﷽
❀
#حضرت_معصومه_س_مدح
قم معطر به بوی فاطمه هاست
شهر و کاشانهء بَنِی الزَّهراست
تشنهء این کویر اقیانوس
مِهر مادر هنوز پا برجاست
چقدر شهرتان گدا دارد!
شوریِ آب قم ز اشک گداست
خوش به حال کسی که یک عمر است
در حریم شما کنار خداست
همهء عرش و جنت الاعلی
گوشه ای از حیاط صحن شماست
اینکه همسایه با شما شده ایم
بهترین هدیهء امام رضاست(ع)
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
سلاام عصرتون مهدوی
عیدتون مبااارک 🌹❤️☺️
.
💠 السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ
🌸 یا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
پر میکشد مرغ دلم یک بار دیگر
تا بارگاه دختر موسیبنجعفر
آنجا که میافتد به روی خاکْ افلاک
آنجا که بر خاکش ملَک میگسترد پر
آیینههای بارگاهش رشک انجم
هر ذره از خاک درش خورشیدپرور
در صحن او گم میشود غمهای دنیا
پیداست در نور حریمش لطف داور
آیینۀ عصمت شد این دریای دانش
زهرا تجلی کرد در این نور اطهر
آمد دوباره زینب زهرانشانی
شد از شعاع شمس او تکثیر، کوثر
هم نور چشم احمد و جان رضا اوست
هم یادگاری دارد از زهرا و حیدر
معصومه است و خواهر سلطان طوس است
ما را به خورشید ولایت اوست رهبر
موسی و عیسی پاسبانان حریمش
خیل ملائک بر درش همواره چاکر
در کوی احسانش کریمان در گدایی
بر خوان لطفش در دعا عالم سراسر
شد از نسیم چادرش ایران گلستان
از گرد خاک پای او شد خاک قم زر
آن قبر نورانی که گم شد در مدینه
گویا برآورده است از این سرزمین سر
گفتند کارت با کریمان نیست دشوار
با این کریمه کارمان دائم میسّر
دیگر چه باک از هول رستاخیر ما را
وقتی که او باشد شفیع روز محشر
#ولادت_حضرت_فاطمۀ_معصومه
#ولادت_کریمۀ_اهلبیت
#روز_دختر
🎋
810.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐ســلام
🌸به اولین روز خرداد خوش آمدید
💐امـروزتون زیبا
🌸امیـدوارم
💐لحظات زندگیتون
🌸مدام حول محور
💐عشق, شادی, آرامش
🌸در حرکت باشه
💐و خرداد ماه براتون پراز
🌸برکت خوشبختی موفقيت
💐و سرشاراز خیر و برکت باشه
🌹🌹☺️🤲🖐
🌹شهادت سردار محمد بروجردی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء(علیه السلام)
1 خرداد 1362
♦️شهید محمد بروجردی در سال 1333 ش در یکی از روستاهای اطراف بروجرد به دنیا آمد. از هفت سالگی به همراه خانواده، ساکن تهران شد و در سال 1356، با هدف ضربه زدن به رژیم پهلوی، گروه توحیدی صف را تشکیل داد. او در همان سال راهی نجف گردید و از طرف حضرت امام خمینی(ره)، مأمور آگاه کردن مردم از جنایات رژیم شد و در این سنگر به ایفای وظیفه پرداخت. گروه صف به فرماندهی محمد بروجردی، به هنگام ورود حضرت امام به میهن اسلامی و روزهای پس از آن، مسؤولیت حفاظت از جان امام را بر عهده گرفت. با عزیمت امام به قم، بروجردی مسؤول زندان اوین شد.
♦️شهید بروجردی نقش مهمی در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت و خود از فرماندهانِ اولیه آن به شمار می رفت. وی در سال 1358 ش برای فرونشاندنِ آشوب ضد انقلاب در کردستان، راهی این منقطه گردید و با اقامت چهار ساله خود در آن دیار، وضعیت این منطقه را سروسامان داد تا جایی که به مسیح کردستان شهرت یافت.
♦️شهید بروجردی در سال 1361، به عنوان فرمانده سپاه در غرب کشور، قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) را تشکیل داد و عملیات های نظامی را از این مکان، هدایت می نمود. سرانجام این پاسدار غیور و فداکار، طی یکی از مأموریت های خود در نزدیکی شهرستان نقده بر اثر برخورد با مین، در 29 سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد و پس از تشییعی باشکوه، در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_هفدهم
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم😊
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم😊
.
ممنون😊
.
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
.
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐
.
اره..با کمال میل😊
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺
.
-ممنونم زهرا جان😊
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
-زهرا خانم؟!
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام☺
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید☺
نشناختمتون اصلا...😕
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─