دارد: زیر لب زمزمهٔ ناد علی می‌خواند دارد از هیبتِ اولاد علی می‌خواند تکیه دادند به هم هر دو برادر این بار هر دو در مرکزِ این دایره و چون پرگار دور خود ساخته‌اند از سر دشمن کوهی تنِ بی‌سر چقدر ماند و در این انبوهی خُدعه زد دشمنِ بی‌عرضه و ترسو ای وای بارش تیر شد آغاز ز هر سو ای وای ناگهان هر دو برادر به کمین افتادند زیر بارانِ جفا هر دو زمین افتادند بدن هر دو پُر از تیر، به هم دوخته شد چِشم هر دو پسرِ شیر به هم دوخته شد اول از ترس در آن حال رهاشان کردند بعد با تیغهٔ شمشیر جداشان کردند این طرف، حادثه از چِشم زنی دور افتاد آن طرف در وسطِ خیمه دلی شور افتاد گَرد، خوابید و شد آن واقعه پیدا کم‌کم چِشم مادر نگران شد به پسرها کم‌کم عاقبت واقعه، شد آنچه که زینب می‌خواست نذر او گشت اَدا! شکر، حسینش برجاست پسرانم به فدای سرِ تو، غم نخوری هر دو قربانِ علی‌اکبرِ تو، غم نخوری پسرانم که بماند! خودِ زینب هم هست جانِ من نذر علی اصغرِ تو، غم نخوری تو سفارش شدهٔ مادرِمانی، قَسَمَت می‌دهم جان من و مادرِ تو، غم نخوری هر چه غم مال من و قول بده تا آخر هر چه غم خورد اگر خواهرِ تو، غم نخوری شاعر: محسن ناصحی *نگرانیِ تو رو نمی‌تونم ببینم، این زن نمی‌تونه نگرانیِ ولیش و امامش و ببینه...یه روزیم رسید امیرالمومنین رسید بالا سر فاطمه‌ش، هرچی صداش میزد جواب نمیداد، یهو رو کرد گفت:« زهرا جان! تو هم جواب علی رو نمیدی» روایت میگه اشکای چشم علی رو صورت فاطمه چکید، بی‌بی چشماش و باز کرد دستای شکسته‌ش و بالا برد اشکا رو از گوشه چشمای علی پاک کرد، علی جان! اصلا من اینجوری شدم اشک تو رو نبینم؛ چرا داری گریه میکنی
33054-attachment-حاج محمد رضا طاهری_محرم1401 - شب چهارم -مناجات با امام زمان (عج)-1661592594.mp3
2.1M
عشق یک سینه ی پر از آهُ یک دل بی قرار میخواهد  خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد  دیدن یارگرچه شیرین است  نیست عاشق کسی که خودبین است حرف عشاق واقعی این است  هرچه میل نگار میخواهد  مدتی هست یادمان رفته  پسری مانده از تبار علی  او که مثل حسن برای قیام  بی سپاه است و یار میخواهد یار هرکس به غیر او بودیم دل به هرکس به غیر او دادیم چه کسی را عزیز تر از او دل از این روزگار می خواهد؟ چند روزی به سَمت آقاییم چند ماهی به سَمت دنیاییم بی تفاوت به اینکه جاده وصل قدمی استوار می خواهد خوش به حال مدافعان حرم عشق را در عمل نشان دادند تا بفهمیم یوسف زهرا عاشقی جان نثار میخواهد شیعه تنهاست یا اباصالح با همان هیبتِ علی برگرد گردن دشمنان آل الله گردش ذوالفقار میخواهد گر بگویی بمیر، میمیرم بین دستان توست تقدیرم عبد بی دست و پا برابر تو کی ز خود اختیار می خواهد .
عالم علی و نورِ جهان تاب زینب است مثلِ علی و مثلِ نبی ناب زینب است از جلوه‌های فاطمه سیراب زینب است تشنه حسین تشنه حسن آب زینب است یعنی که پنج تَن دلِ یک قاب زینب است این کیست این عقیله‌ی آقای کربلاست این کیست این که غیرت فردای کربلاست این کیست این رَاَیتُ جمیلای کربلاست این کیست حضرت زهرای کربلاست عصمت کم است، صاحب القاب زینب است آورده رویِ دست خودش جانِ خویش را آماده کرده است دو قرآن خویش را رو کرده است بر همه شیرانِ خویش را دو گِرد باد خویش دو طوفان خویش را خورشیدِ این دو اختر نایاب زینب است *تاريخ نوشته: اين دو تا آقازاده ها از اولش از مدينه همراه كاروان نبودن، تا چند منزل فقط بي بي حضرت زينب سلام الله عليها خجالت ميكشيد، ميديد نجمه بچه هاش رو آوُرده، اُم ليلا علي اكبرش هست، رباب بچه اش توي آغوششه، هي به خودش ميگفت: زينب! همه فدايي هاشون رو آوُردن، اما تو دستت خاليه، چه جوري ميخواي تو روي داداشت نگاه كني؟ چند منزل گذشته بود، عبدالله بن جعفر اين بچه ها رو فرستاد، پيغام هم فرستاد، بي بي جان! نكنه مراعات كني بگي بچه هاي من هستن، هر كجا ديدي داداشت تو غربته، اول بچه هاي من رو بفرست، چقدر بي بي خوشحال شد، فدايي هاي داداشم از راه رسيدن. زخمِ دلِ شکسته‌ی خود را که هَم گذاشت اذن دخول خواند به خیمه قدم گذاشت از خود گذشت و تُحفه‌ای از بیش و کم گذاشت سنگِ تمام پیشِ امیرِ حرم گذاشت قبله حسین باشد و محراب زینب است زینب رسید و باز امام احترام کرد مثلِ علی، حسین به پایش قیام کرد تا او سلام کرد خدا هم سلام کرد زینب که است؟ آنکه ادب را تمام کرد در کربلا معلمِ آداب زینب است * يه وقت ديد آقازاده هاش دارن با چشم گريون از خيمه ي دايي ميان، چي شده مادر؟ چرا داريد گريه مي كنيد؟ چرا برگشتيد؟ گفتن: مادر! هر كاري كرديم دايي قبول نكرد بريم ميدون، گفت: برگرديد نميتونم جوابِ باباتون رو بدم، شما امانتيد پيشِ من دو مرد از قبیله‌یِ خود انتخاب کرد آئینه بود و رو به سوی آفتاب کرد با التماس دامنِ خود را پُر آب کرد بر روی نام مادرش اما حساب کرد فرمود این شکسته‌ی بی تاب زینب است *گفت: داداش! به حق مادرمون زهرا روم رو زمين نزن... تو هم امشب اگه گره ي كوري توي زندگيته اينجوري بگو  آقا! به جانِ مادرت  آن مادر غم پرورت ما را نراني از درت جانم حسين! جانم حسين بالی اگر نیست برادر دلی که هست آورده‌ام شعله کشم حاصلی که هست حل کن به دست خویش مرا مشکی که هست از من بخر دو هدیه‌ی ناقابلی که هست باور بکن که اولِ اصحاب زینب است *حالا ديگه اجازه رو گرفت، خيالش راحت شد؛ رفت توي خيمه نشست، گاهي پرده ي خيمه رو بالا ميزنه، شير بچه هاش رو نگاه ميكنه، چه رَجزي خوندن:" اَميري حُسينٌ وَ نِعمَ الاَمير" رفتند سمت معرکه پَر در بیاورند عباس گشته‌اند جگر در بیاوَرَند چون ذوالفقار تیغِ دوسر در بیاورند از یک یکِ سپاه پدر در بیاورند این دو دو موج بوده و سیلاب زینب است از دور دید و گفت: علمدار مرحبا بر ضربه‌هایشان صد و ده بار مرحبا بر دو امیر به دو جگردار مرحبا زینب شدند و حیدر کرار مرحبا اما میانِ خیمه‌ی بی آب زینب است اما رسید لحظه‌ی در خون صدا زدن خونین نَفَس نَفَس زدن و دست و پا زدن یک بار تیغ و بار دگر نیزه را زدن دور از نگاهِ مادرشان بی هوا زدن در بینِ خمیه شاهدِ گرداب زینب است یک نانجیب دشنه به اَبرویشان کشید یک بی حیا دو نیزه به پهلویشان کشید یک ناصبی که چکمه سَر و رویشان کشید یک پیرمرد پنجه به گیسویشان کشید آنکه دو چشم او شده خوناب زینب است *ابي عبدالله اول بدن عون رو به بغل گرفت، بعد بدنِ محمد رو، هي نگاش به خيمه ي زينبِ، چرا از خيمه نميآد بيرون، چرا كمكِ من نميآد، بچه هارو به سختي آوُرد تو خيمه ي دارالحرب، همه ي سعي و تلاشِ ابي عبدالله اين بود، قبل از اينكه بدن ها دست دشمن بيوفته اون هارو برگردونه، تا حسين زنده است كسي سر از بدن ها جدا نكنه، الهي بميرم اولين كسي كه سرش جدا شد خودش بود، ديگه كسي نبود كمكش كنه، فقط زينب از بالاي تل نگاه ميكرد، دستاش رو روي سرش گذاشت، صدا ميزد:" وامُحمدا! واعَليّا! وا اُماه"... گذشت تا برگشت قافله ي اُسرا مدينه، همه اين سئوال براشون مونده، ديدن عبدالله بن جعفر عصا زنان داره مياد، سراغ گرفت، يك به يك تو محمل هارو نگاه ميكنه، دنبال زينب ميگرده، رسيد تو محمل زينب، يه نگاه كرد نشناخت، گفت: شما از خانومِ من زينب خبر نداريد؟ صدا زد: عبدالله! حق داري من رو نشناسي... گفت: الهي بميرم برات زينب جان، چرا اينقدر شكسته شدي، چرا اينقدر پير شدي؟ فرمود: عبدالله! نبودي جلوي من حسينم رو زدن... عبدالله گفت: بي بي جان! يه گِله دارم ازت اول بذار بگم، من شنيدم هر كدوم از شهدا و بني هاشم روي    زمين افتادن، اول شما از خيمه بيرون اومدي، بي بي جان! مگه بچه هاي خودمون قابل نبودن، چرا بيرون نيومدي از خيمه؟ چرا نيومدي لحظ ⏬⏬
ه ي آخر بالا سرشون؟ صدا زد: عبدالله! تو چرا اين سئوال رو ميكني؟ ترسيدم نگاهِ حسين به من بيوفته از من خجالت بكشه، نخواستم داداشم رو خجالت زده ببينم... وقتي زينب اربعين برگشت كربلا، گفت: داداش! يادته وقتي بچه هام افتادن رو زمين، از خيمه بيرون نيومدم، گفتم: نكنه از من خجالت بكشي، حالا تو بيا برا من تلافي كن، همه بچه هات رو آوردم، اگه ميخواي زينب خجالت نكشه سراغ رقيه ات رو ازم نگير، اي حسين"