eitaa logo
کانال خبری بهشهرنو
4.6هزار دنبال‌کننده
47.2هزار عکس
14.1هزار ویدیو
179 فایل
📌کانالی براساس سلیقه بهشهری ها 🔸️اخبار و اطلاعیه های ادارات، سازمان ها و هیات ها 🔸️آخرین اخبار شهر و روستاهای بهشهر 🔸️جاذبه ها و مناطق گردشگری بهشهر 🔸️آداب و رسوم بهشهری ها 🔸️صدای مردم بهشهر 🔻ارتباط با ادمین کانال @Mehdi_hoseyni63
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_چهل_و_هفتم وقتی قرار شد سنسور اتاق دکتر افشی
@kheymegahevelayat اگر عزتی من و میدید، میفهمید اون شب که گفتم از نیروی انتظامی هستیم همش الکی بوده... از طرفی اونجا دفتر بود، محل زندگی نبود که بخوایم بگیم اومدیم دزدی! پس میدونست یه اتفاقی افتاده که رفتیم داخل دفترش. شخصی مثل عزتی که در چنین سطح بالایی فعالیت میکنه خیلیارو میشناسه، پس حضور یک غریبه که قبلا هم یک بار اون و دیده، طبیعتا نمیتونه عادی باشه وَ میفهمید که زیر نظر قرار داره. برای اینکه تمرکز کنم و کمی اروم باشم مثل همیشه یه دونه سیلی زدم به صورتم تا با شوکی که به خودم وارد میکنم کمی از اون حالت هیجان بیرون بیام! به خودم گفتم «عاکف آروم باش. کنترل کن خودت و هیچچی نیست. فقط فکر کن. آرامش داشته باش.» مخاطبان عزیز، شما ۲۰ خط میخونید، اما تموم این اتفاقات زیر سی ثانیه بود. صدای سنسور زدن از بیرون اومد. فقط ۱۵ ثانیه ی دیگه زمان داشتم. صدای دریافت پیامک گوشیم در اومد و یه تک بوق خورد. نگاه کردم به گوشیم... عاصف بود... متن پیام: «کجایی لامصب. یارو پشت دربِ دفترشه.. داره میاد داخل. چرا بیرون نمیای. عاکف تورو خدا بیا بیرون! من دارم میام سمت دفترش داخل راهرو با یکی دعوا راه بندازم، تو خودت و بکشون بیرون! » پنج ثانیه از وقتم درگیر پیامک عاصف شد که اشتباه بود... دیگه زمان نداشتم. ۱۲ ثانیه/ ۱۱ ثانیه /۱۰ ثانیه /۹ ثانیه... با خودم میگفتم عاکف تصمیم بگیر. یا درب اتاق باز شد به عزتی حمله کن و بزن به صورتش تا تو رو نبینه، و بعدا خیال کنه یه همکار از اتاقش داشته سرقت میکرده با هرعناوینی، یا گم شو بیرون. هرثانیه ای که میگذشت هزارجور فکر میکردم و با خودم حرف میزدم... ۷ ثانیه/۶ ثانیه /۵ ثانیه ته دلم هی میگفتم عاکفففففف بجمب. اومد داخل. دیگه راهی نداشتم... گوشی رو گذاشتم روی سایلنت. فورا باید تصمیم میگرفتم.. جز سرویس بهداشتی درون اتاق دکتر عزتی جای دیگه ای رو برای مخفی شدن نداشتم.. فورا رفتم سمت سرویس بهداشتی. در و باز کردم و عین یه ناجی غریق شیرجه زدم کف سرویس بهداشتی و محکم با پا درو بستم. در که بسته شد، صدای باز شدن درب ورودی اتاق و همچنین چند ثانیه بعدش صدای بسته شدنش اومد. فورا بلند شدم پشت در ایستادم. تند تند نفس نفس میزدم. چندتا نفس عمیق کشیدم خودم و کنترل کردم. خداروشکر کمی خیالم جمع شد. حواسم بود تا یک وقت صدای نفس زدنم بیرون نره. محکم چسبیدم به درب سرویس بهداشتی. خدا خدا میکردم یک وقت نیاد داخل. طوری آروم در و قفل کردم که توی عمرم اینقدر دقت نکرده بودم که نکنه صدای قفل شدن در به گوشش برسه. وقتی خیالم از بابت در جمع شد، نفس راحتی کشیدم و خیالم تا حدودی جمع شد، اما هنوز دلهره داشتم نکنه دکتر عزتی بخواد بیاد داخل سرویس بهداشتی. گوشیم و گرفتم به عاصف پیام زدم: متن پیام: « جناب احمق الدوله!!! چه خاکی باید به سر تو و خودم کنم؟ گیر کردم داخل دستشویی.. به اون دکتر بگو زنگ بزنه خدمت این مرتیکه و از دفترش به یک بهانه ای بگیره بکشه این و بیرون. » عاصف پیام داد: « اوکی. » زیر لب گفتم اوکی و زهر مار. نفهمیدم عزتی داره درون اتاقش چیکار میکنه. چند دقیقه گذشت، صدای تلفن دفترش به صدا در اومد. صحبتاش و تا جایی که شنیدم و صدا میرسید براتون مینویسم: « سلام. بفرمایید.. به به. چطورید آقای دکتر. خوب هستید ان شاءالله. چه میکنید با زحمتای ما؟ از وقتی معاون شدید دیگه مارو تحویل نمیگیرید.. چرا میدونم.. سرتون واقعا شلوغه.. بهتون حق میدم.. بله من وقت دارم. آها. بله بله. بله قربان.. چرا که نه.. شما عزیزید.. چشم چشم. همین الان رسیدم. اتفاقا در بخش ۱۳ بودم. بله وضعیت خوبه. اما بعضی سانتریفیوژها دارن از کار می افتن.. بله عرض کرده بودم در اون جلسه که باید عوضشون کنیم. بعضیا قطعاتش مشکل دارن که اصلا صلاح نیست سانتریفیوژی که مشکل پیدا میکنه بخوایم قطعاتش و تعمیر کنیم و دوباره استفاده کنیم.. به نظرم باید جمع بشن و اقدام به نصب جدیدترها کنیم... بله.. درسته.. آها بله.. بنظرم به درد نمیخورن. حتما.. چرا که نه.. الان میرسم خدمتتون. چشم چشم.. خدانگهدارتون. » خیالم جمع شد. خدا خدا میکردم شکمش و کلیه هاش بد کار نکنن یا واجب نشه بیاد سرویس. خداروشکر نیومد. نفس راحتی کشیدم. سه چهار دقیقه بعد عاصف پیام داد: « بیا بیرون. دارم از دوربین میبینمش. مجددا رفته بخش ۱۳. معاون ریاست سازمان هم داره میره اونجا.» قفل در سرویس بهداشتی رو باز کردم و زدم بیرون. مونده بود همون درب اصلی اتاق افشین عزتی که این همه دردسر کشیدم. همون دری که من و اسیر کرده بود و از درون باز نشده بود. مجددا سنسور و زدم اما باز هم درب اتاق باز نشد. نفهمیدم مشکلش چیه. دو سه بار زدم، بازم موفق نشدم. به عاصف پیام دادم: « چقدر وقت دارم » « نمیدونم. اما تلاش کن زوتر بیای.. داری چیکار میکنی پس؟ نیازه بیام؟»