eitaa logo
کانال خبری بهشهرنو
4.6هزار دنبال‌کننده
47.2هزار عکس
14.1هزار ویدیو
179 فایل
📌کانالی براساس سلیقه بهشهری ها 🔸️اخبار و اطلاعیه های ادارات، سازمان ها و هیات ها 🔸️آخرین اخبار شهر و روستاهای بهشهر 🔸️جاذبه ها و مناطق گردشگری بهشهر 🔸️آداب و رسوم بهشهری ها 🔸️صدای مردم بهشهر 🔻ارتباط با ادمین کانال @Mehdi_hoseyni63
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_نود_و_دو این محدوده به وسعت ۱۰
@kheymegahevelayat بعد از اینکه منطقه سبز و ترک کردم، برگشتم سمت یک نقطه امن وَ از طریق یک خط فوق العاده امن و سری با ایران ارتباط گرفتم. درخواست‌ گفتگو تلفنی با حاج هادی رو دادم... وصل شد و اومد روی خط گفت: _سلام.. زیارتت قبول. +سلام ممونم. _چرا هیچ خبری نمیدی؟ چشممون به دریافت ایمیل ها خشک شده پسر جان! معلومه چیکار داری میکنی؟ +به هیچ عنوان دسترسی ندارم به چیزی. فقط میتونم بگم منتظر تحقق پیش بینی های من باشید.. من دیگه نمیتونم بیشتر از این به کفتارها نزدیک بشم. _که اینطور.. باشه.. رفیقت که درغیاب تو پراید سفید «خونه امن 4412» در دست اون بود و مسیر داخل و مسافر میزد «مسیر داخلی پرونده رو هدایت میکرد» چندروزی رو میاد زیارت. فکرکنم تا نیم ساعت دیگه بپره و چندساعت دیگه بهت دست بده... بیا سمت همون فرودگاهی که خودت اونجا نشستی. حتما بیا استقبال مهمونت! +چشم.. فقط در جریان باشید یه انشاء مخصوص فرستادم برای شما، دریافت کردید؟ _ بله. دریافت کردم. موفق باشید. +خداحافظ. وقتی فهمیدم عاصف داره میاد عراق کلی خوشحال شدم، چون قوت بازوهام بود و دوتایی میتونستیم خیلی از کارهای مهم و انجام بدیم. با این اوضاع دیگه باید بر میگشتم سمت فرودگاه. بین مسیر به یاسر پیام دادم همچنان درموقعیت قبلی بمونه. چندساعت بعد وقتی رسیدم فرودگاه نجف، یه پیامک روی خط مربوط به عراق دریافت کردم. متن پیام: «سلام. مهمون نمیخوای؟» نوشتم: «وعلیکم! کجایی ؟ پس چرا نمیبینمت؟» نوشت: «کنار درب ورودی ایستادم.» خودم و رسوندم بهش... رفتم جلوش اما وقتی منو دید نشناخت.. چون ریش مصنوعی و موهای مصنوعی گذاشته بودم... بهش گفتم: «چطوری مهندس؟» دیدم داره نگاه میکنه و منتظر بود یه اقدامی کنم تا یه بلایی سرم بیاره! یا اینکه از اون جا دور بشه تا خطری در کمینش نباشه ! عینکم و برداشتم گفتم: +سید عاصف نشناختی منو؟! عاکف هستم. _عاکف تویی؟ رفتیم بغل هم دیگه، گفت: _لامصب این چه ریختی هست که برای خودت درست کردی؟ +داستانش مفصله.. بیا بریم داخل ماشین بشینیم. با عاصف رفتیم سمت ماشینی که در اختیارم بود.. بین راه کمی لنگ میزدم.. عاصف متوجه شد، گفت: _حاجی وایسا ببینم. ایستادم دیدم داره به پای من نگاه میکنه.. گفت: _چیزی شده؟ +نه بابا.. بیا بریم. _خب بگو. +بیا بریم.. داستانش مفصله.. الان وقت این چیزا نیست. سوییچ ماشین و دادم به عاصف، بهش گفتم: +بشین پشت فرمون. در ماشین و باز کرد رفتیم داخل نشستیم. گفتم: +از تهران چه خبر؟ _خبر که زیاده.. اما از کجاش؟ +از خونمون خبر داری؟ _آره.. چندساعت قبل از اینکه برم سمت فرودگاه و بیام اینجا، به آبجی فاطمه سر زدم. مادرت و خواهرت و خواهرخانومت همه اونجا بودن. خودت مگه تماس نداری؟ +این چندوقت نتونستم.. حدود 10 روز شده! حاج هادی هم گفته بود با خونه در ارتباط نباش. راستش دلم برای خانومم خیلی تنگ شده. شب و روز به فکرشم. _این حاج هادی مشکلش با تو چیه؟ +مهم نیست.. اما شاید بعدا فهمیدی. _تو خیلی صبرت زیاده عاکف.. من خیال میکردم در هدایت پرونده ها انقدر صبوری، اما الان میبینم همه جوره صبوری. +صبر کردم که عاقبتم شد این، حالا هم دارند اذیتم میکنن... _چرا سر و وضعت اینه؟ این چه قیافه ایه؟ بهت نمیاد اصلا! +یه سری اتفاقات پیش اومد که باعث شد کارمون به اینجا کشیده بشه ! وقتی اومدم که قیافم اینطور نبود... موقعی که رسیدم محل استقرار سوژه ها یه هویی خبر رسید باید مجددا تغییر چهره بدم ! _جالبه! +این روزا همه چیز جالبه! انقدر جالب شده که حتی برای حذف من آدم فرستادند داخل هتل تا کار و یکسره کنن! _پناه بر خدا !! تا این حد؟ +آره عاصف. تا این حد. _پس حسابی باید احتیاط کنیم! +خیلی باید حواسمون باشه! حالا بعدا میفهمی داستانش چیه! بگذریم.. خب دیگه چه خبر؟ _خبر که زیاده.. چی بگم؟ از کجا بگم؟ راستش و بخوای، این چند روز که نبودی خبر رسیده حاج هادی و حاج کاظم دو سه بار به تیپ و تار همدیگه زدن. روم و کردم سمت عاصف با تعجب گفتم: +جدی میگی؟ بازم دوباره؟ آخه برای چی؟ _نمیدونم.. ولی شنیدم سر همین پرونده بوده. +عجبا.. _اما حاج هادی تنش میخاره هاااا !! +ببین عاصف عبدالزهراء، این ساعت وَ این ثانیه وَ این تاریخ وَ این روز وَ این مکان رو به یاد داشته باش. حاج هادی بخواد همینطوری پیش بره، حاج کاظم این و میزنه از همه جا ساقطش میکنه! _مطمئنی؟ +آره.. حالا بعدا با دلایلی که مطرح میشه میفهمی. _ولی حاج هادی خیلی زرنگه هاااا.. اصلا به هیچ عنوان ،، رو بازی نمیکنه. +طبیعت ما اطلاعاتی ها همینه. نمیتونیم رو بازی کنیم. بخصوص کسانی که در ضد جاسوسی هستند خیلی نخبه هستند وَ هیچ ردی از خودشون به جا نمیزارن. هادی هم دقیقا همین. _یعنی میخوای بگی منم نخبه هستم.