eitaa logo
🌱 اینجا باهم سبز می‌مونیم 🌱
2.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.2هزار ویدیو
429 فایل
اینجا جمع شدیم که دقایقی ازین دنیای خاکستری فاصله بگیریم🥰 . در کنار ذکرهای مجرب حاجتروایی و مطالب آرامش بخش . آدرس کانال مکرومه بافی مون👇 https://eitaa.com/nazaningallery72 . لینک شناس : @fotrus72 . لینک ناشناس : https://daigo.ir/secret/9510674401
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلاً چه دلیلی داری که ادامه بدی؟! ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 @nazaningallery72 ┗╯\╲
قشـــــنگیجاتــــــــــ 🪴💐 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 @nazaningallery72 ┗╯\╲
💛🔹💫 سرنوشت 🔹•••• قسمت ۷۰••••🔹 منکه شرط می بندم آرش هنوز عاشق تو است .وقتی آن شب مهمان ها رفتند، رفت توی اتاق و در را بست صدای گریه اش از اتاق می آمد،،رضا از من خواست که سر به سرش نذارم وقتی هم آمد بیرون چشمانش شده بود دو کاسه خون! واقعا پسر خوبیه !بعضی وقت ها با خود فکر می کنم چی می شد تو زنش می شدی ؟ نمی دانی چقدر پسر ماه و آقاییه، از وقتی زن رضا شدم می فهمم که چقدر پسر خوبیه . خلاصه اون شب خانه ما گریه کرد و صدایش از عصبانیت می لرزید!می گفت :تا حالا ندیده که مردی این جوری زنش رو تحقیر کنه.بعد هم از دهنش در رفت و گفت :کاش قبل از اینکه سر وکله ی این پسره پیدا می شد. وادارش می کردم پیشنهادم رو قبول کنه.آن وقت بهش نشون می دادم که زندگی مشترک یعنی چی ! خلاصه ، رضا هم عصبانی بود،اصلا من می گفتم اینارو دعوت نکنه ها! اما خوب چون رضا با شوهرش دوست صمیمی است گفت : بد میشه بگذار بیان ! اصلا بی چاره شوهرش از حرص گذاشت رفت .بعضی ها واقعا دل گنده هستند. برای این که موضوع را عوض کنم پرسیدم : تازگی ها نرفتی سونوگرافی ؟ الهام گفت : چرا،بچه سالم و سرحال داره برای خودش شنا می کنه! جنسیتش معلوم نشد؟ الهام خندید و گفت : چرا قراره مادر شوهر بشم . با خوشحالی گفتم : وای پسره ؟ الهام با خنده گفت : آره ،ولی فکر نکنم مال تو به این راحتی ها معلوم شه ! _آره فرشته هم گفت که نمی شه با قاطعیت گفت بچه ها چی هست؟ بعد از نهار ، رضا آمد دنبال الهام، و هر دو رفتند . نسیم،الهام را برای عروسی اش دعوت کرده و قرار بود آنها هم بیایند. وقتی تنها شدم، رفتم تو فکر فرید ، با این حرکتش آبروی من را همه جا برد.یاد حرف های آرش افتادم. دلم می خواست بدانم زندگی مشترک مورد نظرش چیست ؟ اما سریع جلوی خودم را گرفتم .این فکرها چه معنی داشت؟ حالا دیگه همه چیز تمام شده بود. داغ دلم دوباره تازه شد و کمی کنجکاو شدم ببینم دکتر سلطانی در محل کار با شوهرم چه رفتاری دارد؟! با به یاد آوردن حرف های الهام دیگر کنجکاوی ام به نهایت رسیده بود.اول هفته ، تا فرید از خانه بیرون زد، بلند شدم و با عجله کارهایم را انجام دادم.بعد با اضطراب مانتو و روسری ام را پوشیدم و آماده بیرون رفتن شدم .اما هنوز در ورودی را باز نکرده پشیمان شدم.اینطوری اگه می رفتم فرید زود متوجه حضورم می شد.دوباره برگشتم و در میان لباس های کمد شروع به جست و جو کردم((باید چیزی می پوشیدم که اگر فرید مرا هم ببیند نشناسد))در حال جست و جو بودم که ناگهان فکری به سرم رسید((چادر مشکی)) بهترین پوشش برای مخفی نگه داشت سر و کله همین بود.یک چادر مشکی داشتم که پدرم در سفر مکه برایم آورده بود.با زحمت پیدایش کردم و جلوی آیینه با دقت سرم کردم.نگه داشتن چادر از آن چیزی که فکر می کردم سخت تر بود.سنگین بود ولیز می خورد باهر بد بختی چادر را مرتب کردم و در آینه به خودم نگاه کردم.عالی بود فقط باید صورتم را هم می پوشاندم.بالای چادر را با دست جلوی بینی و دهانم نگه داشتم حالا ،حالا فقط دو چشم معلوم بود که در نگاه اول قابل شناسایی نبود.در دل به خودم جرات دادم(اصلا فرید منتظر من نیست و انتظار دیدن منو نداره))برای همین اگر سینه به سینه من هم وایسه محاله فکر کنه منم. بسم الله گویان راه افتادم.نزدیک درمانگاه ماشینو پارک کردم و راه افتادم.درمانگاه در مرکز شهر قرار داشت و خیلی شلوغ بود.تابلو بزرگی اسامی دکتران مشغول در درمانگاه و تخصص‌ها را معرفی می کرد. ایستادم و به تابلو چشم دوختم . اسم فرید را زود پیدا کردم . با کمی نگاه اسم مهشید را هم پیدا کردم.متخصص زنان و زایمان بود.خوب اینجوری بهتر بود،حالا می رفتم سراغش،در دل دعا کردم آن روز شیفت کاری اش باشه . وقتی وارد درمانگاه شدم از دیدن جمعیت زیاد یکه خوردم.تازه اول صبح بود پس بعد از ظهر چی می شد !!!!از متصدی اطلاعات که مردی پیر و بی حوصله بود سراغ دکتر سلطانی را گرفتم. با بد خلقی گفت :بذار ببینم امروز تشریف آوردن ؟ تازنگ زنگ زد وسوال کرد دیوانه شدم.آنقدر فس فس می کرد که انگار برای شب وقت میخواهم سرانجام به زور گفت :هستن طبقه پایین به سختی چادرم را که باهر قدم دور پاهایم می پیچید،مرتب کردم و راه افتادم.سالن کوچکی را به مریضان بخش زنان اختصاص داده بودند که جای سوزن انداختن وجود نداشت.به زحمت جایی روی یک نیمکت زهوار در رفته پیدا کردم ونشستم.شیفت امروز زنان را دکتر سلطانی داشت.منشی یک برگ کوچک که شماره نوبتم را نشان می داد دستم داد.که حالا دردستانم مچاله شده بود.حواسم را حسابی جمع کرده بودم تا ببینم چه می شود.دو زن کنارم نشسته بودن که انگار قبلا هم پیش مهشید آمده بودند و حالا همداشتن درباره او حرف می زدنند..گوشم را تیز کردم تا ببینم چه می گویند.زن مسن داشت می گفت:از ناچاریه،وگرنه پیش این نمی آمدم.زن جوانتر که فهمیدم اسمش زری است، جواب داد:خوب روزهای سه شنبه بیا،خانوم دکتر موسوی هستند 🦋 @nazaningallery72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میرزا اسماعیل دولابی (ره): وقتی خدا حاجاتت را به تاخیر می‌اندازد، دارد چیز بزرگتری به تو میدهد. منتها تو حواست به خواسته خودت هست و متوجه نمیشوی؛ تو نان میخواهی، او به تو جان میدهد! ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 @nazaningallery72 ┗╯\╲
بی‌کفن‌بود‌حسین(ع)،ورنه‌وصیت‌می‌کرد تا‌به‌روی‌کفنش‌نام‌حسن‌(ع)بنویسند! ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 @nazaningallery72 ┗╯\╲
⏺ لبخند بزن ، براى همين طراحى شدى 😇 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 @nazaningallery72 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اون لحظه‌ای که تو روضه می‌خوای همراه جمعیت، امام حسین رو صدا بزنی و یهو یاد لحظات سیاه و چرکی میفتی که سرگرم و کیفور از گناه بودی... و از امام حسین خجالت می‌کشی و صدای یاحسینت توی گلوت می‌شکنه! واللّه که امام حسین خجالت‌زده‌هایی که خودشون رو بین جمعیت روضه قایم می‌کن، پناه می‌ده! ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 @nazaningallery72 ┗╯\╲
ینی شما یه دونه مادر بزرگ پیدا نمیکنی از پفک خوشش نیاد 😂😅 🏡 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 @nazaningallery72 ┗╯\╲