👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇
✴️ پنجشنبه 👈29 تیر / سرطان 1402
👈2 محرم 1445 👈20 ژوئیه 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🐪 ورود حضرت سیدالشهداء علیه السلام و اهل بیتش به سرزمین کربلا... 😭😭😭.
✉️ ارسال نامه امام حسین علیه السلام به مردم کوفه توسط قیس بن مسهر صیداوی .
🐪 ورود امام جواد به بغداد " 220 ه " و شهادت او توسط معتصم در همان سال.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅مسافرت
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن
✅عقد قرارداد
✅جابجایی و نقل و انتقال
✅امور زراعی و کشاورزی
✅و تجارت و داد و ستد خوب است
💑مباشرت امروز:
فرزند هنگام زوال ظهرعاقل و دانا و بزرگوار خواهد بود.
👶 زایمان مناسب و نوزاد خوش قدم و شایسته خواهد بود.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج اسد و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️جابجایی و نقل و انتقال
✳️خرید خانه و ملک
✳️رفتن به خانه نو
✳️شروع به شغل و کار
✳️خرید حیوان و چهارپایان
✳️درخواست از زمامداران
✳️و آغاز درمان نیک است.
🔵نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
👩❤️👨 امشب: امشب ( شب جمعه)،فرزند خطیبی توانا و دارای گفتاری دلربا است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث حاجت روایی می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، خوب نیست
😴😴 تعبیر خواب امشب :
خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 2 سوره مبارکه "بقره" است.
الم ذالک الکتاب لا ریب فیه ...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده بر چیزی اطلاع یابد که قبلا نمی دانست و یا خبری در قالب نامه یا حکمی به وی برسد که باعث خوشحالی وی گردد.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد.
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🥀زندگیتون مهدوی 🥀
╲\╭┓
╭ 🦋🌱 @nazaningallery72
┗╯\╲
سختی هایی که الان تحمل میکنی
موفقیت های فردای تو هستن... 🌱
شبت آروم رفیق 🪴
╲\╭┓
╭ 🦋🌱 @nazaningallery72
┗╯\╲
🦋 اِنَّ رَبَّکَ فَعّالٌ لِما یُرِیدُ
🦋 بی گمان پروردگارت هرچه را اراده کند انجام میدهد ...
🌷هود ۱۰۷
#هرروز_یک_آیه
╲\╭┓
╭ 🦋🌱 @nazaningallery72
┗╯\╲
ما بعضی وقتا سقوط میکنیم ؛
چون چیزی اون پایین هست
که باید پیداش کنیم ... 🦋
سلام ظهر بخیر ☺️🌷
╲\╭┓
╭ 🦋🌱 @nazaningallery72
┗╯\╲
💛🔹💫
سرنوشت
🔹•••• قسمت ۶۶ ••••🔹
هیچی،پژمان پسر دایی ات مدام تو نخ تو بود، بلند می شدی نگاهت می کرد، می نشستی نگاهت می کرد، حرف می زدی نگاهت می کرد، دلم می خواست دندانهایش رو خرد کنم، پسره بی شرف، هیز پدر سوخته، هیچ فکر نمی کنه، منم نشستم، می فهمم...
فرید همانطور که حرف می زد سرعت ماشین را هم زیاد می کرد. می دانستم که دست خودش نیست. اصلا حواسش نبود که داریم پرواز می کنیم. با ترس پرسیم
- می شه یک کمی یواش تر بروی؟
ولی فرید بی توجه به حرفم ادامه داد: بگو احمق، با اون ریخت و قیافه ات به چی دل بستی؟ کار داری؟ خونه داری؟ ماشین داری؟ عرضه داری؟ خاک برسر! این از این، اون هم از داماد مارمولکتان.
- کدوم؟
داد زد:
- همون علی چاپلوس دیگه، کم مونده بود پیش بند هم ببنده و ظرفها را بشوره... می دونم همه اش برای خرد کردن نسیم و پدر و مادرت است...
با ناراحتی گفتم:
- فردی! این چه طرز حرف زدن است؟!
فرید با ناراحتی گفت:
- تو هم هی طرفدای کن. آخه بابا، کی بهش گفته پاشه پذیرایی کنه؟ مثل خاله خانباجی ها می نشست و پا می شد. بابا جون، بگیر بتمرگ! آنقدر بدم می آد از این آدمهای چاپلوس و دودوزه باز!
پرسیدم:
- خوب حالا تو چرا ناراحتی؟
لحظه ای یکه خورد، بعد فوری گفت:
- من؟ ناراحت نیستم، اصلا به درک، خیلی دلش می خواد بیاد ظرفهای مارو هم بشوره، پسره آشغال! خوب دیگه از این پایین شهری ها جز این نمی شه انتظار داشت. پسره مردنی آمده شده داماد حاج پورزند که رو اسمش قسم می خورن! معلومه دست و پاشو گم می کرده، ندید بدید چنان فنجانهای چای را نگاه می کرد انگار تو عمرش نقره ندیده! این نسیم هم بس که لجبازه. ببین منو با چه کسایی باجناق کرده... خلایق هر چه لایق!
با حرص گفتم:
- بس کن فرید، به تو چه ربطی داره؟ نسیم هم دیگه بزرگ شده، قیم احتیاج نداره در ثانی پدرم هنوز زنده است. تو چه کار داری؟
فرید با غیظ گفت: صبا، جمع کن همین فردا می ریم شمال!
با ناراحتی گفتم: مگه نگفتی امسال عید دیدنی همه جا می ریم؟ خودت گفتی...
- چرا گفتم، ولی حالا می بینم اصلا طاقت ندارم سیزده روز این چشمهای هیز رو خیره به تو تحمل کنم! نمی تونم. اعصابم حسابی بهم ریخته، حوصله دید و بازدید ندارم.
بغض داشت خفه ام می کرد. وقتی رسیدیم، رفتم تو اتاق خواب و در را روی خودم قفل کردم، تحمل دیدن فرید را نداشتم. تصمیم گرفتم فردا هم با فرید به شمال نروم. خسته شده بودم، هر کاری دلش می خواست می کرد و هر چه دلش می خواست می گفت. انگار نه انگار که من هم آدم هستم و حق تصمیم گیری و انتخاب دارم. دلم می خواست آنقدر جرات و جسارت داشتم که در جواب بد گویی هایش نسبت به علی می گفتم:
- تو که به قول خودت پولداری چه گلی به سرم زدی؟
خودش هم باورش شده بود که مرد ایده آل هر دختری است. با آنهمه پول و تحصیلات، هنوز آداب معاشرت بلد نبود. در مهمانی ها نه حرف می زد نه جواب کسی را می داد. آنقدر خودش را می گرفت که همه از اطرافش کنار می کشیدند. در این چند سال که داماد پدر و مادرم بود یاد ندارم که هرگز در خانه پدری ام کاری انجام داده باشد. وقتی غذایش را می خورد به زور از مادر تشکر می کرد و حتی ظرف غذاش خودش را هم جمع نمی کرد، چه رسد به مال بقیه! شک و تردید در انتخاب شریک زندگی ام امانم را بریده بود. اما با توجه به حال و روزم دلم نمی خواست به این افکار میدان بدهم. من هنوز آنقدر به فرید و زندگی ام علاقه داشتم تا نهایت سعی ام را در درست کردن شرایط به کار ببرم. در افکارم غرق بودم که صدای در از جا پراندم.
صدای فرید به گوشم رسید:
- صبا جان، در را چرا قفل کردی؟ باز کن کارت دارم.
عصبانی گفتم: نمی خوام، می خوام تنها باشم.
- تو باز کن کارت دارم.
- فرید حوصله ندارم ولم کن.
- خیلی خوب صبا جون ببخشید، حرفم را پس می گیرم فردا نمیریم شمال، می ریم عید دیدنی، حالا خوب شد؟
با صدای بلند گفتم: کسی که هر دقیقه حرفش عوض بشه اصلا قابل اعتماد نیست، اصلا نخواستم. من تا روز سیزده بدر تو خونه می مونم تا اعصاب جنابعالی راحت باشه.
آن شب در را به روی فرید باز نکردم، صبح از احساس گرسنگی شدید بلند شدم. وقتی در را باز کردم، چشمم به فرید افتاد که پشت در اتاق خوابیده بود. همیشه کارهایی می کرد که دلم را به رحم می آورد و ناخودآگاه می بخشیدمش، از اتاق خواب پتویی آوردم و رویش انداختم. صورتش در خواب بچه گانه و معصوم بود. مژگان بلندش روی صورتش سایه انداخته بود. موهای آشفته اش قلبم را می لرزاند. خدایا چرا آنقدر این مرد لجباز و از خود راضی را دوست دارم؟
╲\╭┓
╭ 🦋🌱 @nazaningallery72
┗╯\╲
هدایت شده از 🌱 اینجا باهم سبز میمونیم 🌱
🦋 قرار پنجشنبه هامون 🦋
🥀به یاد اموات ....
https://eitaa.com/joinchat/3545563271C90090bda93
آدما به مرور عوض نمیشن به مرور مشخص میشن ...
╲\╭┓
╭ 🦋🌱 @nazaningallery72
┗╯\╲