🌱 اینجا باهم سبز میمونیم 🌱
بنظرم هممون لازمه این حرفو چند بار گوش کنیم ... #سخن_ابوتراب ❤️ ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 @nazaningallery72 ┗╯\╲
.
.
.
کسی هست که اینو هنوز گوش نکرده باشه ؟ ☺️👆🏻
امروز خوب تر باش ...
برای خودت،
برای همه،
برای زمینی که به خوب بودنت
نیاز داره ...
╲\╭┓
╭ 🦋🌱 @nazaningallery72
┗╯\╲
مهدی خانعلیزاده، پژوهشگر مطالعات امنیت بینالملل در پاسخ به استوری سلمان کدیور که گفته بود: «چشمتان را از موی زنها و قلم نویسندگان و منتقدان بردارید و روی جان و امنیت مردم تمرکز کنید» چند استوری گذاشته که اینجا میگذارم.
لطفاً ورق بزنید و با دقت بخوانید ...
╲\╭┓
╭ 🦋🌱 @nazaningallery72
┗╯\╲
💛🔹💫
سرنوشت
🔹•••• قسمت ۸۸••••🔹
ناگهان هر دو ساکت شدیم ، فرید سرخ شد و من خشکم زد.با صدایی که سعی می کردم ، نلرزد ، گفتم :
_مهشید ؟!
فرید رنگش از سرخی به سفیدی تغییر کرد.لبانش می لرزید بدون اینکه حرفی بزند.رفت به اتاق خواب و در را محکم به هم کوبید ، بچه ها که با فریاد فرید ، بیدار شده بودند،گریه می کردند و وقت پیگیری بیش تر را از من می گرفتند.رفتم بالای سرشان و طبق معمول هر دو شان را بغل کردم و تکان دادم .وقتی کمی آرام گرفتند. دو شیشه شیر خشک که از قبل آماده کرده بودم.و با دو دست در دهان هردو گذاشتم.لحظه ی بعد که صدای در آپارتمان باز و بسته شد . متوجه شدم ، که فرید رفته.لحظه ای ناراحت نشدم ، دلم می خواست سر به تنش نباشه.همانطور که بچه را شیر می دادم ، هزار جور فکر در سرم پیچید.،این مهشید حتما همان دکتر سلطانی است.یعنی چقدر با هم صمیمی هستند که فرید مهشید صدایش می کرد ؟
آنشب فرید برنگشت و من هیچ وقت نفهمیدم کجا رفت و ماند.شیرین و شایان هم که فهمیده بودن که من ناراحت هستم.بی قراری می کردند و نمیخوابیدند.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم ،سراسیمه به طرف در رفتم،ته دل انتظار فرید را داشتم،اما به جایش شهین خانوم پشت در بود.وقتی آمد و خانه را دید ، سرش را تکان داد و گفت : بچه ها نذاشتن بخوابی ها؟
سرم را تکان دادم.اصلا نفهمیدم که بچه ها بیدار شده بودن یا نه ؟با عجله به طرف اتاقشان رفتم.هر دو خواب بودند.شهین خانوم در آشپز خانه مشغول درست کردن صبحانه بود.دست و صورتم را شستم و با بی حوصله گی لباسم را عوض کردم.یعنی فرید کجا رفته بود ؟ کی برمی گشت ؟ اصلا بر می گشت ؟ توی آیینه به تصویرم خندیدم.با صدای بلند ی گفتم : بر هم نگشت به جهنم.!
رفتم به آشپزخانه و میز صبحانه را برای دو نفر چیدم.شهین خانوم با سرعت آشپزخانه را جمع کرده بود،گاهی وقت ها فکر می کردم پیدا کردن شهین خانم از خوش شانسی ام بوده.شهین خانوم در حالی که چای می ریخت پرسید :
_دیشب بچه ها بیدار نشدن ؟
با خنده گفتم : اگر هم شده اند من نفهمیدم . ولی فکر نکنم شب هایی که شیر خشک می خورن راحت بخوابند.
لیوان چای را مقابلم گذاشت و خودش هم نشست پرسیدم :
_شما چطوری؟ بچه هات خوبن ؟
با خنده سر تکان داد و گفت : ای،آدمایی مثل ما همش یه جور اند.نه خوشحال ، نه بد حال
پرسیدم چرا ؟
_تا همین بوده ، خانم دکتر.اگر هم یه خوشحالی برامون پیش بیاد هم خوشحال نمی شویم.چون می دانیم که عوضش در میاد.
ظرف خامه را گذاشتم جلویش ، می دانستم گرسنه است و تعارف می کند.
پرسیدم :
_اون روز زود رفتی و برایم نگفتی چی شد که زن دوم شوهرت شدی؟
چند لحظه چیزی نگفت. بعد آهسته گفت : جریانش خیلی مفصله الان هم باید ناهار درست کنم. کارها زیاده . . . .
فوری گفتم : نه ، امروز ناهار درست نکن ، مهمون من.
با خنده گفت : مو که هر روز مهمون شما هستم .
نه امروز فرق می کنه زنگ می زنم و از بیرون ناهار می گیرم.حالا که بزنم به تخته بچه ها هم خوابن ، برایم تعریف کن.همیشه دلم می خواست با یه نفر که شرایط شما رو داشته باشه صحبت کنم.
با ناراحتی گفت : واقعا هم شنیدنی است .
پرسیدم : شهین خانوم ، چطور حاظر شدی زن دوم شوهرت باشی ؟
دستانش را در هم قفل کرد و نگاهم کرد.از آن نگاه های ((عاقل اندرسفیه))بعد گفت :
_نمی دونستم. اصلا کسی از مو نپرسید حاضری زن این آقا بشی ؟
با هیجان گفتم : راست می گی ؟ تعریف کنید.بیاید برویم تو اتاق بچه ها.
╲\╭┓
╭ 🦋🌱 @nazaningallery72
┗╯\╲
18.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرار نیست بسیجی فحش خور زمان فتنه و جنگ باشه ...
https://eitaa.com/joinchat/3545563271C90090bda93