eitaa logo
نداء الاسلام
5.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
182 فایل
ارتباط با ادمین: @parhizgar_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 💠 « دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌ دو نفر در مدرسه» 🔹 مرد اول می‌گفت:«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم! مرد دوم می‌گفت:«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب بدون مداد چکار کردی؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم مي‌شود می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیری. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند.حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.» 👌: به نظر شما، چقدر تربیت کودکی در آینده انسان نقش دارد؟ پس بیاییم اشتباهات فرزندان را از راه صحیح بررسی کنیم چون یک حرف ویک رفتار چقدر میتواند در رفتار دیگران تاثیر گذار باشد. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداء الاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 « اذان گفتن بی موقع» 🔹 آورده اند که در زمان عضدالدوله دیلمی، پینه دوزی بود که دختری زیبا داشت. سرهنگی عاشق دختر شد. پدرِ او را احضار نمود و به او تکلیف نمود تا دخترش را به عقد او درآورد. پینه دوز جواب داد تو سرهنگ و امیر لشکری و من مردی فقیر و پینه دوزی بیش نیستم. این وصلت جور نمی آید و من باید دخترم را به شخصی دهم که همردیف خودم باشد. سرهنگ هر چه اصرار نمود پینه دوز زیر بار نرفت. به ناچار سرهنگ گماشتگان خور را فرستاد تا آن دختر را از خانه پدرش به جبر و زور درآورده تسلیم او نمودند. 🔹 پینه دوز بیچاره به هر کجا که شکایت نمود به عرض او رسیدگی نشد. لاعلاج عریضه به عضدالدوله نوشت. عریضه را به شاه ندادند و جوابی به او نرسید. به ناچار روزی به نزدیک دارالاماره آمد و با صدای بلند بنا کرد به اذان گفتن! شاه از صدای اذان بی موقع از قراولان سوال نمود. گفتند: پیرمردی است که دادخواهی دارد و چون او را راه نداده اند به اذان گفتن مشغول شده. عضدالدوله دستور داد تا او را به حضور او بیاورند و چون به نزد شاه رسید عرض حال خود را به سمع او رساند. عضدالدوله امر به احضار او داد و چون سرهنگ آمد پرسید: آیا این پیرمرد راست می گوید؟ تو دختر او را به زور ربوده ای؟ 🔹 سرهنگ سر به زیر انداخت و جوابی نداد. عضدالدوله مجددا سوال نمود. سرهنگ به گناه خود اعتراف و اضافه نمود که دختر پینه دوز خود را کشته. شاه از این قضیه بسیار متاثر و با آنکه سرهنگ را زیاد دوست می داشت، امر نمود تا او را دو نیمه نموده و در چهارسوق شهر آویزان نمودند تا عبرت دیگران شده و ناموس مردم را بازیچه نگیرند و بعد حکم نمود تا هر کس دادخواهی دارد و به حضور نتواند رسید، به نزدیک قصر آمده و اذان بگوید. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداء الاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 "در برلین قاضی هست" 🔹 فردریک کبیر می خواست قصری بسازد. در کار ساخت قصر وقفه افتاد. علت را پرسید. گفتند در گوشه ای از زمین، آسیابی است که صاحبش نمی فروشد. فردریک شخصا به سراغ آسیابان رفت و علت را پرسید. آسیابان گفت اینجا موروثی است و من نه آنقدر متمولم که به آن احتیاج نداشته باشم و نه آنقدر فقیر که به پولش نیازمند باشم پس نمیفروشم! فردریک با پرخاش گفت: «تو میدانی با چه کسی حرف میزنی؟ من اینجا را از تو میگیرم!» آسیابان لبخندی زد و گفت؛ «نمیتوانی چون هنوز در برلین قاضی هست!».فردریک به یاد نصایح «ولتر» افتاد که به او گفته بود: «در حکومت هر چیزی را ابزار خودت کن جز دستگاه عدالت را، چون مردمت از هر جا رانده شوند به دستگاه عدالت پناه می برند، و وقتی آنجا را نیز گوش به فرمان تو ببینند دیگر به بیگانه پناه می برند، و بدین ترتیب پای بیگانه به کشورت باز میشود… •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «هدیه استاد برای شاگرد» 🔹 مرحوم (آخوند خراسانی) صاحب کفایه که تشنه درس استادش (شیخ مرتضی انصاری) بود ، روزی یگانه پیراهنش را شسته بود و منتظر بود تا خشک شود ، چون موقع درس فرا رسید و پیراهن هنوز خشک نشده بود برای آنکه از درس استاد محروم نگردد قبای خود را در بر کرد و مچهای آستین را بست و در حالیکه عبا را به دور خود پیچیده بود وارد مجلس درس شیخ شد و در گوشه ای نشست و به سخنان استاد گوش فرا داد و پس از خاتمه درس به سرعت بسوی محلّ سکونت خود شتافت زیرا نمی خواست کسی متوجه آن وضع گردد . 🔹ظهر آن روز کسی درب حجره را کوفت . وقتی آخوند محمد کاظم در را باز کرد ، شیخ مرتضی را دم دریافت ، استاد به شاگرد خود سلام کرد وبقچه ای از زیر عبای خود بیرون آورد و آن را به دست او داد و با قیافه ولحنی که سرشار از محبّت بود گفت : (از اینکه در این وقت مزاحم شده ام معذرت می خواهم من می توانستم پیراهن نوی تهیّه کنم ، امّا دلم می خواهد پیراهن خود را به شما بدهم و امیدوارم با قبول آن مرا خوشحال کنید .) شیخ آنگاه به سرعت از حجره شاگرد خود دور شد بطوری که آخوند نتوانست از لطف استاد خود سپاسگزاری کند ، وقتی باز کر دید که شیخ دو دست از پیراهن های خود را برای او آورده است. 📗 : داستان هایی از فقرایی که عالم شدند /10 •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 🔹 گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.» •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 روزی بهلول به قصر هارون الرشید رفت و برجای مخصوص هارون نشست، خدمتکاران قصر،بهلول را کتک زدند و از تخت هارون دور کردند. هارون که سررسید دید بهلول گریه میکند از خدمتکاران پرسید:بهلول چرا گریه میکند؟ قضیه را گفتند.هارون آنها را توبیخ و سرزنش کرد و بهلول را دلداری داد! بهلول گفت:ای هارون من به حال خودم گریه نمیکنم بلکه به حال تو گریه میکنم. چون من چند دقیقه بر تخت شاهی نشستم و این قدر کتک خوردم تو که یک عمر بر این تخت نشسته ای چقدر کتک خواهی خورد..! •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «فقر شدید ملا محمدّ صالح مازندرانی» 🔹 مرحوم (ملا محمد صالح مازندرانی) چندان فقیر و تهی دست بود که از شدّت کهنگی لباس خجالت می کشید که در مجلس درس شرکت کند، بلکه می آمد در بیرون در مَدْرَس می نشست و بدرس استاد گوش می داد و آنچه تحقیق می کرد بر برگ چنار می نوشت. طلاب گمان می کردند که او برای گدائی آمده که چیزی بگیرد ، تا آنکه در یکی از ایّام مساءله ای بر استاد که (ملامحمد تقی مجلسی) رحمه الله علیه بود مشکل شد، حل آن را به روز دیگر حواله کرد، روز دیگر هم آن مشکل حل نشد به روز سوّم حواله شد، در این اثناء ، یکی از شاگردان گذرش به مدرسه افتاد ، دید که ملا صالح عبا را بسر خود پیچیده و برگ درخت چنار زیادی مسوّده وسیاه کرده و در پیش روی ریخته، این شخص بر او وارد شد، 🔹 ملا محمد صالح برای اینکه زیر جامه نداشت برای او تواضع نکرد، پس آن شخص دو سه برگ چنار را برداشته دید در آنها حلّ مساءله معضله نوشته شده است، روز سوّم به مجلس درس رفته مساءله مطرح شد ولی کسی نتوانست حل کند، پس آن شاگرد شروع کرد به بیان کردن حلّ مساءله، ملا محمد تقی تعجّب کرد و با اصرار گفت: این جواب از تو نیست و از کسی دیگر یاد گرفته ای آخر الامر آن طلبه قضیّه ملا صالح را نقل کرد. آخوند چون از کیفیت حال ملا محمد صالح آگاه شد و دید در بیرون در مدرس نشسته فوری فرستاد لباسی برای او حاضر ساخته و او را به داخل مدرس خواست و تحقیق این اشکال را شفاهاً از او شنید پس آخوندبرای او مقرری و ماهانه تعیین کرد. 📗 : داستان هایی از فقرایی که عالم شدند/8 •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «ثروت دنیا سبب آسایش آخرت» 🔹علی علیه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل2 وارد شهر بصره شد. در خلال ایامی که در بصره بود، روزی به عیادت یکی از یارانش به نام «علاء بن زیاد حارثی» رفت. این مرد خانه مجلل و وسیعی داشت. علی همینکه آن خانه را با آن عظمت و وسعت دید، به او گفت: «این خانه به این وسعت به چه کار تو در دنیا می‌خورد، در صورتی که به خانه وسیعی در آخرت محتاجتری؟! ولی اگر بخواهی می‌توانی که همین خانه وسیع دنیا را وسیله‌ای برای رسیدن به خانه وسیع آخرت قرار دهی؛ به اینکه در این خانه از مهمان پذیرایی کنی، صله رحم نمایی، حقوق مسلمانان را در این خانه ظاهر و آشکارا کنی، این خانه را وسیله زنده ساختن و آشکار نمودن حقوق قرار دهی و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمایی.» 📗 : جامع القصص (داستان های موضوعی) /444 •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «جاهل متعصب» 🔻 روزی مردی از خوارج با چاقویی آغشته به زهر در دست، به یارانش گفت: «قسم به خدا، نزد این کسی که می ‌پندارد فرزند رسول خداست و وارد در دستگاه طاغوت زمان شده، می ‌روم و از دلایل اینکارش می ‌پرسم؛ اگر جواب قانع کننده ‌ای ندهد، مردم را از وجودش راحت می ‌کنم.» وقتی نزد امام رضا علیه ‌السلام رفت، حضرت فرمود: «به شرط اینکه بعد از پذیرفتن جواب، چاقویی را که در جیب گذارده ‌ای شکسته و به کنار بیاندازی، و پاسخ سؤالت را می ‌دهم.» او از این بیان امام رضا علیه ‌السلام شگفت زده شد و چاقو را در آورد و شکست و پرسید: «با اینکه دستگاه طاغوت زمان نزد شما کافرند، چرا وارد دستگاه حکومتی ایشان شدی؟ تو پسر رسول خدا هستی.» امام رضا علیه‌السلام فرمود: «نزد تو اینها کافرترند یا عزیز مصر و مردمش؟ به هر حال اینها به گمان خودشان یکتا پرست می ‌باشند و لیکن آنها نه خداوند یکتا را پرستیده و نه او را می‌شناختند. یوسف که خود پیغمبر و فرزند نبی بود، به عزیز مصر که کافر بود فرمود: " از آنجا که من دانا به امور و امانتدار هستم، مرا سرپرست گنج ‌ها و معادن بگردان. " یوسف همنشین فراعنه بود و حال آنکه من فرزندی از فرزندان رسول خدا هستم؛ مأمون با اجبار و زور مرا به اینجا کشاند. به نظر شما چکار می‌کردم؟» آن مرد گفت: «من گواهی می‌دهم که تو فرزند رسول خدا و راستگو و درست کرداری.» : جامع القصص (داستان های موضوعی) •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «خلوص نیّت محدّث قمی» 🔹 یکی از دانشمندان محترم می گوید : در یکی از ماههای رمضان المبارک به اتّفاق چند تن از دوستان از حضور حضرت آقای محدّث قمی تقاضا کردیم که در مسجد گوهرشاد مشهد اقامه نماز جماعت را تقبّل کنند . با اصرار و پافشاری پذیرفتند . 🔹چند روز نماز ظهر و عصر در یکی از شبستانهای آن مسجد به امامت معظم له برگزار شد و هر روز تعداد جمعیّت نمازگزاران افزوده می شد تا اینکه بر اثر اطّلاع دادن جماعت نمازگزار به دیگرانی که از این امر هنوز باخبر نشده بودند تعداد ماءمومین مرحوم قمی فوق العاده کثیر شد . 🔹یک روز پس از آنکه نماز ظهر برگزار شد مرحوم قمی به من که در صف اوّل و نزدیک ایشان بودم گفتند : من امروز نمی توانم نماز عصر بخوانم و رفتند و دیگر تا آخر ماه مبارک رمضان آن سال برای امر نماز نیامدند . 🔹در موقع ملاقات و سؤ ال از علّت ترک نماز جماعت فرمودند: در رکوع چهارم متوجّه شدم صدای اقتداکنندگان از پشت سرم را که می گفتند : یا اللّه ! یا اللّه ! یا اللّه ! ان اللّه مع الصابرین . و این صداها از محلّی بسیار دور به گوش می رسید . این توجّه مرا به زیادی جمعیّت اقتداکننده متوجّه کرد و در من شادی و فرحی تولید کرد و خلاصه خوشم آمد که این جمعیّت این اندازه زیادند . بنابراین من برای امامت اهلیّت ندارم ! 📗 : داستان هایی از علماء /41 •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 « چه کسی؟» 🔹 چهار نفر بودند، اسمشان اینها بود: «همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.» کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می ‌رساند، هر کسی می‌توانست این کار را بکند ولی هیچ کس این‌کار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد. سرانجام ماجرا این طوری شد هر کسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می‌توانست انجام بدهد!؟ حالا ما جزء کدامش هستیم؟ •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 🔹 ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد. دوستش به او گفت: خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ملا نصر‌الدین پاسخ داد: فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زنی زیبا رو به رو شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم. پس چرا با او ازدواج نکردی؟ آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت! •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «پسر بچه و پرنده» 🔻 پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند. هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم. تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم. 👈اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم. پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 یکی از همکلاسی‌های نواب صفوی در مدرسه حکیم نظامی تهران می‌گوید: در بازگشت از مدرسه با یکی از همکلاسی‌هایم دعوا کردم، او سنگی پرتاب کرد و سر مرا شکست و گریه کنان به منزل رفتم.پدرم تا چهره خون‌آلود مرا مشاهده کرد برآشفت و برای تنبیه آن بچّه به دنبال من به راه افتاد.تا به او رسیدیم و او قیافه عصبانی پدرم را دید بر خود لرزید و در کناری پناه گرفت. ناگهان سید مجتبی صفوی (همکلاس من) به جلو آمد و به پدرم گفت: ما با هم شوخی می‌کردیم و من سنگی پرتاب کردم و سر پسر شما شکست. اکنون برای هر گونه مجازاتی آماده‌ام.من تعجب کردم. گفتم نواب نبود. این ضارب سر مرا شکست. امّا مجتبی با قیافه‌ای جدّی گفت: من بودم و برای هرگونه مجازاتی آماده‌ام. پدرم در برابر آن صراحت و خضوع، با تعجّب به خانه برگشت. پس از آن از سید مجتبی نواب پرسیدم: تو که سنگ به من نزدی، پس چرا این قدر پافشاری کردی که من زده‌ام؟ سید مجتبی در پاسخ گفت: درست است که ضارب کار بدی کرد و به ناحق سر تو را شکست ولی من او را می‌شناسم. او یتیم است و پدرش از دنیا رفته است. من نتوانستم حالت خشم پدرت را نسبت به آن یتیم تحمل کنم، خواستم به این وسیله تا اندازه‌ای از درد یتیمی او بکاهم! پیامبر اکرم‌صلی الله علیه وآله فرمود: «اِنَّ فِی الْجَنَّةِ داراً یقالُ لَها دارُ الْفَرَحِ لایدْخُلُها اِلاَّ مَنْ فَرَّحَ یتامی الْمُؤمِنینَ.» در بهشت خانه‌ای است که به آن خانه شادی گویند و وارد آن نمی‌شود مگر کسی که یتیمان مؤمنان را شاد کند. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «ظرافت برخورد با فقیر» 🔻علامه تهرانی گوید: یکی از رفقای نجفی ما که در حال حاضر از بزرگان نجف است، برای من نقل کرد که: من یک روز به مغازه سبزی‌فروشی رفته بودم، دیدم مرحوم میرزا علی آقا قاضی‌قدس سره خم شده و مشغول جدا کردن کاهو است، امّا برعکس کاهوهایی که از تازگی افتاده و برگ‌های خشن دارند را جدا می‌کند. من کاملاً متوجه بودم تا این‌که مرحوم قاضی کاهوها را به صاحب مغازه داد و وزن کرد و آن‌ها را در زیر عبا گرفت و روانه منزل شد. من در آن روز طلبه جوانی بودم و او پیرمرد شده بود، به‌دنبالش رفتم و عرض کردم: آقای من! سؤالی دارم و آن این‌که چرا شما برعکس دیگران این کاهوهای نامطلوب را جدا کردید؟ مرحوم قاضی فرمود: این مرد فروشنده، شخص بی‌بضاعت و فقیری است و من گاه‌گاهی به او کمک می‌کنم و نمی‌خواهم چیزی بلاعوض به او داده باشم تا عزّت و آبروی او از بین برود و ثانیاً خدای ناخواسته به مجانی گرفتن عادت کند و در کسب هم ضعیف شود. ضمن این‌که برای ما فرقی ندارد که کاهوی لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها استفاده کنیم و من می‌دانستم که این‌ها خریداری ندارد و ظهر که مغازه خود را می‌بندد آن‌ها را بیرون خواهد ریخت، از این‌رو برای این‌که ضرر نکند آن‌ها را خریداری کردم. پیامبر اکرم‌صلی الله علیه وآله فرمود: «مَنْ اَکْرَمَ فَقیراً مُسلِماً لَقِیَ اللَّهَ یوْمَ الْقِیامَةِ وِ هُوَ عَنْهُ راضٍ.» کسی که مسلمان فقیری را اکرام کند خدا را در روز قیامت ملاقات نماید در حالی‌که از او راضی است. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «خُلق زیبای ابن مسعود» 🔹 ابن مسعود در بازار بود و می‌خواست کالایی را خریداری کند. وقتی کالای مورد نیاز خود را خرید و خواست پول آن را بپردازد، متوجه شد که دزد، پول او را به سرقت برده است. اطرافیان او دزد را نفرین کردند و گفتند: خداوند! دست دزدی را که پول ابن مسعود را دزدیده است قطع نما! ابن مسعود گفت: خداوند! اگر از روی نیاز برده است برای او حلال و مبارک بگردان و اگر از روی نیاز نبوده بلکه از روی معصیت چنین کرده است، این دزدی را آخرین گناه او قرار ده. امام کاظم(ع) فرمود: الرِّفقُ نِصْفُ الْعَیشِ. مدارا نیمی از زندگی است. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 در احوالات ابراهيم ادهم نوشته اند كه او پادشاه بلخ و انسان بدكار و ستمكارى بود، اما يكى از زُهّاد و عُبّاد و عرفاى بزرگ شد كه كارنامه درخشانى هم دارد و كلماتى از او به جا مانده كه در كتاب هاى مختلف نقل شده اند. آورده اند كه روزى روى تخت سلطنت خود خوابيده بود كه چند تن از بيدارانِ راه، خود را به پشت بام كاخ او رساندند و بر بام اتاقى كه ابراهيم در آن استراحت مى كرد، شروع به پايكوبى كردند. ابراهيم با شنيدن سر و صداهايى كه از بام مى آمد بيدار شد و سرش را از پنجره بيرون كرد و گفت: روى بام كيست كه مزاحم خواب من شده است؟ يكى از آنان گفت: تو راحت بخواب! ما شتر خود را گم كرده ايم و دنبال آن مى گرديم. ابراهيم گفت: ديوانه شده ايد؟ مگر شتر گم شده را روى پشت بام كاخ مى جويند؟ گفتند: ما ديوانه نيستيم. اگر هم از نظر تو ديوانه باشيم، ديوانگى مان كمتر از تو است كه روى تخت سلطنت دنبال واقعيات مى گردى! خيال مى كنى اين تخت و اين كاخ، تو را به جايى مى رساند؟ راست مى گفتند! مگر از بخت و تخت انسان به جايى مى رسد؟ كسانى كه پيش از ما بودند از اين نقطه به جايى نرسيدند. آن ها كه سال ها پيش از ما زندگى مى كردند و احوالاتشان در كتاب ها ثبت شده است، نامشان نيز از خاطرها نمى گذرد، با آن كه دبدبه و كبكبه اى براى خود داشتند. مردند و پوچ و پوك شدند و اسكلت هاشان را نيز خاك فرسود و گذر زمان و تابش آفتاب و وزش باد و بارش باران گورهاشان را به باد داد. حال آن كه برجستگان الهى در جايگاهى حق و پسنديده نزد پادشاهى توانا قرار دارند: «فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ». ابراهيم از تخت خود پايين آمد و نيمه شب از بلخ بيرون زد و راه سفر در پيش گرفت و سال ها بعد، معلم بيداران و آگاهان شد. آرى، بسيارى از مردم با تفكر به جايى رسيده اند. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «فاصله گرگان تا کرمان یک متر است» 🔻 شخصى از ديگرى پرسيد: آقا از گرگان تا كرمان چقدر فاصله است؟ گفت: يك متر. گفت: حالا من از تو پرسيدم، تو عاقلى يا ديوانه اى. گفت: نه من عاقلم. 🔹 گفت: گرگان مى دانى كجاست؟ گفت: بله گرگان را مى شناسم. گفت: كرمان را مى دانى كجاست؟ گفت: بله، تمام كرمان را هم مى شناسم، گفت: پس چرا مى گويى يك متر، بيش از هزار كيلومتر فاصله است. چطور يك متر است. گفت: اكثر مردم پايبند به دين نيستند، پايبند به پول و شكم هستند، اينها را مى گويند گرگان، كرمان هم يك مترى زمين است كه اين مردم را چال مى كنند، تمام اين ميت كرم مى افتد، از گرگان تا كرمان يك متر است. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «تواضع حضرت سلیمان (ع)» 🔹 سلیمان (علیه السلام) ، داراى چنان حشمت و جلال و عظمتى بود که او را در این زمینه هم پایه اى نبود ، ولى به اندازه اى متواضعانه و باانصاف رفتار مى کرد که حتّى مورى ناتوان هم مى توانست او را محاکمه کند و حقّ طبیعى خود را از سلیمان دریافت دارد . روزى مورى روى دستش به حرکت آمد ، سلیمان مور را از روى دستش برداشت و بر زمین گذاشت ، سلیمان مانند همه فکر نمى کرد که مور بر او اعتراض کند و وى را مورد بازخواست قرار دهد ، ولى تواضع و عدالت و ضعیف نوازى سلیمان کار را به جایى رسانیده بود که مور لب به سخن گشوده عرضه داشت : این خودپسندى چیست ؟ این بزرگ منشى چیست ؟ مگر نمى دانى من بنده خدایى هستم که تو نیز بنده او هستى ؟ از نظر بندگى خدا چه تفاوتى میان من و توست که تو با من چنین رفتارى کردى ؟ سلیمان ، از صراحت گویى مور متاثر شد . آرى ، دچار اضطراب و تاثر شد که اگر روز قیامت با چنین بیانى در پیشگاه حق محاکمه شود چه باید کرد . همین اضطراب و تاثر او را از حال طبیعى خارج ساخت ; وقتى به حال آمد فرمان داد مور احضار شود . شاید شما فکر کنید مور را احضار کرد تا به جرم صراحت لهجه گرفتارش کند و او را از زیر شکنجه و آزار قرار دهد ! ولى سلیمان مرد خداست ، داراى مقام نبوت است ، به همه حسنات اخلاقى آراسته است و کمالات انسانى در او جلوه گر است . او از صراحت گفتار مور خوشحال شد و از این که زیر دستانش این همه آزادى دارند که حتى مثل مورى جرات اعتراض دارد ، خرسند گردید . سلیمان از مور پرسید : چرا با چنین صراحت لهجه سخن گفتى و چرا اینگونه اعتراض کردى ؟ مور گفت : پوست و گوشت و اندام من ضعیف است ، شما مرا گرفتى و به زمین افکندى و دست و پا و بدنم در فشار قرار گرفت و مرا ناراحت کرد و این برخورد سبب شد تا من بر تو اعتراض کنم . سلیمان گفت : چون تو را به زمین افکندم و سبب ناراحتى ات را فراهم ساختم و دچار شکنجه ات کردم از تو عذر مى خواهم ، یقیناً من این کار را از روى قصد و غرض بدى انجام ندادم و چون قصد بدى در کار نبود جاى عذر دارد بنابراین از تو معذرت مى خواهم . آرى ، سلیمان با آن جلال و حشمت وقتى مى بیند اندکى از حدود اخلاق ، پا فراتر گذاشته ناراحت مى شود و از طرف مقابلش گرچه مورى ضعیف است عذرخواهى مى کند !! مور گفت : من از تو گذشت مى کنم و از این کارى که کردى چشم پوشى مى نمایم به شرط این که روى آوردنت به دنیا از روى شهوت و میل نباشد ، ثروت و مال دنیا را براى رفاه و آسایش هم نوع خود بخواهى ، غرق در خوش گذرانى و اسراف نشوى ، آن چنان دچار خوشى لذت نگردى تا ملت بى نوا را از یاد ببرى ، هر درمانده و وامانده اى از تو کمک و یارى طلبید به او یارى رسانى . سلیمان که قلب پاکش مملو از مهربانى و محبت و لطف و عنایت به زیردستان بود ، شرایط مور را متواضعانه پذیرفت و مور هم از سلیمان درگذشت(69) . بزرگان نکردند در خود نگاه *** خدا بینى از خویشتن بین مخواه بزرگى به ناموس و گفتار نیست *** بلندى به دعوى و پندار نیست تواضع سر رفعت افرازدت *** تکبر به خاک اندر اندازدت به گردن فتد سرکش تندخوى *** بلندیت باید بلندى مجوى زمغرور دنیا ره دین مجوى *** خدا بینى از خویشتن بین مجوى •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «توبه جوان یهودی» امام باقر (علیه السلام) مى فرمایند : جوانى بود یهودى که بسیارى از اوقات خدمت رسول خدا مى رسید ، رسول الهى رفت و آمد زیادش را مشکل نمى گرفت و چه بسا او را دنبال کارى مى فرستاد یا به وسیله او نامه اى را به جانب قوم یهود مى فرستاد . چند روزى از جوان خبرى نشد ، پیامبر عزیز سراغ او را گرفت ، مردى به حضرت عرضه داشت : امروز او را دیدم در حالى که از شدّت بیمارى باید روز آخر عمرش باشد . پیامبر با عدّه اى از یارانش به عیادت جوان آمد ، از برکات وجود نازنین پیامبر این بود که با کسى سخن نمى گفت مگر اینکه جواب حضرت را مى داد ، پیامبر جوان را صدا زد ، جوان دو دیده اش را گشود و گفت : لبیک یا ابا القاسم ، فرمودند بگو : اشهد ان لا اله الاَّ الله و انى رسول الله . جوان نظرى به چهره عبوس پدرش انداخت و چیزى نگفت ، پیامبر دوباره او را دعوت به شهادتین کرد ، باز هم به چهره پدرش نگریست و سکوت کرد ، رسول خدا براى مرتبه سوم او را دعوت به توبه از یهودیّت و قبول شهادتین کرد ، جوان باز هم به چهره پدرش نظر انداخت ، پیامبر فرمودند : اگر میل دارى بگو و اگر علاقه ندارى سکوت کن . جوان با کمال میل و بدون ملاحظه کردن وضع پدر ، شهادتین گفت و از دنیا رفت ! پیامبر به پدر آن جوان فرمودند : او را به ما واگذار . سپس به اصحاب دستور داد او را غسل دهید و کفن کنید و نزد من آورید تا بر او نماز بخوانم ، آنگاه از خانه یهودى خارج شد در حالى که مى گفت : خدا را سپاس مى گویم که امروز انسانى را به وسیله من از آتش جهنم نجات داد ! •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 🔹در کتاب هاى تاریخى در شرح زندگى خواجه نظام الملک روایت شده : روزى با یکى از آراستگان به تقوا ملاقات کرد ، به او گفت : از من چیزى بخواه تا به تو عطا کنم ; زیرا تو نیازمندى و من غنى و صاحب مال . مرد باتقوا گفت : من از خدا چیزى جز خود او را نخواهم چه آن که از خدا غیر خدا خواستن از پست همتى است . خلاف طریقت بود کاولیا *** تمنا کنند از خدا جز خدا! در حالى که من از خدا چیزى غیر خود او را طلب نمى کنم چگونه از تو طلب کنم ؟! 🔹خواجه گفت : هرگاه تو از من چیزى نمى طلبى پس اجازه ده من حاجتى از تو بخواهم . مرد باتقوا گفت : حاجتت چیست ؟ خواجه گفت : در آن ساعت که از خدا یاد مى کنى یادى از من کن . مرد باتقوا گفت : در آن ساعت که من توفیق یابم خدا را یاد کنم خود را فراموش مى کنم ، چگونه تو را یاد کنم ؟! •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 سلمان ابوذر را به خانه اش دعوت كرد و دو قرص نان جهت پذيرائى از ميهمان بر سفره گذاشت، ابوذر دو قرص نان را برداشت و به زير و رو كردن آن دو پرداخت، سلمان به ابوذر گفت: چرا دو قرص نان را زير و رو ميكنى؟ ابوذر گفت: ترسيدم كه كاملًا پخته نشده باشد سلمان به شدت خشمگين شد و گفت: چه چيزى تو را به اين جرأت و جسارت واداشته، به خدا سوگند آب زير عرش در اين نان مؤثر بوده، فرشتگان براى آن باد را به حركت آورده، و باد ابر را جا به جا نموده، و ابر بر زمين باران ريخته و رعد و ملائكه فعاليت كرده تا آن را در جاى خود قرار داده اند، و زمين و چوب آهن و چهارپايان و آتش و هيزم و نمك و آنچه كه قابل شمردن نيست در كار بوده اند تا اين قرص نان سر اين سفره قرار گرفته، چگونه ميتوانى به شكر اين همه نعمت برخيزى؟ ابوذر گفت به پيشگاه خدا توبه ميكنم و از آنچه پيش آمده طلب مغفرت مينمايم، و از آنچه ناخوشايند تو بود و من سبب آن شدم از تو پوزش ميخواهم. حضرت ميفرمايد روزى سلمان ابوذر را به ميهمانى دعوت كرد، تكه نانى خشك را از كيسه چرمى بيرون آورد، و با آب كوزه به آن تكه نان رطوبت داد تا نرم شود، ابوذر گفت چه نان پاكيزه اى است اگر در كنار آن نمكى بود، سلمان از جاى برخاست و از خانه بيرون رفت و كوزه اش را در برابر گرفتن مقدارى نمك به گرو گذاشت و به نزد ابوذر بازگشت تا نان را با نمك بخورد، ابوذر نمك را به نان ميپاشيد و ميخورد ميگفت: خداى را شكر و سپاس كه قناعت به نان و نمك را نصيب ما فرمود، سلمان گفت: اگر قناعتى در كار بود كوزه ما به گرو نميرفت. از آيات و روايات و نظرات محققين و عالمانى چون خواجه نصيرالدين طوسى كه تحقيقاتشان برگرفته از آيات و روايات است روشن شد كه شكر كامل با عمل و گفتار، و نيت و اجتناب از محرمات و تشكر از مردم در برابر احسانشان صورت ميپذيرد، و در برابر نعمتهاى بيشمار حق، قناعت كردن به الحمدلله تنها شكر نخواهد بود، و جنبه سپاس واقعى نخواهد داشت. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 «بردباری امام سجاد(ع)» 🔻 روزی امام سجاد علیه السلام یکی از غلامان خود را دو بار صدا زد، ولی او با اینکه صدای امام را می شنید، پاسخ نمی داد، تا اینکه بار سوم پاسخ داد. حضرت به او فرمود: «ای پسر مگر صدای مرا نشنیدی؟» غلام گفت: چرا شنیدم. امام سجاد(ع) فرمود: پس چرا جواب نمی دهی؟ غلام گفت: از تو ایمن بودم (و می دانستم اگر جواب ندهم، نسبت به من خشمگین نمی شوی.» امام سجاد(ع) فرمود: «اَلحمدُللهِ الذی جَعَلَ مَملوکی یَأمِنُنی» «شکر و سپاس خدا را که زیر دست مرا از من ایمن ساخت» •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 « کنیزی که یک شاخه گل به امام حسن (ع) هدیه داد» 🔹کنیزی از کنیزهای امام حسن (ع) روززی یک شاخه گل نزد امام حسن (ع) آورد و به آن حضرت هدیه کرد، امام حسن(ع) در مقابل آن هدیه او را آزاد نمود. بعضی از حاضران گفتند: به خاطر یک شاخه گل، او را آزاد ساختی؟ امام حسن (ع) فرمودند: خداوند این ادب را به ما آموخته است آنجا که در (در آیه86سوره نساء) می فرماید: «وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها» و هنگامی که کسی به شما تحیّت میگوید(احترام کند) پاسخ او را بهتر گوئید» در این مورد تحیت بهتر، همان آزاد کردن اوست. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 📗 🔹«صمیمیت امام حسن عسکری(ع) با دوستان» ابوهاشم جعفری، یکی از شاگردان و دوستان امام حسن عسکری(ع) بود، او چند روز، با امام حسن(ع) روزه مستحبی گرفت، و هنگام افطار، همراه امام (ع) با هم افطار می کردند. روزی بر اثر گرسنگی، ضعف شدید بر ابوهاشم وارد شد، او آن روز طاقت نیاورد و به اطاق دیگر رفت، و مخفیانه مقداری نان در آنجا یافت و آن را خورد و روزه اش را شکست، سپس بی آنکه جریان را به امام(ع) بگوید، به حضور امام(ع) آمد و نشست. امام (ع) به غلام خود فرمود: غذایی برای ابوهاشم فراهم کن، زیرا او روزه اش را شکسته است.! ابوهاشم لبخندی زد. امام(ع) به او فرمود: «ای ابوهاشم! چرا می خندی؟ اگر می خواهی نیرو پیدا کنی، گوشت بخور! در نان قوّت نیست! به این ترتیب امام حسن عسکری با کمال خوشروئی و صمیمیت، با دوستان برخورد می کرد و چون پدر و فرزند با آن ها رفتار می نمود و مزاح می کرد. با اینکه دارای مقام بسیار ارجمند امامت بود. 📗 : مناقب آل ابی طالب / ج4/ ص439 •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 🔻 کرامت و بزرگواری امام جواد (ع) محمد بن سهل قمی(ره) می گوید : در سفر مکه، به مدینه رفتم، و به حضور امام جواد(ع) مشرف شدم، می خواستم لباسی را از آن حضرت برای پوشیدن مطالبه کنم، ولی فرصتی به دست نیامد و با آن حضرت خداحافظی کردم و از خانه او بیرون آمدم، تصمیم گرفتم نامه ای برای آن حضرت بنویسم و در آن نامه، لباسی را درخواست کنم، نامه را نوشتم و به مسجد رفتم و پس از انجام دو رکعت نماز و استخاره، به قلبم آمد که نامه را نفرستم، از این رو نامه را پاره کردم، و از مدینه بیرون آمدم... همچنان به پیمودن راه ادامه می دادم، ناگاه، شخصی نزد من آمد و دستمالی که لباس در آن بود، در دستش بود و از افراد می پرسید: محمد بن سهل قمی(ره) کیست؟ تا اینکه نزد من آمد، وقتی که مرا شناخت، گفت: مولای تو (امام جواد(ع) ) این لباس را برای تو فرستاده است، نگاه کردم دیدم دو لباس مرغوب و نرم است.» محمد بن سهل، آن لباس ها را گرفت، و تا آخر عمر نزد او بود، وقتی که از دنیا رفت، پسرش احمد، با همان دو لباس او را کفن کرد. 📗 : مختار الخرائج / ص 273 •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی. یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم." •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 🔻 حضرت عیسی (ع) دنیا را دید به صورت عجوزه ای که قدش خمیده و لباسش رنگین بر سر انداخته و یک دست خود را به حنا خضاب نموده ودست دیگر به خون آغشته کرده بود. عیسی فرمود :چرا پشتت خمیده؟گفت:از بس عمر کرده ام.! فرمود :چرا لباس رنگین به سر داری؟گفت تا دل جوانان را به آن بفریبم! فرمود:چرا به حنا خضاب کرده ای؟گفت:الحال شوهری گرفته ام. فرمود:چرا دست دیگرت به خون آغشته است؟گفت الحال شوهری کشته ام. پس عرض کرد که یا روح الله! عجب این است که من پدر می کشم،پسر طالب من می شود و پسر می کشم،پدر طالب من می شود؛و عجب تر اینکه هنوز هیچ کدام به وصال من نرسیده اند! •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 🔹 عارفی می گوید: که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند،پس نشستند و مشغول طعام خوردن شدند. یکی از آن ها را دیدم که چیزی نمی خورد به او گفتم که چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمی شوی؟ گفت :من امروز روزه ام! گفتم : دزدی و روزه گرفتن عجب است. گفت :ای مرد! این راه،راه صلح است که با خدای خود واگذاشته ام، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم. آن عارف می گوید که سال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم که طواف می کند و آثار توبه از وی مشاهده کردم؛ رو به من کرد و گفت: دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد؟ •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 💠 ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻟﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻏﻠﺎﻣﺎﻧﺶ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﺪﻳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ. ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺁﻭﺭﺩ، ﺍﻣّﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﻧﭙﺬﻳﺮﻓﺖ. ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺍﻯ ﺍﺑﻮﺫﺭ! ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﻯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ. ﺍﺑﻮﺫﺭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﻰ ﺷﻮﻯ ﺍﻣّﺎ ﻣﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻡ. •┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈• نداءالاسلام 🔸 @masjed_emam_reza 🔸