eitaa logo
مدرسه نویسندگی مبنا
2.5هزار دنبال‌کننده
429 عکس
72 ویدیو
18 فایل
سلام اینجا کانال نویسندگی مبنا هست. جایی‌که سعی‌مون بر این هست خودمون رو میون جنگ روایت‌ها ببینیم و به عنوان کنشگر توی این عرصه نقش‌مون رو ایفا کنیم. ارتباط با ادمین: @mabna_school ارتباط مستقیم با استاد کاف‌گاف‌زاده: @kaf_gaf_zade
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 به بچه‌ها گفتم خاطره‌ای از کلاس اول بنویسید. بیشتر بچه‌ها سراغ اردو و شهر بازی رفته بودند ولی یکی دو نفر املای کلمه سدّ آب و رئیس و سقوط و ... را می پرسیدند. زنگ که خورد، زهرا این نوشته را تحویلم داد. پ.ن: خوندن این متن توی عکس رو از دست ندید. | @mabnaschoole |
که چی بشه؟! خیلی از مرگ‌ها آدم را به رکود می‌کشانند‌. به یک "که چی بشه‌ی" ممتد. کار کنم که چه شود، تلاش کنم که چه بشود، بخندم که چه شود و و و... اما بعضی مرگ‌ها هستند که آدم را از جا بلند می‌کنند. انگار بیدار می‌شوی. انگار نمی‌توانی بنشینی. انگار چیزی در رگ‌هایت راه می‌گیرد و ماهیچه‌هایت را بی‌قرار می‌کند. انگار زندگی را یادت می‌دهند. انگار صاحب این مرگ، به جای همه‌ی ما دویده بود. و حالا دویدن را برای همه‌ی ما به ارث گذاشته‌ است... 🖋ک.التج | @mabnaschoole |
🔖به نام خدای دل‌های شکسته امروز قم‌ مهمان داشت. مهمان ما عزیز دلمان بود، تازه از مهمانی ما رفته بود ولی الان شهید برگشته بود. هوا هم دل گرفته بود، گاه آرام می‌بارید و گاه ساکت می‌شد، درست مثل دل‌های ما، مثل چشم‌های ما. چندساعتی هست کنار خیابان حرم تا حرم منتظریم تا او با همراهان بهشتی‌اش بیاید و ما با چشم‌های خیس بدرقه‌اش کنیم و بگوییم دیدارمان بهشت؛ ما را هم شفاعت کنید. بچه‌ای کنارم، بی‌توجه به حال و احوال نزار مادرش دارد بازی می‌کند. یاد آیه‌ی قرآن می‌افتم: الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا. با شهدا نجوا می‌کنم: خوش به حالتان شهدای خدمت، چقدر باقیات الصالحات از خودتان به جا گذاشتید، تا قیامت تمام نخواهد شد. شهیدانه زندگی کردید و عاقبت بخیر شدید "عاش سعیدا و مات سعیدا." خداحافظ عزیزان دل ما، حسرت نداشتن‌تان برای همیشه دل‌هایمان را خواهد سوزاند.😭😭😭 🖋 فاطمه سلما نظری 📝@nevisandegi_mabna
شبِ یلدا پریشب بود شبِ حرکت به منزلگاه پس‌فردا پریشب بود... ▫️حاج محمود کریمی
سه ساعت زودتر رفتیم تا جای خوب پیدا کنیم برای وداع. اما....هفت هشت بار از جامون بلند شدیم و دست آخر وقتی دیدیم دیر شده و وداع قمی ها طول کشیده و بچه همراه مون خوابش میاد و گرسنه و خسته اس؛ برگشتیم خونه. تو مسیر تا به ایستگاه مترو برسیم؛ همنوا با حاج محمود که صداش از بلندگوهای مصلی پخش می شد، ذکر گفتیم و سینه زدیم. دم در خروجی؛ کیک و آبمیوه خنک صلواتی می دادن. از همون مائده های بهشتی که شهدا روزی مون می کنن و نمک گیرشون می شیم. همون مائده هایی که نامردجماعتا و انسان نماها بهش میگن؛ کیک و ساندیس! به مترو رسیدیم و رو اولین راه پله برقی؛ زنگ زدن و گفتن شهدا رو آوردن. دیگه نمی شد برگشت و قسمت مون نبود وداع کنیم. از همون جا کبوتر دلمون پر زد و رفت و نشست رو تابوت شهدا و گفتیم؛ شهیدجمهور ما؛ سید خادمان؛ خادم الرضا، شما و همراهان تون؛ شفیع ما باشین تو اون دنیا و تو این دنیا؛ نگاه آسمونی تو رو از ما دریغ نکنین. الحمدلله که همینم قسمت مون شد. 🖋محدثه روشن/تهران 📝 @nevisandegi_mabna
پدرم در همه‌ی سال‌های عمرش و در همه‌ی سال‌های عمر جمهوری اسلامی نه بر سر سفره انقلاب اسلامی نشسته است و نه حتی کامی از آن برگرفته است. او در همه‌ی این سال‌ها، جمعه‌ها که می‌شد سجاده‌اش را توی ساک دستی‌اش می‌گذاشت و می‌رفت تا به نماز جمعه برسد. کرونا اما همتش را در هم شکست. چند روزی است بابا که حالا دیگر موهای سپیدش بر سیاهش می‌چربد، چنان بی‌حال روی تخت افتاده که حتی نای غصه خوردن را هم ندارد. آقای رئیسی امروز به نیابت از بابا آمدم که بگویم او همیشه دعاگویت بود. سفرت به سلامت... 🖋منصوره جاسبی | @mabnaschoole |
انگار خوشی به ما ایرانی‌ها نیامده. تا آمدیم یک ذره با آن شب بیاد ماندنی وعدهٔ صادق کیف کنیم، این بلا آمد سرمان. هرچه آن شب تا صبح بیدار ماندیم و دلمان غنج رفت برای پهپادها، پهپادها این‌بار قلب‌مان را آوردند توی دهان‌مان. یک‌شنبه‌شب هم مثل همان شب ول‌کن دعا نبودیم. چه‌کاری ازِمان بر می‌آمد جز دعا؟ کم پیش آمده بخواهم برای کسی یا چیزی یا کاری تا صبح بیدار بمانم... | @mabnaschoole |
🔖 شب‌های احیا حسابش جدا؛ ولی حتی شب‌های انتخابات هم هیچ‌وقت بیدار نمانده‌ام. شگفتیِ بی‌خبری در صبحِ رأی‌شماری شیرین‌ترین ناشتایی من است؛ وقتی یک نامزد بی‌هوا از رقبا پیشی می‌گیرد، دل توی دلم نمی‌ماند. معرکه‌ای می‌شود تماشایی. ولی رئیسی هم مرد شگفتی‌های بی‌هوا نبود. از همان اول که شناختمش تکلیفش با همه روشن بود؛ ساده و روراست، مثل کف دست. چه توی انتخابات، چه آن شب. از همان سر شب، که خبر سقوط سخت را دادند، چشمم مات ماند به زیرنویس شبکهٔ خبر تا گرگ‌ومیش صبح. زبانم بی‌مکث و نشمرده می‌چرخید، به هر ذکری که بلد بودم. انتظار شگفتانه‌ای نبود. هر چقدر دوست داشتم صحیح و سالم برگردد، عقلم زیر بار نمی‌رفت. آخر در آن جنگل سنگلاخیِ پوشیده از انبوه درختان سوزنی، فرود سخت چه معنی داشت؟ | @mabnaschoole |
🔖 آفتاب که زد، همه چیز روشن شد: «انا لله و انا الیه راجعون. رئیس‌جمهور ایران به همراه وزیر امور خارجه، امام‌جمعهٔ تبریز و استاندار و چند تن از تیم حفاظت ایشان و تیم پروازی در سانحهٔ سقوط بالگرد به درجهٔ رفیع شهادت رسیدند.» کنترل را برداشتم. به‌سختی دکمهٔ خاموش را از دکمهٔ بی‌صدا تشخیص دادم. دلم را گرم کردم به این‌که خادم‌الرضا در روز عید دعوت شده به جشن آقایش. او که به آرزویش رسیده. دیگر چرا منِ داغ‌تر از آش غمبرک بزنم؟ این هم‌نشینی عجیب ولی معنادار «تبریک و تسلیت» را هم فکر کنم فقط ما ایرانی‌ها داریم؛ انگار غم‌وشادی، تلخی‌وشیرینی، گریه‌وخنده را با هم زندگی می‌کنیم. حالا باید با خودم تمرین کنم، تا خوشی بعدی رگ‌به‌رگ نشوم. 🖋آقای حمیدرضا نوری | @mabnaschoole |
با خودم زمزمه می‌کردم، نکند سید از ما خسته شده و مثل مولایش از پروردگار خواسته تا او را از ما بگیرد تا مجازاتمان زندگی کردن در دنیای بدون او باشد، غافل از این‌که کودکان غزه در بهشت برای رسیدن سید محرومان و مظلومان سر از پای نمی‌شناختند. آنان قدرش را بیشتر از ما می‌دانند. 🖋 سید محمدجواد قریشی | @mabnaschoole |
✨خیلی منتظرت ماندیم تا بیایی ولی وقتی با کامیون نزدیک ما شدی بدون هیچ مکثی گذشتی. نشد دست روی تابوتت بکشیم تا دلمان آرام بگیرد ولی در کنار شادی و نامردی دشمن بعضی غم‌ها دلم را آرام می کند. غم کسی که چند سال است رای نداده ولی برای تشییع تو با قدم‌های محکم می‌آید. می‌گویم: چه خوب آمدی، فکر نمی‌کردم تو هم بیایی. توی چشمانم نگاه می‌کند و آرام می گوید: چرا نیام؟ از روز اول نرفت پشت میز بشینه وسط مردم بود وقتی اومد مردم وسط کرونا بودن، از نبود واکسن زار می‌زدن اومد و واکسن آورد. برای مملکتش، مردمش هر کاری می‌تونست کرد..." وقتی حرف می زند انگار خیلی وقت است رئیس‌جمهور بودی ولی تا حساب می‌کنم سه سال هم نمی شود ... 🖋خانم نرگس زنجانی 📝@nevisandegi_mabna
پیرمرد، درگیر "چرا" های زیادی بود، پاراگراف اول را که نوشت، قاب کوچکش پر شد. زیر لب گفت، او مرد این دنیای کوچک نبود. جوابش را پیدا کرد... | @mabnaschoole |