eitaa logo
نعمت خدا
307 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
111 فایل
ثم لتسئلنّ يومِئذٍ عن النّعيم. تكاثر/ 8 ارتباط با مدیر کانال: @ENGLABYAMMAN دوستان خود را جهت آشنایی بیشتر با امام مظلوم مقتدر دعوت کنید https://eitaa.com/neamatkhoda
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌷لاله‌های بهشتی🌷
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• بوی عطر عجیبی داشت! نام عطر رو که می‌پرسیدم جواب سر بالا میداد شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود: به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم هر وقت خواستم معطر بشوم از ته دل می گفتم: [السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام] شهید حسینعلی اکبری🌷 http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
هدایت شده از بیداری ملت
❣ ✋از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛ از من به حضور حضرت یار، سلام؛ عطر یاد زهرایی شما درخانه ی قلب هرکس پیچید ، از دیدار تمامی بوستانها بی نیازشد ... ... و هوای حضور حیدری تان دراندیشه ی هرکس راه یافت از تکیه برهر پشتوانه ای وارهید ... شکر خدا که در پناه شما هستم ...🤲🌱 (عج)♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بسمه تعالی برادران و خواهران مؤمن و گرامی، خواهشمند است، جهت سلامتی نماینده محترم ولی فقیه در استان البرز و امام جمعه انقلابی شهر کرج، حضرت آیت الله حسینی همدانی حفظه الله تعالی که دربستر بیماری هستند،حمد شفایی قرائت فرمایید 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ┏━🕌━🕌━━━━━━🌹🌹 ┗━━━━━━━━━━━━🌹🌹
هدایت شده از بیداری ملت
🔴خنثی‌سازی حملۀ تروریستی در سقز 🔹عناصر یک تیم وابسته به گروهک‌های تروریستی که از اقلیم کردستان عراق وارد کشور شده و قصد داشتند به تجمع احتمالی امروز در سقز تیراندازی کنند بازداشت شدند. 🔹از این تیم 4 نفره 3 اسلحۀ کلاش، کلت، سلاح شکاری ساچمه‌زنی، 2 دست لباس نیروهای نظامی و تعدادی اسلحه سرد به‌دست آمده است. 🔸همراه داشتن لباس نیروهای نظامی ایران نشان‌دهندۀ سناریوی شلیک به تجمع‌کنندگان و انتساب عمل جنایتکارانه به حافظان نظم و امنیت کشور است. تحقیقات از تروریست‌های بازداشت‌شده ادامه دارد. 🔴 👇 @bidariymelat
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
25 شهریور 1402 بلوار کشاوز جمعیت معترض یک صدا با شعار نیروهای سرکوب رژیم رو کلافه کردن! بانو یاسمین پهلوی، همه این جمعیت مشتاق تو هستن؛ زنده باد فرمان تاریخی شاهزاده ✊️✊️✊️ آقا رضا، آقا رضا، رضااا جان، رضااا @BisimchiMedia
فصل عزا و اشک دمادم تمام شد باز اين چه شورش استُ چه ماتم تمام شد پيراهن سياه دلم گريه مي کند من زنده ام به گريه بر او، غم تمام شد در اين دو ماه چشم من از باده خيس بود فصل عزاي عالم و آدم تمام شد امسال هم بهار دل ما دو ماه بود ديگر بهار بيرق و پرچم تمام شد ديشب دلم گرفت، غرورم شکسته شد پرچم که رفت بارش نم نم تمام شد يادش بخير روز دهم ناله ها زديم ديشب به بعد خاطره هايم تمام شد يادم نمي رود دل خون سه ساله را سيلي که خورد گفت: سه سالم تمام شد وقتي کتيبه هاي دلم جمع مي شوند يعني زمان عفو گناهم تمام شد در پستوي دلم همه راجمع مي کنم مشکي در آوريد صفر هم تمام شد مهدی نظری @neamatkhoda
گنجینه معارف ماجرای عجیب تولد و مرگ «مأمون»، قاتل ثامن الحُجَج (ع) تاریخ انتشار : 1396/8/24 بازدید : 19016 منبع : پایگاه «قدس» , مامون که پس از دعوت از امام رضا (ع) به خراسان برای جلوگیری از قیام های علیه خود، این امام را در سال 203 ق. مسموم و به شهادت رساند... . بنا به نقل از «حیاة الحیوان» دِمیَری؛ مامون پس از کشتن امین (برادر خود) با زبیده خاتون مادر وی ملاقات کرد و عذرهای فراوان خواست ولی هر چه عذرخواهی می نمود جوابی نمی شنید. در این میان، متوجه شد که مادر زیرزبانی سخنانی می گوید ولی معنای آن را متوجه نمی شود. مأمون گفت: مادر مرا نفرین می کنی؟ گفت: نه. ولی مامون همچنان اصرار ورزید تا بداند مادرش چه می گوید!؟ تا این که زبیده چنین گفت: من به یاد می آورم مطلبی را که تمام مقدرات تو و کشتن پسرم از همان ماجرا رقم می خورد! و آن ماجرا این است: شرط هایی کذایی! روزی با پدرت «شطرنج» بازی می کردیم، به شرط آن که هر کس برد، آنچه از فرد بازنده خواست عملی کند. در این میان، پدرت بر من پیروز گردید و شرط عجیب خود را برای من گذاشت: او (هارون الرشید) گفت: باید  به دور قصر برهنه و عریان بگردی! و من هر چه عذر خواستم قبول نکرد و بالأخره خواستۀ او را انجام دادم. پس از آن، دوباره شروع به بازی کردیم و این دفعه، من بر او غالب شدم و به وی گفتم: باید در آشپزخانۀ قصر با قبیح ترین و زشت ترین کنیزان، آمیزش کنی! پدرت هر چه به من کرد و حتی گفت: خراج یک سال مصر را به من می دهد، من قبول نکردم. دست او را گرفتم و به میان آشپزخانه بردم و خوب گشتم و کنیزی را بدشکل تر از مادر تو «مراجل» پیدا نکردم و گفتم باید با این کنیز، درآمیزی! او اجباراً این کار را انجام داد و نطفۀ تو منعقد شد، حالا در ذهنم این ماجرا به یاد آمد و داشتم زیر لب به خود می گفتم: «لَعَن الله اللّجاج»، خدا لعنت کند مرا که به فشار و اصرار، سبب قتل پسر خودم شدم! مرگی عجیب! مامون که پس از فتوحات روم راهی پایتخت خود بود، در مسیر بازگشت  در «رِقّه» کنونی، به چشمه ای بنام «بَدَندُون» که معروف به «عشیره» بود رسید چون آب و هوای مناسب و منظرۀ دلگشا و سبز و خرمی داشت، دستور داد در آنجا سپاه توقف کند تا از هوای این منطقه مدتی استفاده نموده سپس راهی دیار خود گردند. برای مامون روی چشمه جایگاه بسیار زیبایی از چوب آماده کردند و وی در آنجا می ایستاد و صافی آب را تماشا می کرد. در این هنگام که او سرگرم تماشای آب بود، یک ماهی بسیار زیبا به اندازۀ نصف طول دست و نقره ای رنگ آشکار شد. مامون گفت هر کس این ماهی را بگیرد، یک شمشیر جایزه دارد. یکی از سربازان، خود را به آب انداخت و ماهی را گرفت و بیرون آورد و همین که به تخت و جایگاه مامون رسید ماهی، خود را به شدت تکان داد و از دست او جهید و در آب افتاد. با جهیدن ماهی، مقداری از آب بر صورت و گلوی مامون پاشیده شد که ناگهان لرزش بی سابقه ای تمام وجود او را فرا گرفت! سرباز برای مرتبه دوم به آب پرید و ماهی را گرفت و مامون این بار دستور داد آن را کباب کنند. ولی لرز به طوری شدت یافت که هر چه لباس زمستانی و لحاف بر روی او می انداختند، آرام نمی شد و پیوسته فریاد می زد: «البَرد البَرد» سرما سرما. در این بین ماهی را که بریان شده بود برایش آوردند ولی او به حدی در ناراحتی و فشار بود که نتوانست حتی لقمه ای از آن را بخورد. معتصم، برادر او -که پس از وی به حکومت رسید- فوراً دستور داد تا برایش پزشکان سلطنتی را آورند و او را معالجه کنند. آنان پس از معاینۀ مامون، گفتند: ما از معالجۀ وی عاجزیم! این حالت لرز و ضربان نبض بی شک نشانگر مرگ او است و تا حالا در طب، مانند این بیماری رخ نداده است. مامون که حالش بسیار وخیم شده بود و لحظه ای لرز و لحظه ای چنان تب می نمود که از بدنش عرق فراوانی سرازیر می‏شد، دستور داد تا او را به جای بلندی ببرند و یک بار دیگر سپاه و سربازان خود را ببیند. در سفینه البحار، جلد 1، این گونه نقل است: شب بود، مامون را به جای بلندی بردند، همین که چشمش به سپاه بی کران در خلال شعاع آتش هایی که کنار خیمه ها افروخته بود، افتاد و رفت و آمد سربازانش را دید که همه به خود مشغول و از مامون بی خبرند، ناگهان رو به آسمان کرد و گفت: «یَا مَن لَا یَزَالُ مُلکُه! اِرحَم مَن یَزَالُ مُلکُه»، ای آن که پادشاهی او زوال پذیر نیست، رحم کن بر کسی که پادشاهیش به پایان رسیده است. سپس او را به جایگاه خودش بردند و معتصم (برادرش- خلیفه بعدی) کسی را گماشت تا «شهادتین» را به وی تلقین کنند. سپس آن مرد با صدای بلند کلمات شهادتین را می گفت و در این میان «ابن ماسویه» پزشک مخصوص مامون گفت: فریاد نکش. الآن مامون در وضعیتی است که فرق بین »پروردگار» و «مانیِ» نقاش را نمی شناسد که ناگاه، مامون چشم هایش باز شد و چنان بزرگ و قرمز شده بود که هر بیننده ای را دچار وحشت می کرد.
با همان حال، می خواست «ابن ماسویه» را با دست خود فشار دهد ولی توان نداشت و چشم از دنیا فروبست. این ماجرا در روز پنجشنبه هیجدهم رجب سال 218 (ق) رخ داد. سپس جنازۀ او را به طرسوس حمل کردند و به خاک سپردند. مجازات عمل مامون هنگام خوراندند انار یا انگور زهرآلود به امام رضا (ع) خدا را به یاد نیاورد و با کمال بی شرمی بنا به گفته ابی صلت هروی، بر بالین امام (ع) حاضر گردید و با تزویر گریه می کرد، در حالی که امام مانند فردی مار گزیده و ماهی به خشکی افتاده به خود می پیچید... در این هنگام مامون هیچ گاه فکر نمی کرد چه سرنوشتی برای وی رغم خواهد خورد به نحوی که «سفینة البحار» اظهار می کند، شاید ظهور ماهی و آب در قبر امام هشتم برای تنبیه و آگاهی آن ملعون بوده است به نحوی که خداوند انتقام حجّت خود را به وسیله ماهی خواهد گرفت و البته مدرس بستان آباد نیز می گوید: ممکن است این ادعا هم صحیح باشد که مرگ مامون به وسیلۀ ماهی و لرز شدید به علت این بوده که امام رضا (ع) در اثر زهر، هنگام شهادت مانند ماهی به خاک افتاده می لرزیده است و شاید این گونه به شهادت رساندن این امام مظلوم باید برای مامون که خود نظاره‏گر بوده است، پیش می آمده تا به عمق بی رحمی خود پی ببرد @neamatkhoda
*🌴 آقا ممنون، سیر شدم.* بر اساس خاطره ای حقیقی از خادم حضرت امام رضاعلیه السلام ..... ساعت خدمتم تمام شده بود و مطابق رسم همیشگیم ، روبه روی ضریح دستی بر سینه نهادم و به رخصتی بر مرخصی از حضرت ، به گامهایی کوتاه ، حرم را ترک کردم به استراحتگاه خادمین که می آمدیم ، هرشب میهمان احسان و کرامت علی بن موسی الرضا بودیم و ظرف غذایمان آماده روی میز بود از روزی که همای سعادتِ خادمیِ حضرتِ رضا، بر شانه ام نشسته بود ، با خود عهد داشتم جز لقمه نانی به تبرک ، از سفره ی حضرت برندارم و غذای سفره خانه را هر شب به نیابت از امام رئوف بر زائری هدیه نمایم لباس خدمتم به صد آداب از تن در میآوردم و به سلام و صلواتی کنار مینهادم ، ظرف غذا را در دست میگرفتم و میان رواق، به راه می افتادم بیشتر شبها لقمه ی حضرت یا نصیب پیرزنی میشد که عصا زنان دنبال غذای تبرکی بود ، یا پدری که کودکی بیمار، روی صندلی چرخدار را به سمت پنجره فولاد حرکت میداد... آن شب ظرف غذا محکمتر از همیشه در دستانم جا خوش کرده بود و از کنار هر پیرزن و یا بیماری که رد میشدم، دل نداشتم بفرمایش زنم مات از بُخلِ خویش ، حدیث نفس میکردم و متحیّر مانده بودم امشب چه پیش آمده دلم را که دریایش قطره گشته... همچنان میان رواق ها گام برمیداشتم و عنانِ عقل را به دستِ دل سپرده بودم که ناگاه در مقابل پدری به همراه پسرک خردسالش، میخکوب شدم... مرد جوان آنقدر خوش لباس بود و کودکش آنقدر مرتب لباس پوشیده بود که یقین کردم دلم ، مسیر را اشتباه آمده و باید راه کج کنم، اما چه کنم که قدم از قدمم پیش نمیرفت و ظرف غذا در دستانم شل شده بود... دل یک دله کردم و غذا را به دو دستم پیش آوردم: بفرمایید آقا، لقمه ی حضرت است... از طرف آقا علی بن موسی الرضا هدیه به شما... حرفم هنوز تمام نشده بود که پسرک چشمانش برقی زد و غذا را از دستانم گرفت، صورت کوچکش را روبه ایوان طلای حضرت چرخاند و به همان لحن کودکانه اش گفت: وااای آقا ممنون، مادرم راست میگفت از پدرِ مهربان هم ،مهربان ترید... آنگاه در ظرف را باز کرد و به خوشحالی ادامه داد: بابا قاشق هم برایم گذاشته اند... پدر که صورتش غرق اشک شده بود ، آرام پرسید: _چگونه محبتتان را جبران کنم؟ هنوز از آنچه پیش آمده بود، متحیّر بودم و به کلماتی در هم ریخته پاسخش دادم: _ من کاره ای نبودم آقا، لقمه حضرت بود، سهم و روزیِ پسر دوست داشتنیِ شما مرد که حال کنار پسرش نشسته بود تا پسرش همان گوشه ی رواق غذایش را نوش جان کند، راویِ ماجرایش شد: - میخواستم برای زیارت وداع بیایم و پسرم را گفته بودم در هتل بمان و با من حرم نیا؛ زیارتم طول میکشد ، طاقت کودکانه ات طاق میشود و حال زیارت را از من خواهی گرفت پسرم پذیرفته بود در هتل بماند ولی همسرم اصرار داشت که باید برای خداحافظی پسرمان هم بیاید هرچه بهانه میتراشیدم ، پاسخی میداد؛ تا اینکه مادرش آمد ، کنارش نشست دستانش را گرفت و به یقینی عجیب گفت: عزیزِ مادر؛ با پدر همراه شو، هیچ نگرانی هم به دلت راه مده؛ امام ، پدرِ مهربان است؛ هرچه خواستی از خودِ امام بخواه... خلاصه به اوقاتی تلخ دست پسرم را گرفتم و به حرم آمدیم... زیارت خواندنم طولانی شده بود و پسرم این پا آن پا میکرد، ولی من هنوز دل نداشتم امام را وداع گویم سرِ نماز بودم که مرتب کودکم ، گوشه ی کتم را میکشید و میگفت بابا دیگر خیلی گرسنه ام، زمانِ رفتن نشده؟ آنقدر جملاتش مکرّر شد که کلافه نماز را سلام دادم و به عتابی گفتم: مگر مادرت نگفت هرچه خواستی از خودِ آقا بخواه؛ آنگاه انگشتم را به سوی ضریح اشاره کردم و گفتم به آقا بگو گرسنه ام؛ بگذار زیارتم تمام شود و سر نمازِ بعدی که ایستادم ، دیدم پسرم رو به ضریح صدایش را آرام کرد و زیر لب زمزمه کرد: آقا واقعا گرسنه ام... دروغ نمیگویم... آنقدر مظلومانه به امام درددل کرد که هرگونه بود نمازم سلام دادم و حرم را ترک کردم؛ هنوز چند قدمی نیامده بودیم که شما با ظرف غذایی از راه رسیدی... و حال من هم کنار پدر نشسته بودم و بر راءفت امام رئوف اشک میریختم که پسر غذایش را تمام کرد و رو به حضرت باز به همان لحن کودکانه گفت آقا ممنون...سیر شدم... *🌹 صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام و رحمه الله و برکاته 🌹*