کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صدو_سی_و_هفت فاطمه با حالت عصبی گفت: _آره ا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی_و_هشت
بعد از اینکه بحث من و همسرم تموم شد و اون رفت داخل اتاق نشست و گریه کرد تا اینکه خوابش برد، منم از فرصت استفاده کردم و در اوج خستگی خونه رو مرتب کردم ، بعدش رفتم خوابیدم.
فردا صبح / ساعت ۷ / خانه امن ۴۴۱۲.
وقتی رسیدم، فقط یه سلام علیک کلی و بلند با همه کردم، فورا رفتم طبقه سوم داخل اتاقم و مشغول به کار شدم. داشتم گزارشات دریافتی از خاک افغانستان توسط داریوش و صابر رو بررسی میکردم که خبر رسید عزتی از خونش زده بیرون تا طبق معمول هر روز بره به سمت محل کارش در سازمان انرژی اتمی. اما بین راه یک قضیه ای مشکوک پیش میاد که رفقا بهم بیسیم میزنن.
اون روز صبح حدید عزتی رو زیر نظر داشت.. بیسیم زد:
_عاکف / حدید
+بگو حدید
_دکتر یه گوشه ای توقف کرده.
+مواظب باشید برای جانش خطری ایجاد نشه. هم تعقیبش کنید هم مراقب جانش باشید ! کوچیکترین تهدیدی رو اطراف دکتر احساس کردید، بلافاصله بزنید عامل تهدید و حذفش کنید تا به دکتر نزدیک نشه !
_دریافت شد.
یکساعتی از آخرین ارتباط حدید با من گذشته بود که مجددا اومد روی خط من... گفت:
_آقا عاکف صدای من و دارید؟
+بله دارم.. بگو حدید.. چیزی شده؟
_یه سواری اومده پشت خودروی دکتر متوقف شده.
بلافاصله با یه خط امن زنگ زدم به حدید ( علی ).
جواب که داد گفتم:
+علی جان سلام.. مشخصات خودرو چیه؟
_خودروی مورد نظر BMW قهوه ای رنگ هست.
+شماره پلاک و استعلام کردی؟
_بله با دستگاهی که همرام بود استعلام گرفتم.
+توضیح بده ببینم این مهمون ناخونده که سرزده اومده وسط بازی کیه.
_خودرو متعلق به یک خانوم هست. الآنم اونی که سوارشه یه خانومه.
+پلاک و بخون بدم بچه ها سرچ کنن همه چیزش و در بیارن!
حدید شماره رو خوند دادم به عاصف استعلام کلی بگیره.
عاصف درمورد اون خانوم سرچ کرد وضعیتش سفید بود. چیزی که تعجب برانگیز بود این بوده که مالک خودرو یه خانوم ۵۸ ساله هست که فوت شده بود وَ اهل اصفهان بود!
به علی که همچنان پشت خط منتظر بود، گفتم:
+علی جان، تو از عزتی چشم بر ندار. اون زنه با من.
_چشم. فعلا که زنه رفته داخل ماشینِ عزتی نشسته. آقا عاکف زنه رو میخواید چیکار کنید؟
+تو کاریت نباشه. فقط لطفا حواست به سوژه ی خودت باشه. نگران اون زن نباش.. راستی علی، این زنه که رفته داخل ماشین چندسالشه؟
_شاید دور و بر ۳۰ تا ۳۴_ پنج_ باشه.
وقتی اینطور گفت به عاصف نگاه کردم... آخه عاصف گفته بود مشخصات صاحب خودرو اینطور هست که یه خانوم ۵۸ ساله ست که فوت هم شده.
هماهنگ کردم برای نیروی کمکی.. با ۳۲۰۰ ارتباط گرفتم.. بعد از ارتباط فرستادمش به همون موقعیتی که حدید مستقر بود و عزتی رو زیر نظر داشت. ۳۲۰۰ و فرستادم برای اینکه وقتی اون زن ناشناس از ماشین پیاده شد بره تعقیبش کنه.
عاصف داخل اتاق من بود و داشت صحبت های من با حدید رو گوش میداد، بهش گفتم:
« یه نیروی موتوری میخوام.. چون نباید ۳۲۰۰ و حدید سوخت برن.. به نزدیک ترین نیروی موتوری در موقعیت حدید و عزتی بگو خودش و برسونه به اون ماشین.. تاکید کن روی کلاه کاسکتشم دوربین ریز نصب کنه، بعد به بهانه گرفتن آدرس بره به سمت خودروی دکتر عزتی.. یه خرده موقع فیلم گرفتن خم بشه به سمت داخل ماشین تا از اون زن ناشناس فیلم ثبت کنه ببینیم کیه.»
کاری که به عاصف سپردم و انجام داد.. به یکی از نزدیکترین نیروهای موتوری که در محدوده موقعیت عزتی و حدید بود سپرد تا این کار و انجام بده.
اما متاسفانه وقتی اون نیروی کمکی میره، همه کارها رو درست انجام میده، ولی اون زن ناشناس زرنگتر از این حرفا بود و موقع آدرس گرفتن عامل ما از دکتر عزتی، اون خانوم همونطور که داخل خودروی دکتر نشسته بود صورتش و میکنه به یک سمت دیگه وَ متاسفانه فیلمی ازش ثبت نمیشه.
به سیدعاصف عبدالزهراء گفتم:
«بررسی کن ببین اون محدوده دوربین امنیتی داریم؟»
عاصف بررسی کرد و بعد از حدود ۳ دقیقه گفت:
«متاسفانه در اون موقعیتی که دکتر عزتی هست دوربین امنیتی نداریم.»
به عاصف گفتم:
«من الآن تصویر اون خانوم و میخوام. صاحب این خودرو با این شماره پلاک جزء متوفی هست. سنشم ۵۸ درج شده. اما این خانوم ۳۰ و خرده ای هست. از طرفی توی استعلام زده این خانوم ۵۸ ساله که فوت شده اصلا بچه نداره. پس این ماشین نمیتونه برای این خانوم جوان ۳۰ و خرده ای ساله باشه که بگیم از ننش BMW رو ارث برده.»
ادامه دادم به حرفام و به عاصف گفتم:
+الآن پیشنهادت چیه؟ به من بگو این زن وسط رهگیری از کجا سر و کلش پیدا شد.
عاصف گفت:
_اولا ما اونجا دوربین امنیتی نداریم که بتونیم ببنیم اینا رو ! نیروی کمکی موتوری هم که علی برکت الله!! نتونست کاری کنه، پس به نظرم به علی (حدید) بگو با چشماش همه جا رو خوب ببینه، اگر اون دور و بر دوربین راهنمایی رانندگی نصب هست بهمون اطلاع بده!
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_سی_و_هشت بعد از اینکه بحث من و همسرم ت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی_و_نه
دیدم فکر بدی نیست ! رفتم روی خط حدید:
_حدید/عاکف؟
_بله آقاعاکف!
+در موقعیتی که قرار داری دوربین به چشمت میخوره؟
_بزارید بررسی کنم.
لحظاتی بعد حدید خبر داد:
_ 100متری ماشین ما دوربین راهنمایی رانندگی نصب شده.
عاصف بهم گفت:
_ آقا عاکف ! موقعیتی که الان حدید در اون مستقر هست، طبیعتا نمی تونه به ماشین سوژه نزدیک بشه! به نظرم صبر کنیم ببینیم چه تایمی ملاقات دکترافشین عزتی وَ این خانوم به پایان میرسه، بعدش ما بریم فیلم و از بچه های نیروی انتظامی یا راهنمایی رانندگی بگیریم.
+پیشنهاد خوبیه. اما یادت باشه ما فقط تصویر و نمیخوایم. بلکه باید بدونیم چیزی بینشون رد و بدل میشه یا نه! پس زنگ میزنم به بهزاد بره دنبال گرفتن فیلم این دوربین. فقط دعا کن کیفیت داشته باشه.
نیم ساعت بعد، خبر رسید که زنه از ماشین عزتی پیاده شده!
فورا تماس گرفتم با بهزاد تا بره دنبال درخواست فیلم مربوط به اون تایمی که عزتی با زنه داخل ماشین بوده. در همین گیر و دار بودیم که 3200 بیسیم زد:
_عاکف / 3200 ؟
+بفرمایید. میشنوم صداتون و !
_من به دنبال سوژه در حرکت هستم.
+ممنونم. فقط لطفا با حدید هماهنگ باش تا اگر یه وقت سوژه هاتون به هم خوردند مزاحم هم دیگه نشید.
_دریافت شد.
حدود یکساعت و نیم بعد، بهزاد فیلم و از راهنمایی رانندگی گرفت اومد خونه امن 4412. دلیل این که مجبور بودیم از دوربین راهنمایی و رانندگی فیلم و بگیریم این بود که عاصف عبدالزهرا اون موقعیت و بررسی کرد اما دوربین های امنیتی که مربوط به اداره ما میشده غیرفعال شده بود و بچه های اداره تازه مشغول اقدامات و پیگیری بودند.
وقتی بهزاد فیلم و آورد نشستیم با عاصف مو به مو همه چیز و بررسی کردیم. حتی حرکت لب و دهان دوتا سوژه رو که از طریق لب خونی بفهمیم چی میگن.. کیفیت تصویر دوربین به حدی بالا بود که همه چیز و واضح وَ HD نشون میداد... مشغول بازبینی فیلم بودم که دقیقه 35 اون فیلم ضبط شده از دوربین راهنمایی و رانندگی بود که دیدم اون زن ناشناس یک عدد گوشی نوکیا بسیار معمولی به همراه یک عدد سیمکارت به دکتر افشین عزتی داد. بعد از دادن اون گوشی، زن ناشناس از ماشین پیاده شد.
آرمین و خانوم افشار تونستن طی یک ساعت و خرده ای با یکسری اقدامات فنی و اطلاعاتی و رهگیری های سیستمی، شماره ی اون سیمکارت و پیدا کنند تا برای شنود مشغول بشن.
با فیلمی هم که به دستمون رسید بلافاصله تونستیم چهره اون زن رو شناسایی کنیم. از طرفی خانوم 3200 هم در زمانی که مشغول تعقیب بود یه جایی با دوربین تونست از این زن ناشناس که حالا در ادامه معرفیش میکنم چندتا عکس و فیلم تهیه کنه تا همه چیز توی مشتمون باشه.
مشخصات اون خانوم پس از شناسایی بدین شرح است:
نام: نسترن/ نام خانوادگی: توسلی/ سن: 33 / وضعیت تاهل: مجرد / وضعیت امنیتی: سفید/ پرونده قضایی و سوء سابقه کیفری: ندارد.
اینارو به طور مختصر نوشتم تا بدونید اون خانوم چه کسی بوده
راستش یه چیزی رو هم بهتون بگم تا بدونید بد نیست وَ شاید براتون جالب باشه اونم اینکه نسترن توسلی یک زن بدحجاب نبود. یعنی مثل فائزه ملکی نبود که بخواد خیلی سانتال مانتال باشه
نسترن توسلی یک زن محجبه و با ظاهر موجه بود. میخواید بیشتر بشناسیدش؟ بهتون میگم.. خانوم نسترن توسلی زنی بود که در رهگیری های اطلاعاتی 3200 متوجه شدیم اهل نماز اول وقت هم هست
میخواید نسترن و بیشتر بشناسید؟
نسترن توسلی زنی بود با آرایش غلیظ، و پروتزهای مختلف چشم های لنز گذاری شده، دندان های کامپوزیت شده و ایمپلنت شده. نامبرده دارای ارتباطات قوی با افراد مختلف بخصوص آقایان بود. به طوری که خیلی خووووب افراد رو جذب خودش میکرد در یک کلام میگم نسترن توسلی با یک لبخند زنانه میتونست دل از هر مردی ببره... دیگه خودتون حساب کنید «زنی محجبه ولی با این ظاهر» !!! بگذریم..
3200 پیام داد:
_آقاعاکف صدای من و دارید؟
+بله بفرمایید
_سوژه وارد یک مرکز خرید شده
+کجاست؟
_پاساژ گل یاس، سمت امیر کبیر.
+میتونی بهش نزدیک بشی و ببینی کجا میخواد بره ؟!
_بله منتظر باشید
چند دقیقه بعد بیسیم زد گفت:
_طبقه سوم اومدیم فکر کنم داره وارد یک فروشگاه میشه
+ چه فروشگاهی؟
_ملزومات حجاب. یه لحظه وایسید.
چندلحظه بعد بیسیم زد گفت:
_قربان خودش ریموت فروشگاه رو زده داره بازش میکنه...
خیلی تعجب کردم سوالاتی به ذهنم رسید مبنی بر اینکه:
این زن چه ارتباطی با افشین عزتی داره؟ تا الآن کجا بوده و چرا سر و کلش یه هویی پیدا شده وسط این پرونده؟ چرا به دکتر افشین عزتی سیم کارت و یه گوشی ساده نوکیا داده که معمولا ما امنیتی ها برای کارمون ازش استفاده میکنیم؟ وَ اینکه چرا حالا اومده به سمت یک فروشگاه حجاب!؟
وَ چرا وَ چرا وَ چرا وَ چرا... وَ هزاران اما و اگر و چراهای دیگه که به ذهنم رسیده بود.
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_سی_و_نه دیدم فکر بدی نیست ! رفتم روی خط
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_چهل
به 3200 گفتم: «همون بیرون منتظر بمون تا بیاد. به هیچ عنوان نباید تورو ببینه. حواست باشه.»
مشغول پردازش و تحلیل اطلاعات شدم و همزمان چندبار دیگه فیلم و هی عقب جلو کردم، هی به چهره زنه نگاه کردم. هی استپ میزدم خیره می شدم به صورتش وَ به اون لحظه ای که به دکتر افشین عزتی سیم کارت و گوشی ساده داد دقت میکردم.
حالا این مابین عاصف برای بعضی کارها می اومد سمت میز من، وقتی میدید فیلم رو هی عقب جلو میکنم هی خیره میشم به چهره زنه، به شوخی میگت: « حاج آقا استغفرالله. اسلام به خطر نیفته. کم کم داری باعث میشی عذاب الهی نازل بشه روی سر 4412 اونوقت با آتیش عذابی که مخصوص خودته، این مکان امن تبدیل به جهنم بشه و ما هم به جرم تو بسوزیم.»
منم هی بیشتر به عکس نگاه میکردم و سعی میکردم به حرف عاصف توجه نکنم.
این زن، واقعا کی بود؟ چرا باعزتی دیدار کرد؟ خیلی روش حساس شدم.
دیگه نزدیک اذان ظهر شده بود.. بیسیم و گذاشتم روی دستگاه شارژ، رفتم وضو گرفتم برگشتم اتاقم سجاده انداختم تا نمازم رو اول وقت بخونم. حدود 5 دقیقه مونده بود به اذان.. کمی مشغول صلوات و استغفارو توسل به اهلبیت شدم.. برای همسرم دعا کردم که حالش بهتر بشه.
وقتی اذان شد نماز ظهر و عصر و خوندم. بعد از نماز مشغول خوندن تعقیبات نماز شدم. علیرغم اینکه نباید برای خوندن تعقیبات به سجده میرفتم اما من همش این عبارت استغفرالله الذی لا اله الا هو، الحی القیوم الرحمن الرحیم ذوالجلال والاکرام و اسئله ان یتوب الیه، توبهَ عبد ذلیل خاضع فقیرٍ باعثٍ مسکینٍ مستکینٍ مستجیرٍ لایملک لنفسه نفعاً وَ لا ضراً و لا موتا و لاحیاط و لا نشورا و... الی آخر رو دوست داشتم در سجده بخونم، خیلی باهاش صفا میکردم.
همینطور که در سجده مشغول تعقیبات عصر بودم یه هویی یه چیزی به ذهنم اومد. تعقیبات و نیمه کاره رها کردم از سجده سر بلند کردم.. بلافاصله بلند شدم کتونیم و پوشیدم، بیسیم و اسلحم و گرفتم رفتم پایین. بدون اینکه به کسی چیزی بگم، از پارکینگ خونه امن یه موتور گرفتم سوار شدم رفتم بیرون.
شاید باورتون نشه کجا رفتم. رفتم سمت همون پاساژ که 3200 گفته بود. وقتی رسیدم موتورم و بردم داخل پارکینگ روبروی پاساژ گذاشتم.. خواستم بیسیم بزنم به 3200 اما یه هویی یادم اومد از شانس بدم اون گوشی ریزی که درون گوشم قرار میگرفت و مخصوص بیسیم بوده رو نیاوردم. از طرفی چون محیط شلوغ بود نمیشد بیسیم و در بیارم. برای همین با شماره موبایل خانوم 3200 تماس گرفتم. جواب که داد گفتم:
+سلام..کجایی؟
_سلام آقای سلیمانی.
_من نزدیک اون دری که روبروی پارکینگ پاساژ گل یاس میشه داخل ماشینم نشستم.
از پارکینگ رفتم بیرون تا برم سمت ماشینش. یه مِگان نقره ای در اختیار 3200 بود.. رفتم سمت ماشین، با دستم زدم به شیشه ماشینش. وقتی من و دید تعجب کرد.. سوار ماشین شدم، سلام علیکی کردیم و خداقوت بهش گفتم..
ازش پرسیدم:
+چخبر؟
_فعلا که نیومده بیرون.
+از یه در دیگه نره بیرون؟
_ماشینش و داخل همین پارکینگ گذاشته.
+ای وای.. اگر از اون سمت یکی اومده باشه دنبالش و این رفته باشه بیرون ؟؟!!
_خب من یکنفر بودم.. فقط همینجارو میتونستم کنترل کنم..
+ای کاش همون بالا یه جایی می موندی.
_ تا 5 دقیقه قبل بالا بودم، اون خانوم داخل فروشگاه بود.
+اميدوارم هنوز بالا باشه!! میخوام یه کاری کنیم.
_درخدمتم.
+من و شما به عنوان زن و شوهر میریم داخل فروشگاه.
_باشه.. بریم..
+چادر و نقاب داری؟
_بله چادر که همیشه همرامه.. البته الان صندوق عقب ماشین هست. احتیاطا داخل کیفم برای اینطور مواقع یه نقاب هم نگه میدارم.
+خوبه.. پس پیاده شو برو چادرت و از صندوق عقب ماشین بگیر بیار !
3200 برای اینکه کسی در رهگیری ها و ماموریت ها بهش شک نکنه با یک مانتوی تا زانو و یه شال رنگی و تیپ های مختلف حاضر میشد.. دلیلشم دستور اداره بود. 3200 از صندوق عقب ماشینی که دراختیارش بود چادرش و که غیر از زمان های کاری سرش میکرد از صندوق عقب ماشین گرفت و بعد فورا اومد داخل ماشین نشست پشت فرمون.. بهش گفتم:
+ چادرت و بزار سرت. نقابتم از کیفت بگیر بزن به صورتت تا شناسایی نشی. فقط جسارت من و ببخشید، برای اینکه به سوژه نزدیکتر بشیم و خیلی خودمون رو آپدِیت نشون بدیم یه خرده آرایش کنید! بخصوص روی چشمتون. چون باید بیشتر توجهش و جلب کنیم. باید شبیه خودش بشید.
کیفش و از صندلی عقب گرفت، وسیله آرایشی رو از داخلش آورد بیرون. من حواسم به درب پاساژ بود که یه وقت نسترن بیرون نیاد. 3200 کمی روی چشمش چیز_میز کشید، بعد نقابش و زد به صورتش. نقابشم طوری بود که فقط دو تا چشماش مشخص بود.
#عاکف_سلیمانی
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهل به 3200 گفتم: «همون بیرون منتظر بمون
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
از شجاعت 3200 واقعا خوشم می اومد. از طرفی اصلا نمی پرسید چرا و چطوری و... !؟ فقط به کاری که بهش واگذار میشد عمل میکرد. وقتی چشمش و آرایش کرد و نقاب زد، بهش گفتم:
+خوب گوش کن چی میگم. من و شما بعنوان زن و شوهر میریم داخل فروشگاه. باهاش خیلی صمیمی میشی و گرم برخورد میکنی. هرچیزی که برای حجاب نیاز هست ازش میپرسی تا بتونیم بیشتر داخل بمونیم. حتی آمار جنساش و بگیر. بهش بگو خودتم دنبال این هستی فروشگاه ملزومات حجاب بزنی! ببین از کجا جنس وارد میکنه. بگو یه مدت از عراق و لبنان کار وارد میکردی و... ! خلاصه حسابی مخش و کار بگیر.. ضمنا، برای خودتم ازش خرید میکنی تا شک نکنه. میخوام بیست دقیقه ای داخل مغازش بمونیم.. شما برای خودت یه ساق دست و یه چادر بگیر تا بتونیم بیشتر داخل فروشگاه این خانوم بچرخیم.. نیاز دارم به اینکه خوب زیر نظر بگیرمش.
_چشم.. مورد دیگه ای هم مونده که باید بدونم؟
+نه بریم داخل.
از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل پاساژ. عین زن و شوهر با 3200 قدم زدیم رفتیم طبقه سوم به سمت فروشگاه نسترن توسلی که سوژه مرموز پرونده ما شده بود. از دور وقتی دیدمش متوجه شدم داره از همون فاصله دور مارو نگاه میکنه. آروم به 3200 گفتم:
+بخوایم مستقیم بریم مغازش تابلو میشه.. چون داره ما رو میبینه... به نظرم جلوی بعضی از همین فروشگاه ها توقف کنیم و از پشت ویترین بعضی لباسارو ببینیم! بعد یواش یواش بریم سمت مغازه نسترن.
_اوکی. حواسم هست !
عمدا برای اینکه طبیعی تر جلوه کنه گفتم:
+جان؟؟ چیچی کِی؟ فارسی چی شد پس !
3200 هم خندید گفت:
_ببخشید قربان.. منظورم همون چشم بود.
بعد از دیدن چندتا چادر از پشت ویترین دوتا مغازه! آروم آروم قدم زدیم رفتیم سمت فروشگاه نسترن توسلی. وقتی وارد شدیم سلام علیک گرمی با ما کرد وَ خیلی تحویلمون گرفت. خلاصه باید مشتری رو جذب میکرد.
بعد از سلام و احوالپرسی کردن وَ خوش آمد گویی، علیرغم اینکه معمولا آقایون نمیرن اینطور جاها و یا اگر هم برن ساکت هستند، من گفتم:
«خواهرم ببخشید، اومدیم برای خانومم چادر بگیریم. میخوایم جنساتون و ببینیم، چی دارید و چه قیمتی هست.»
3200 هم زرنگی کرد، زد وسط هدف... خندید و بهش گفت:
«عزیزم میخوام حسابی امروز گردن شوهرم خرج بندازم.. لطفا جنسای خوب و گرونت و بیار.»
اونم خندید گفت : « چششمممم.. حتما خانوم زیبا.. »
منم توی دلم گفتم آره ارواح عمت.. خر خودتی.. من امروز تا زیر و بمت و در نیارم از اینجا نمیرم. یه هدیه ناقابلم برات آوردم تا بشه کادوی فروشگاهت.
آروم دست کردم توی جیبم میکروفون ریزی که از قبل آماده کرده بودم کشیدم بیرون و بین مشتم نگه داشتم تا با چشم بررسی کنم ببینم میتونم کجا کار بزارم.
دم 3200 گرم.. فقط باهاش حرف میزد و اون و به خودش مشغول میکرد.. وقتی نسترن داشت به 3200 درمورد اجناس توضیح میداد من فقط فضای مغازه وَ دوربین های مکان مورد نظر و بررسی میکردم. از طرفی خیره میشدم به صورتش و به لهجش توجه میکردم.. یه چیزی که جلب توجه میکرد این بود که نسترن توسلی یک ته لهجه ای داشت که هرچی فکر میکردم اصلا به گویش ها و لهجه های مردمان مختلف ایران با هر نژادی که حالا میخواست باشه نمیخورد... همین من و حساستر کرده بود. قشنگ به صورتش وَ آناتومی بدنش خیره شدم.
مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، بزارید همیجا بگم. لطفا باز گیر ندید که آی ی ی ی ایهاالناس این کار گناهه و عاکف سلیمانی چرا چشم چرونی کرد و...
نیروهای امنیتی کارشون اینه وَ این گناه نیست. این که به آناتومی بدن این زن و صورتش از روی لباس خیره میشدم از روی هوا و هوس نبود، بلکه وظیفه کاری من بود. شاید بگید چرا یه زن این کارو نکرد.. در کار اطلاعاتی همونطور که بالاتر وَ در قسمت های قبل عرض کردم، اعضای تیمی که باهم داشتیم روی این پروژه کار میکردیم از تصمیم گیری ها با خبر نبودند. یعنی تموم تصمیمات در کمیته 3 نفره بین من و حاج هادی و حاج کاظم اتخاذ میشد و حتی عاصف هم که قدرت بازوهای من در امور عملیاتی بود، خبری نداشت. اصول کار اطلاعاتی_امنیتی همینه.. هیچ کسی نمیدونه بغل دستیش داره چیکار میکنه. حالا شما این مسائل و بگذارید کنار اون باگی که وجود داشت. پس بهم حق بدید که به کسی اطمینان نمیکردم و خودم اینکارهارو انجام میدادم.. بگذریم..
هرچی بیشتر به صورتش و سر تا پاش خیره میشدم، بیشتر فکرم درگیر میشد که این زن کیه.. یه هویی 3200 گفت:
_عزیزم این خوبه !
توقع چنین جمله ای رو نداشتم... کمی نگاش کردم، لبخندی زدم، گفتم:
+بله بله.. خیلی خوبه.. میخوای سرت کن ببینیم چطور میشه !
_حالا بزار چندتادیگه رو هم ببینم !
هرچی نگاه میکردم، جایی درست و درمون گیر نمیاوردم که میکروفون و نصب کنم به جایی..
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهل_و_یک از شجاعت 3200 واقعا خوشم می اوم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_چهل_و_دو
به فکر این بودم سوییچ موتور و بندازم پایین تا به بهانه گرفتن سوئیچ موتور از روی زمین خیلی فوری اون میکروفون و به زیر پایه ی یکی از میزهای داخل فروشگاه بچسبونم که متوجه شدم پشت سرم آیینه هست و اگر بشینم این کار و کنم نسترن خیلی قشنگ من و میبینه. ترجیح دادم بیخیال بشم..
وسط این گیر و دار دیدم گوشیم زنگ میخوره.. گوشی کاری ؟؟ نه خیر. گوشی شخصی. نگاه کردم دیدم شماره خانومم هست. میخواستم رد تماس بدم اما با اتفاقی که شب قبلش و اون دعوای بعد از مهمونی پیش اومده بود، میترسیدم خیال کنه دارم کِشش میدم دعوا رو. درصورتی که اصلا من و فاطمه هیچ وقت قهر نمیکردیم، فقط بحث میکردیم بعدش هم از دل هم در میآوردیم. از طرفی خانومم این اواخر سر دردهای شدیدی گرفته بود که یه هویی حالش بد میشد. راستش دلم یه هویی شور افتاد. میخواستم جواب بدم، اما میترسیدم یه خرده اوضاع پیچیده بشه.. حالا تلفن داشت همینطور زنگ میخورد. دیدم چاره ای ندارم، مجبور شدم جواب بدم:
+جانم
_سلام. خوبی محسن؟ کجایی؟
توی دلم گفتم چه خاکی سرم کنم جلوی اینا... حالا صدای 3200 و نسترن هم میومد.. فاطمه گفت:
_محسن چرا ساکتی؟
برای اینکه تابلو نشه گفتم:
+ سلام عمه ی عزیزم.. به به.. خوب هستید ان شاءالله.. شوهر عمه چطوره !!
_واااا !! عمه کیه؟ فاطمه زهرا هستم.
+الهی دورت بگردم.. خوبی؟
_گفتم کجایی؟ چرا صدای این همه زن میاد ! عمه کیه؟ فاطمه زهرا هستم. خانومتم.
+قربونتون برم عمه جون.. بله، فاطمه هم خوبه.. الان باهمیم داریم خرید میکنیم.. بله.. زنده باشید. راستش کمی دستش بنده، وگرنه میدادم صحبت کنید... شما چخبر؟ عمه جان صدای من و داری؟ پسرعمه ها و دخترعمه خوبن؟!
_باشه.. اون از دیشب، اینم از الآن.. من این بار یک عمه ای نشنونت بدم محسن خان.. حالا باش ببین.!! الان این در ادامه همون مسخره بازیاته که داری عمه من و برای بابابزرگت سوژه میکنی دیگه؟؟ باشه! دارم برات جناب امنیت ملی.
+نه بخدا.. من غلط کنم چنین شوخی کنم عمه جان ! من همیشه ارادت دارم خدمتتون. شما بزرگ ما هستی. خدا برای اقوام نگهتون داره ! ان شاءالله.
_آره.. نگهم میداره حتما... ان شاءالله تُ غلیظ تر و عربی تر بگو.
_صدای زن میاد! گفتم کی اونجاست؟ محسسسن.. عه! لوس بازی در نیار جون فاطمه! کیه هی داره چادر چادر میکنه.. برای کی داری چادر میگیری که هی بهت میگه عزیزم !
حرفش و قطع کردم گفتم:
+عمه جان، من صداتون و ندارم.. میشه بعدا خودم تماس بگیرم با شما ؟ فکر کنم اینجا آنتن نمیده ! الو !! الو !! الو عمه جان!
قطع کردم.. دیدم چندثانیه بعد پیام اومد.. فاطمه زهرا بود.. متن پیام این بود:
« باشه! تا میتونی مسخره بازی در بیار! شب که خونه میای !! گشنه خوابیدی و برگشتی پیش دوستان گرام، بعدشم آخرش باهاشون کوکوسبزی شکل دمپایی ابری خوردی معدت درد گرفت، یا رفتی همونجایی که لای کارتن میخوابیدی، اونوقت میفهمی.»
نمیدونستم بخندم یا بشینم خاک بریزم روی سرم.. گوشی رو گذاشتم روی حالت پرواز، بعد گذاشتم داخل جیبم..
3200 داشت آمار جنسای مغازه نسترن و میگرفت ! تونست ازش یه شماره تلفن هم بگیره تا مثلا برای سفارش بعضی اقلام بهش زنگ بزنه.. دست آخر هم یه چادر لبنانی با یک جفت ساق دست گل دار گرفت تا دست خالی از مغازه نسترن بیرون نیایم. آخرشم برای اینکه همه چیز عادی جلوه کنه، با کارت بانکی من پول وسیله هایی که 3200 خریده بود و دادیم تا مثلا هدیه من به 3200 باشه که همسرم هست.
از پاساژ زدیم بیرون رفتیم به سمت ماشین. داخل ماشین که نشستیم 3200 نقابش و باز کرد، آرایشش و پاک کرد. گفت:
_چطور بود؟
+ممنونم خواهرم.. خدا حفظت کنه. همه چیز عالی بود.
_زنده باشید.
+من بر میگردم سمت 4412.. شما در همین موقعیت استندبای بمون و همه چیزارو زیر نظر داشته باش. هر اتفاقی هم افتاد بلافاصه بهم گزارش بده.
_چشم.
+خدا قوت.. یاعلی..
در ماشین و باز کردم پیاده شدم، خواستم درو ببندم برم سمت موتورم که داخل پارکینگ روبروی پاساژ بود، یه هویی 3200 گفت:
+آقای سلیمانی ببخشید.
برگشتم خم شدم به سمت داخل ماشین تا ببینم چی میگه، دیدم چادر و ساق دستی که داخل یه نایلکس بود از صندلی عقب ماشین گرفت داد بهم.. گفت:
_بفرمایید برادرم. این خدمت شما.. به احتمال قوی شما متاهل هستید.. ببرید برای همسرتون.
+باشه خدمتتون. شما جای خواهرم هستید.. این هدیه من به شمابابت نجابتتون وَ حیاتون وَ زحماتی که میکشید. اگر هم خودتون نخواستید می تونید بدید به کسی که تازه محجبه شده یا بدید به کسی که نیاز داره. چون همسرم برای خودش به اندازه کافی این چیزارو داره!
_نه نمیتونم قبول کنم.
لبخندی زد. ادامه داد گفت:
_اگر با کارت من خریده بودیم میگرفتم برای خودم، اما شما با کارت شخصیتون حساب کردید. منم چادر دارم و نیازی به این ها ندارم
+هرطور راحتید
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهل_و_دو به فکر این بودم سوییچ موتور و ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevel
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
درب ماشین و بستم فورا رفتم سمت پارکینگ روبروی پاساژ موتورم و گرفتم برگشتم سمت ۴۴۱۲.
وقتی بعد از یکساعت رسیدم، وارد پارکینگ خونه امن شدم اما بالا نرفتم.. انقدر خسته بودم که همونجا روی زمین داخل سایه نشستم و به دیوار تکیه دادم.. فقط نشستم فکر کردم.. همش به اتفاقات داخل پاساژ و اون زن و نوع صحبتاش دقت میکردم. قوطی آب معدنی رو از داخل کیفم آوردم بیرون، سلام دادم به امام حسین و حضرت علی اصغر، بعد یکسره همش و خوردم. دیدم صدای عاصف اومد:
_مااااااشاالله.. بابا یه نفس بگیر لامصب.. همش برای خودته..
اومد خودش و انداخت کنار من نشست، گفت:
_ اه اه.. چقدر خیسی تو.
+آب میخوری؟
_مسخره میکنی؟؟ چیزی مونده که تعارف میکنی یزید؟
خندیدم... کمی نگاش کردم، آروم بهش گفتم:
+پسر اگر بدونی کجا بودم. اگر بدونی چی شد. اگر بدونی چی دیدم.
_کجا بودی؟ چی شده؟ چی دیدی؟
+عاصف اگر بهت بگم از تعجب شاخ در میاری ! پاشو بریم بالا تا بهت بگم کجا بودم..
_خب بگو.
+گیر نده بدم میاد.. بیا بریم بالا.
بلند شد دست منم گرفت کشید، از روی زمین بلندم کرد. رفتیم داخل ساختمون دیگه طبقه اول نایستادم. مستقیم رفتیم طبقه سوم، عاصف سنسور و زد وارد اتاق شدیم.
رفتم روی مبل وِلو شدم. عاصف عبدالزهرا گفت:
_حالا میگی؟
+نه، اول تو بگو ! خبر جدید چی داریم؟
_داریوش از افغانستان کد فرستاده که امروز صبح یه ماشین کاملا شیشه دودی مشکی اومده ملک جاسم رو منتقلش کرده به جایی.
+کجا؟
_بهت بگم باورت نمیشه.
+حالا تو بگو، شاید باورم شد !
_یکی از پایگاه های نظامی آمریکا در افغانستان.
+به به.. به به.. جانم.. عجب چیزی. عجب جایی! حالا داره بازی قشنگ میشه ! برای داریوش همین الان از طریق ایمیل کد بفرست، بگو تاجایی که میتونه بره جلو. نمیتونه برگرده سمت مخفیگاه خودش. چون دیگه بیشتر از این به صلاح نیست.. ما تقریبا باید کارمون و با ملک جاسم تموم شده حساب کنیم. بزار همچنان خیال کنند سفیده وضعیتشون.. شک نکن اون باز هم برای خیلی از کارها بر میگرده داخل ایران. البته اگر اون باگ لعنتی بزاره.
_داریوش همچنان احساس خطر میکنه! صابر هم همینطور!میگن نمیتونیم از موقعیت فعلی جابجا بشیم.
+باید فورا هردوتا رو منتقل کنیم ایران. هم صابر، هم داریوش..
_خب نمیخوای بگی کجا بودی، خبرت چیه؟
+عاصف بهت بگم باورت نمیشه. الان پیش نسترن توسلی بودم !
_جااااان !؟
+میگم بودم پیش نسترن توسلی. بگو با کی؟
_با کی؟
+خانوم ۳۲۰۰ !
_خب!
+رفتیم مغازش. اما عاصف این زنه ایرانی نیست.
_دست بردار عاکف. تو چی میگی !! مگه میشه؟ مگه داریم؟
+عاصف به جان مادرم این زنه ایرانی نیست. من آدم شناسم.. بعد از این همه سال گدایی کردن، میدونم شب جمعه کی هست.. بلند شو پیگیر بچه های برون مرزی شو.. ما فقط یه استعلام عادی گرفتیم تا ببینیم کیه و چیه !! بشینید با بچه های برون مرزی بخش خودمون در ضدجاسوسی همه چیزارو بررسی کنید.
_عاکف مطمئنی ؟
+باز شروع شد !! بخدا این زنه ایرانی نیست. دارم قسم میخورم. اصلا شاید ایرانی باشه، ولی مطمئنم سالهاست ایران زندگی نکرده. چون نوع صحبتش این و به من اثبات میکرد.
گردنم و کج کردم، دو سه تا با دست زدم به گردنم... به عاصف گفتم :
+بیا.. این رگ گردن. این و میزارم وسط.. اگر نبود بیا این رگ و بزن ! تو بلند شو کارهای مربوط به برون مرزی رو پیگیری کن.. مطمئنم حضور این زن وسط این پرونده عادی نیست! همینطور الکی برای خاله بازی به دکتر عزتی وصل نشده.
_یعنی میخوای بگی نسترن توسلی داره خلاء فائزه ملکی رو پر میکنه؟
دستم و آوردم بالا گفتم:
+بزن قدش.. دمت گرم.
عاصف زد به دستم...ادامه دادم گفتم:
+دقیقا همینه. این زن از قبل کاشته شده بود.. یعنی باید فائزه رو حذف میکردن، تا این و بیارن وسط که با ظاهر موجه تری به عزتی نزدیک بشه.
بعد انقدر اعصابم به هم ریخت که گفتم:
_ای خاک برسرت کردن عزتی.. ای خاک عالم بر سرت کردن.. الاغ، از دوتا زن بازی خوردی.
عاصف خندید گفت:
_خیل خُب بابا. حالا چرا حرص میخوری ! من برم برای بررسی...
+برو.. خبرشم بهم بده.. موضوع داریوش و صابر رو هم که بهت گفتم چیکار کنی! پس فورا وضعیت این دوتارو قبل از سوخت رفتن مشخص کن. همونی که بهت گفتم و براشون کد کنید.
_چشم.
عاصف رفت، منم گوشیم و گرفتم زنگ زدم به خانومم. آماده شده بودم که با موشک زلزال و سجیل من و بزنه.
زنگ زدم دیدم رد تماس داده.. خندم گرفت.. بهش پیام دادم:
« اعلی حضرتااا. میدونی چاکرخواتیم »
جواب پیام و نداد.. دوباره بهش پیام دادم:
«خیللللیییی دوست دارم. اما جایی بودم نمیشد با سرکارخانوم حرف بزنم.. بابت حرفا و اتفاق دیشب ازم دلخوری هنوز؟ میخوای بیام خونه تا حضوری قربون صدقت برم؟»
بازم جواب نداد.
#عاکف_سلیمانی
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevel #قسمت_صد_و_چهل_و_سه درب ماشین و بستم فورا رفتم سمت پار
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
وقتی چندبار پیام دادم و زنگ زدم به خانومم، اما دیدم جواب نمیده، مجددا براش نوشتم:
«خب جواب بده تا برات توضیح بدم. تو که قبلا بیشتر مراعات میکردی.»
این بار جواب پیامم و داد... نوشت:
«مراعات کردم که زندگیم اینه دیگه. تهران هم که هستی هفته ای 2بار به زور میای خونه که هیچ، حالا جواب تلفنمم نده! باشه عیبی نداره، منم خدایی دارم محسن خان!»
نوشتم:
«خیلی دوست دارم. حالا بزنگم.»
نوشت:
«نه دستم بند شده به کاری! برای همین نمیتونم جواب بدم.»
نوشتم:
«حالا قهر نکن چاخان جان! چطور دستت بند هست پیام میدی، اما صحبت نمیتونی کنی؟! جواب بده تا سلول های خاکستری مغزم به هم نریخت.»
چندثانیه گذشت خودش زنگ زد، جواب دادم:
+سلام زندگی، خوبی؟
آروم جواب داد گفت:
_علیک سلام. حالا پشت تلفن به من میگی عمه. به وقتش یک عمه ای بهت نشون بدم محسن، سه تا عمه و شوهرعمه از کنار گوشش بزنه بیرون !
+اوه شِت !
خندید گفت:
_مسخره.
گفتم:
+بابت دیشب دلخوری؟
گفت:
_هرچی بود تموم شد. فراموشش کنیم بهتره. منم ازت عذر میخوام اگر این روزا بد خُلقی میکنم. واقعا حالم خوب نیست.
+نه بابا. این چه حرفیه. منم دلم گاهی برای غر زدنات تنگ میشه! اصلا تو که غر نزنی زندگی بی معناست!
_واقعا دیکتاتوری محسن. روز اول که اومدی خواستگاریم، مادرت من و کنار خودش نشوند بهم گفت که مادر جان این پسر من همه جوره خوبه، چشم و دل پاکه. نمازش و میخونه. اهل خدا پیغمبره، مال حروم نمیخوره! زندگی کسی رو هم بلد نیست خراب کنه! بعد بهم گفته بود الکی هم تعریف نمیکنم که فردا پس فردا مدیونت بشم. اما فقط یه بدی داره، اونم اینه که بیش از حد دیکتاتور هست وَ زورگو. بخدا فکر میکردم بعد از ازدواج درست میشی یا حداقل بهتر میشی ! اما درست نشدی که هیچ، بدتر هم شدی.
خندیدم گفتم:
+الهی من قربون مادرم برم که انقدر صادقانه زد برجک پسرش و منفجر کرد.
_حالا بهم میگی کجا بودی؟
+نه.
_عه محسن! بگو دیگه.
+میام خونه یه کوچولو برات تعریف میکنم.
_تا کی میرسی؟
+یک ساعت دیگه خونه ام.
_باشه. پس من میرم به خودم برسم.
+برو... راستی یه چیزی رو تا یادم نرفت همین حالا بهت بگم. ممکنه امشب مجددا برگردم بیام سرکار. الانم قطع کن حاج کاظم داره به گوشی کاریم زنگ میزنه.
_باشه.. پس بیا خونه صحبت میکنیم. خداحافظ.
گوشی شخصیم و فوری قطع کردم بعدش خاموش کردم گذاشتم داخل کشو، گوشی کاریم و گرفتم جواب دادم:
+سلام و درود خدا بر ارواح طیبه شهدای زنده.
_سلام عاکف جان. خوبی بابا.
+خاک پاتم حاج کاظم. دستور بده. سراپا گوشم.
_دورو برت خالیه؟
+آره. چیزی شده؟
_زنگ زدم گوشی شخصیت دیدم مشغولی، گفتم زنگ بزنم خط کاریت تا اون و قطع کنی و زودتر به داد دلم برسی.
+چیزی شده حاجی؟ نگرانم کردی!
_از خط شخصیت بهم زنگ بزن!
+چشم.
قطع کردم و فورا گوشی شخصی رو گرفتم و روشن کردم زنگ زدم به حاجی..جواب که داد گفت:
_عاکف میخوام درمورد دخترم مریم باتو صحبت کنم. اون پسره بهزاد کجاست؟
+من خونه امن هستم. بهزاد هم اداره.
_دیشب نشستم با دخترم مریم صحبت کردم.
+به به. پس بسلامتی آبجی مریم پسندیده؟
_عاکف بابا، من خیلی استرس دارم.
+حاجی تورو خدا انقدر سخت نگیر. از تو بعیده این حرفا.
_تو نمیدونی دختر خونه بخت فرستادن چقدر سخته! اونم توی این دوره و زمونه که پسرا هر یک ساعت یه تصمیم تازه میگیرن.
+من میدونم. درکت میکنم حاجی جان. مثل اینکه یه خواهرم و خودم فرستادم خونه بخت.. بعدشم بهزاد پسر مومنی هست. اهل زندگیه. همکارمونه. میشناسیمش. من این و زیر نظر دارم. مشکل خاصی نداره.. بعد از چندماه زنگ زدی ایناروبگی واقعا؟
_نمیدونم چی بگم. خلاصه آمادش کن برای این هفته با خانوادش بیاد جلو. چندمرحله قبلا صحبت کردیم. اینبار بیان برای صحبت های نهایی و برای رفتن به گروه خون و عقد این مسائل !! مجبورم از دخترم دل بکنم !
+مخلصتم حاجی. فدای دلت بشم... الان به این پسره بگم فکرکنم از خوشحالی خودکشی میکنه.
_ان شاءالله که خیره. مواظب خودت باش. شب تونستی با خانومت بیا خونه ما. مریم یه کم استرس داره، فاطمه باهاش صحبت کنه بد نیست. برای مادرت هم سلام برسون. بگو حاج کاظم همچنان عین یه برادر بهش ارادت داره.
+خاک پاتم حاج کاظم.
_یاعلی مدد
فورا از گوشی شخصیم به بهزاد پیام دادم. براش نوشتم:
چطوری کله پاچه خور آینده !
پنج دقیقه بعد جواب داد:
آقا من نوکرتم میشه حال من و بد نکنی با اسم این غذا؟
نوشتم:
پدر زن آیندت بهم زنگ زد گفت برای این هفته پنجشنبه با خانوادت بری برای آخرین مرحله و تعیین زمان گروه خون و عقد و از این جیمبلک بازیا
بلافاصله زنگ زد اذیتش کردم جواب ندادم چپ و راست پیام میداد میگفت حاجی توروخدا جواب بده آخر جواب دادم. خندم گرفت گفتم:
+مومن چخبرته میخوای داماد بشی دیگه چرا حمله میکنی.
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار وقتی چندبار پیام دادم و زنگ ز
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج
بهزاد گفت:
_حاجی اگر اونجا بودم انقدر میبوسیدمت که نگوووو... برام برادری کردی. پدری کردی. من هیچ وقت محبتت و فراموش نمیکنم. بخدا مدیونتم. بزرگترین لطف و درحقم کردی. خیییلی خوشحالم.
+باشه بابا. حالا هنوز کو.. باید کباب بدی بهمون. بعدش یه روز صبح میریم مغازه یعقوب کثیف باهم یه کله پاچه میزنیم بر بدن، اونوقت بی حساب میشیم!
_حاجی تورو خدا نگو. کباب و هستم. اما کله پاچه رو پول میدم خودت برو بخور.
_مسخره مگه من گدا هستم که میخوای بهم پول بدی؟ پول بهت میدم چیه؟ من میخوام خودتم بخوری. حاج کاظم و خانوادش کله پاچه خورن. صبح های جمعه باید بری برای پدر زنت کله پاچه بخری با نون سنگک. تازه رییستم هست که دیگه حکم قتلتم داره.
_اشکالی نداره.. میرم میگیرم براش. خودمم میخورم. حالا خوبه؟
خندیدم گفتم:
+نمیخواد. شوخی کردم. خلاصه بهزاد جان آماده باش. بعدشم باخودت کمی حرف دارم که حالا ان شاءالله سرفرصت باهم میریم یه کافه ای میشینیم حرف میزنیم. درمورد همین ازدواجت با دختر حاجی هست.
_چشم آقا عاکف. ممنونم ازتون که مثل همیشه راهنماییم میکنید. مزاحمتون نمیشم.
+مخلصم.. کارا خوب پیش میره؟
_بله الحمدلله.
+تماست با من قطع نشه... ضمنا، این روزا نامه های مهمی از سازمان انرژی اتمی دریافت میکنیم، حواست باشه زودی بهم برسونی.. برو یاعلی.
قطع کردم و بلند شدم وسیله هام و جمع کردم اسلحم و گذاشتم داخل کیفم، ریموت ماشین شخصیم و گرفتم رفتم پایین. بدون اینکه به کسی چیزی بگم طبق معمول غیب شدم و رفتم سمت منزل. بین راه یه دسته گل خریدم، با یه ادکلن زنونه برای همسرم.. وقتی رسیدم خونه رفتم بالا کلید انداختم در و باز کردم. خانومم تا من و دید گفت:
_چطوری برادر زاده.
خندم گرفت گفتم:
+مخلصم عمه جون. بفرمایید این گل هم تقدیم به شما، این هدیه هم برای شما، داخل این نایلکس هم یه چادر لبنانی هست با ساق دست، ببین اندازته یا نه. اگر نیاز نداری بده به یکی که نیاز داره.
_به به. چه کرده آقامون. تا باشد از این دعواهای زن و شوهری!
خندیدم گفتم:
+خب، چخبر؟
_هیچچی. شما چخبر؟
+ بیا بشین برات بگم.
رفتیم نشستیم روی مبل، فاطمه هم همینطور که داشت وسیله هارو با ذوق و شوق نگاه میکرد گفت:
_تعریف کن ببینم چیشده؟
+ قبل از اینکه بیام خونه، بعد از تماس من و تو، حاج کاظم زنگ زد گفت بهزاد و خانوادش این هفته برن اونجا.
خانومم خیلی ذوق زده شد. گفت:
_وااای محسن، این دوتا خیلی به هم میان. پس خداروشکر مریم قبول کرد. البته مشخص بود که مریم آقای بهزاد و قبول میکنه.
+آره خلاصه درست شد.
_حالا من چی بپوشم برای عقدشون.
+باز شروع شد. خب تو این همه لباس داری. باشه حالا ایشالله برای عروسی عمت با پدربزرگم یه تیپ مشتی میزنیم دوتایی سِت میکنیم بیشتر کیف میده.
فاطمه خندید یه دونه با مشت زد به بازوم گفت:
_خیلی گیر میدی به عمه ی من.
بعد یه هویی جدی شد گفت:
_راستیییی.. وایسا ببینم، تو امروز کجا بودی؟
داشتم از خنده می مردم گفتم:
+وسط ماموریت بودم.
_وااا !!! محسن ! وسط ماموریت چادر چادر میکنن؟
+به جون تو جدی میگم. اتفاقا جایی بودیم که معمولا تو برای ملزومات حجابت میری اونجا.
_اینجوریش و دیگه ندیده بودیم.
+بیشتر از این نپرس دیگه. الانم برو آماده شو تا بریم سمت خونه حاج کاظم چون منتظرمونه. گفت بیاید خونمون.
_به به.. پدر عروس دعوتمون کرد.
خانومم رفت آماده بشه، منم زنگ زدم به عاصف. اما گوشیش خاموش بود..تعجب کردم چرا گوشی کاریش خاموشه.. زنگ زدم خونه امن.. طاها که جواب داد گفتم:
+سلام. طاها
_سلام آقا عاکف
+عاصف عبدالزهرا کجاست؟
_طبقه سوم داخل اتاق شما هستند.
+وصلم کن
چندتابوق خورد جواب داد:
_جونم. بفرما
+چرا خاموشی ؟
_به به. عالیجناب عشق.. معلومه کجایی ؟
+گفتم چرا خاموشی؟
_تازه زدم به شارژ.. اداره بودم همین الان رسیدم. شما کجایی؟
+ یه سر اومدم منزل. استعلام گرفتی از برون مرزی؟
_تا آخر امشب جواب قطعی رو میدن. میای اینجا؟
+ببینیم چی میشه. حواست باشه به همه چیز.
بعد صدام و آوردم پایین گفتم:
+خانومم یه کم این روزا ناخوش احواله. باید بیشتر کنارش باشم. موضوع مهمی پیش اومد بهم بگو با سر بیام اونجا.
_باشه داداش حله. سلام برسون.
+یاعلی.
یکساعت بعد منزل حاج کاظم ...
درب خونه رو که باز کردن رفتیم داخل.. حاج کاظم روی یه تختی که داخل حیاط زیر سایه درخت بود، به بالشتک های کوچیک لم داده بود داشت مطالعه میکرد و همزمان رادیو بی بی سی گوش میداد. یه نسیم خنکی هم شروع کرده بود به وزیدن.
تا چشمم به حاجی افتاد گفتم:
+به به چطوری پیرمرد.
حاجی یه سیب گرفت و به شوخی پرت کرد سمت صورتم. منم فورا گرفتم گذاشتم دهنم. فاطمه که این صحنه رو دید خندید گفت:
« حاج عمو بزارید برسیم، بعدا شوهر ما رو مورد عنایت قرار بده. »
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهل_و_پنج بهزاد گفت: _حاجی اگر اونجا ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_چهل_و_شش
حاج کاظم خندید گفت:
«آخه این چه شوهری بود انتخاب کردی. بخدا عین هیتلر می مونه. یک دیکتاتور به تمام معناست.»
فاطمه خندید گفت:
«عموجون شما یادت رفته؟ مثل اینکه خودت با مادرش و خانوادش اومدی خواستگاریم و کلی ازش تعریف میکردی جلوی پدرم !! حالا ناراحتی.»
حاجی خندید... گفت:
«خوش اومدی دخترم. دلت همیشه شاد باشه.»
فاطمه یه هویی گفت:
«وااای من برم بالا پیش مریم جون که باید خبرای خوب و بشنوم. کلی فضولیم گل کرده الان.»
حاجی خندید گفت :
«برو دخترم. برو بالا داخل اجلاس سران 2 + 1 بشین باهاشون تا با غیبتتون مملکت و خراب کنید.»
فاطمه خندید و رفت. منم رفتم پیش حاجی زیر اون درخت نزدیک حوض روی تخت نشستم و مشغول خوردن میوه و تنقلات شدیم... بعد از دقایقی حاجی جدی شد، گفت:
_چخبر.
+خبر که زیاده. از چی بگم؟
_نیم ساعتی میشه رسیدم خونه. قبل از اینکه از اداره خارج بشم عاصف و داخل محوطه اداره دیدم! چرا اینارو برای استعلام میفرستی اداره؟ با خط امن پیگیری کن جواب بگیر.
+نمیخواستم از طریق فکس بفرستن.
_میدونی از چیه تو خوشم میاد؟
+چی؟
_اینکه حتی به خودی ها اطمینان نمیکنی. دقیقا پدرتم موقع درگیری های قبل انقلاب و بعد از انقلاب در 8 سال دفاع مقدس همین بود. میگفت کاظم تو داداشمی، اما قبول کن یه جاهایی بهت اطمینان نکنم. عاکف تو هم عین پدرتی. مو نمیزنی. باورت میشه به چمران که رفیق صمیمیش بود هم اطمینان نمیکرد؟ در صورتی که با چمران توی یک کاسه غذا میخوردن چون ازبس صمیمی بودن. بهش میگفتم چرا اینطوری میکنی علی؟ میگفت کاظم من توی مسائل امنیتی با احدی تعارف ندارم. حالا کارای تو من و یاد پدرت میندازه.
+درس پس میدیم.
_میوت و بخور.. تعریف کن دیگه چخبر؟ وضعیت پرونده چطوره؟
+قضیه داره بیخ پیدا میکنه !
حاجی با صدای آروم گفت:
_حدس میزدم.
+عزتی خیلی احمق و ساده لوح هست.
_خدا عاقبتش و بخیر کنه.
حاجی رادیو رو خاموش کرد بعدش کتابی که دستش بود بست گفت:
_ وضعیت داریوش و صابر چطوره؟
+عاصف گزارش دریافتی رو بهم رسوند.. میگه احساس خطر میکنن.
_باید فوری بیان داخل. اون محلی که داریوش مستقر هست تحت سیطره هسته های مخفی ترور طالبان قرار داره. ممکنه خدایی نکرده اسیر یا شهید بشه. صابر رو هم باید بلافاصله بکشید داخل خاک ایران.
+موافقم.. ضمنا، خبر رسیده که ملک جاسم رفته داخل یکی از پایگاههای نظامی آمریکا در خاک افغانستان مستقر شده.
حاج کاظم نگاهی به من کرد، کمی فکر کرد، همینطور که به محاسنش دست میکشید، گفت:
_خبرای امروزت چیه؟
+خدمتتون عارضم که رسانه های غربی مثل CNN و VOA از امروز شروع کردن به پمپاژ خبرهای دروغ که یک دختر دوتابعیتی ایرانی _کانادایی که در کانادا زندگی میکرده، برای مدتی به ایران سفر کرده تا اقوامش و ببینه، اما متأسفانه ناپدید شده!
_خبر برای کِی هست؟
+از حدود دوساعت قبل استارت خورده و شروع کردن به پمپاژ دروغ پراکنی علیه ایران.
_میتونی بگی چرا تا الآن سکوت کردن، اما حالا دارن سر و صدا میکنن؟
+چون که باید ملک جاسم از کشورما خارج میشد وَ سرویس امنیتی آمریکا یعنی CiA به یقین میرسید که خطری ملک جاسم و تهدید نمیکنه، اونوقت شروع کنند آدمی رو که خودشون برنامه چیدن در ایران حذفش کنن، با فشارهای حقوق بشری جنجال به پا کنند. بعدش همزمان با موضوع جاسوسی رو منفی جلوه بدن. اونوقت ذهن ما رو درگیر موضوعات فرعی کنند و به در بسته بخوریم تا حواسمون از ملک جاسم پرت بشه!
_آفرین.. دقیقا... پس عاکف از الآن باید وارد یک مرحله جدید بشیم. از فردا صبح فشارها و تماس ها با سیستم زیاد میشه.
حاجی ادامه داد گفت:
_الان کجای کاریم؟
+یه زنه مرموز جایگزین فائزه شده.
_از کجا مطمئنی؟ تحلیل هست یا اطلاعات هست؟
+من بهتون دارم اطلاعات میدم! امروز این خانوم با دکتر افشین عزتی ملاقات داشته. بهش یه بسته دلار و گوشی و سیمکارت داده.
_مستنداتش موجوده؟
+بله. در ۴۴۱۲ همه رو بایگانی کردیم.
_اقدام عملی هم داشتی؟
+با ۳۲۰۰ رفتیم مغازه همین خانوم که مطمئنم داره جای فائزه رو پر میکنه. اون زن فروشگاه ملزومات حجاب داره.
_معرفیش کن!
+نسترن توسلی، ۳۳ ساله هست. مشخصات سیستمی به ما گفته اراکی هست. بعید میدونم طی سال های اخیر ایران بوده باشه. یه استعلام گرفتیم اما مثبت ارزیابی شده ولی من مشکوکم. خودرویی هم که دراختیارش هست یک BMW هست که صاحبش یه خانوم ۵۸ ساله هست اما فوت شده. البته قرار هست طی چندساعت آینده جواب نهایی رو عاصف از واحد برون مرزی بگیره.
بسیارعالی. بلند شو بریم بالا باید داروهام و بخورم.
از تخت اومدیم پایین و داشتیم قدم زنان میرفتیم بالا داخل خونه که دیدم دختره حاجی از پله ها داره مثل موشک میاد پایین.. وقتی رسید دیدم نفس نفس میزنه. من و حاجی دهنمون وا موند... گفتم:
+ آبجی مریم !! چیزی شده؟؟
_فاطمه.
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهل_و_شش حاج کاظم خندید گفت: «آخه این
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفت
وقتی مریم خانوم دختر حاج کاظم گفت «فاطمه»، دیگه نفهمیدم چی شد. تموم قدرتم و توی پاهام جمع کردم بلافاصله حرکت کردم به سمت داخل خونه! پله ها رو دوتا دوتا میرفتم بالا. وقتی رسیدم جلوی درب هال_پذیرایی دیدم فاطمه یه گوشه ای بی حال افتاده ! رفتم بالای سرش هرچی صداش زدم جواب نداد. نبضش و گرفتم دیدم میزنه. زینب خانوم همسر حاجی به شدت ترسیده بود... گفتم:
+حاج خانوم، فاطمه چش شده یه هویی؟
حاج خانوم گریه میکرد نمیتونست حرف بزنه. مریم خانوم دختر حاجی همینطور که گریه میکرد، توضیح داد گفت:
_ با مادرم و فاطمه زهرا داشتیم همینجا صحبت میکردیم، اونم رفت کیفش و یه لحظه بگیره بیاره یه وسیله بهمون نشون بده، وقتی که بلند شد یه هویی سرش و گرفت. بعد دستش و گذاشت روی چشمش، ظاهرا سرش گیج میره و می افته پایین.
وقتی این و شنیدم بلافاصله زنگ زدم اورژانس. ۱۰ دقیقه بعد اورژانس رسید. اومدن فشار همسرم و گرفتند اما به شدت پایین بود. یادمه ۵ روی ۸ بود. گذاشتنش روی برانکارد بردنش داخل آمبولانس.
منم همراه اورژانس داشتم میرفتم که دیدم حاج کاظم خیلی ناراحته...گفتم:
+نگران نباش حاجی. ان شاءالله چیزی نیست.
_«برو پسرم.من و بی خبر نزار. کاری داشتی، یا چیزی خواستی به خودم زنگ بزن.»
رفتم سوار ماشین شدم پشت سر آمبولانس حرکت کردم. علیرغم میل باطنیم مجبور شدم گردون ماشین شخصی خودم و نصب کنم روی شیشه جلوی ماشین تا کسی جلوم و نگیره و یا ماشین ها مانع حرکتم پشت آمبولانس نشن..
رفتیم به یکی از بیمارستان های تهران. وقتی وارد شدیم بلافاصله خانومم و بردن داخل یکی اتاق ها. یه دکتری اومد بالای سرش و گفت همراه بیمار و بگید بیاد. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، لطفا خیال نکنید دارم بخشی از زندگیم و فقط میگم تا صفحه رو پر کنم. دقت کنید !! فقط یک کلمه میگم، تموم اتفاقات دور و بر من امنیتی بود. حالا بعدا خودتون متوجه میشید چی به من و زندگیم گذشت.
رفتم سمت خانوم دکتری که گفته بود همراه بیمارو بگید بیاد...ازم پرسید:
_مشکلش چیه؟
+راستش جایی مهمونی بودیم، یه هویی اومدن گفتن خانومم حالش بد شده. رفتم بالا دیدم رنگش عوض شده بیهوش افتاده.
_سابقه داره؟
+خیر. اصلا!
_بارداره؟
+نه بابا. باردار کیلو چنده. یه مشکلی هست که نمیتونیم بچه دار بشیم !
همزمان که دکتر و پرستارا داشتند بالای سر خانومم اقدامات فوریتی انجام میدادن گفت:
_طی این مدت سر درد شدید، یا تهوع هم داشته؟
+ بله داشته! آزمایش خون داده. اسکن و ام ار آی هم دکتر براش نوشته اما فرصت نشد بریم انجام بدیم.
دکتر نگام کرد گفت:
_واقعا که... بفرمایید بیرون.
منو فرستادند بیرون، پرده اتاق و کشیدند تا از بیرون چیزی مشخص نباشه. از نگرانی بابت حال خانومم داشتم دق میکردم. بعد از ۲۰ دقیقه دکتر اومد بیرون پشت سرشم دوتا پرستارا اومدن بیرون که یکیشون بهم گفت:
«الحمدلله حال خانومتون بهتره. میتونید برید داخل ببینیدش. اما بهش آرام بخش تزریق کردیم بزارید بخوابه و بیدارش نکنید.»
رفتم داخل اتاق صندلی رو گرفتم کنار تخت خانومم نشستم. همینطور که نشسته بودم داشتم به فاطمه نگاه میکردم، حاج کاظم پیام داد به گوشیم.
متن پیام:
«نگرانم. من و از نگرانی در بیار.»
نوشتم:
«نگران نباشید. به هوش اومده اما بهش آرام بخش تزریق کردن خوابیده.»
نوشت:
«الحمدلله علی کل نعمة کانت او هی کائنة»
یکی از پرستارها اومد گفت:
«خانوم دکتر میخوان شمارو ببینن. تشریف ببرید اتاقشون..»
رفتم سمت اتاق دکتر، در زدم وارد شدم.
+سلام خانوم دکتر.
_سلام بفرمایید بشینید
رفتم نشستم. گفتم:
+ظاهرا میخواستید من و ببینید. درخدمتم.
گفت:
_به سر همسرتون ضربه وارد شده؟
+بعید میدونم! حداقل من ندیدم! چون اگر کوچیکترین اتفاقی براش پیش بیاد فوری بهم زنگ میزنه میگه
_شما فامیلیت چیه؟
+سلیمانی هستم خانوم. چطور؟
_ ببینید جناب سلیمانی! من الآن نمیتونم هیچ نظری درمورد این اتفاقی که برای همسرتون افتاده بدم! ممکنه یه حمله عصبی باشه یا خدایی نکرده هر اتفاق دیگه ای! متاسفانه شما دستور پزشک قبلی رو که نرفتید انجام ندادید. اما منم براتون مینویسم، لطفا همین امروز برید انجام بدید و جوابش و یا برای من یا برای پزشک شیفت آخر شب بیارید تا فورا بهتون بگیم موضوع از چه قراره. خواهشا سردردهای همسرتون و جدی بگیرید!
گفتم:
+بخدا من ده بار بهش گفتم بیا بریم دکتر. میگه خوبم. خب نمیاد من چیکار کنم؟
_اون و دیگه من نمیدونم. شما زن و شوهر هستید باید به فکر هم باشید. تا یک ساعت دیگه این مسکن و آرامبخشی که بهش تزریق شده اثرش تموم میشه ما داخل همین بیمارستان تجهیزات داریم. میتونید اسکن و انجام بدید. اگر نخواستید میتونید هرجای دیگه ای که دوست داشتید ببرید
+ممنونم از راهنماییتون
داشتم می اومدم بیرون، گفت:
«جناب.. بیشتر حواست به همسرت باشه.»
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهل_و_هفت وقتی مریم خانوم دختر حاج کاظم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت
چیزی نگفتم اومدم سمت اتاق فاطمه.. یه کم با بچه های ۴۴۱۲ کارا رو کنترل کردم و آمار دکترعزتی و نسترن متوسلی رو گرفتم که گزارشات نشون میداد همه چیز عادیه. کم کم خانومم بیدار شد.
رفتم بالای سرش... دیدم به زور داره چشماش و باز میکنه! صداش کردم تا هوشیاریش و کنترل کنم. خداروشکر صدای من و شناخت. با صدای خسته و آروم گفت:
_محسن! من کجا هستم؟
+هیسسس... اصلا حرف نزن فاطمه..آروم باش.. باید استراحت کنی! یه کمی حالت بد شده اومدیم دکتر. الآن الحمدلله بهتری.
رفتم یه لیوان آب براش آوردم تا بخوره سرحالتر بشه. فاطمه بی حال بود و نمی تونست راه بره برای همین رفتم یه ویلچر هم از داخل راهروی اورژانس گرفتم. بعد فاطمه رو نشوندم روش، بردمش برای عکس برداری از سرش. دیگه تقریبا ساعت ۱۰ شب شده بود. خانومم و برای سی تی اسکن از سرش بردن داخل اتاق مخصوص. از فرصت استفاده کردم رفتم وضو گرفتم اومدم نمازخونه بیمارستان نمازم و خوندم. بعدش فورا رفتم سمت همون طبقه ای که خانومم بود.
وقتی عکس برداری از مغزش تموم شد و جواب اسکن و... رو بهمون دادند، ساعت حدود 11 و نیم شب شده بود. خیلی نگران بودم. دلهره داشتم که نکنه چیز خطرناکی باشه. دکتری که مسئول امور سی تی اسکن بود، بعنوان همراه بیمار من و خواست. رفتم اتاقش دیدم داره با خانومم صحبت میکنه و ازش سوال میکنه. کمی با خانومم صحبت کرد و براش توضیح داد که نباید فشار به سرش بیاد ، نباید عصبی بشه و...
صحبت ها که تموم شد و داشتیم میرفتیم بیرون دکتر بهم اشاره زد برگرد. فاطمه رو بردم بیرون از اتاق دکتر پیش یکی از پرستارها بعد خودم بلافاصله برگشتم داخل اتاق دکتر.
همین که نشستم روی صندلی بهم گفت:
_شما با این خانوم چه نسبتی دارید؟
+همسرشونم.
_میخوام با شما درمورد مطلب مهمی صحبت کنم.
+درخدمتم.
_امشب از سر همسرتون اسکن انجام شد. اما یه سوال مهم ازتون دارم. همسرتون تصادف کردند یا به سرشون ضربه ای وارد شده تا حالا؟
+تصادف خیر، ضربه هم بعید میدونم. حداقل طی این سال هایی که ما داریم باهم زندگی میکنیم به سرش ضربه وارد نشده. مطمئنم.
_لطفا به سوالات من صادقانه جواب بدید.
+لزومی نمیبینم دروغ بخوام بگم. شما سوالتون و بپرسید.
دکتر نگاهی بهم کرد... بعد از مکثی کوتاه پرسید:
_تا به حال با همسرتون مجادله لفظی داشتید که بخواد منجر به ضرب و جرح ایشون بشه که خدایی ناکرده به سرشون ضربه ای بزنید؟ یا اینکه در اتفاق ناخواسته ای به سرش ضربه وارد بشه؟
خندیدم گفتم:
+چرا خیال میکنید باید همسرم و بزنم؟ من اهل این مسخره بازی ها نیستم. طبیعتا مثل تموم زوج ها که در زندگیشون مشکل دارن یا بحثی بینشون پیش میاد ، ماهم برامون این اتفاقات می افته ! اما من دست روی همسرم بلند نمیکنم.. چون متنفرم از مردی که دست روی زنش بلند میکنه.
_خب خداروشکر!! راستش موضوعی که میخوام بهتون بگم اینه که متاسفانه...
تا گفت متاسفانه قلبم ریخت. فقط چشمام و بستم زیر لب گفتم یاصاحب الزمان به دادم برس.
_متاسفانه در مغز همسرتون...
توی دلم میگفتم تمومش کن حرفت و لامصب.
_لخته های خون نسبتا زیادی وجود داره که بسیار خطرناک هست.
یه لحظه چشمام سیاهی رفت.. هم بخاطر فاطمه ، هم بخاطر... بگذریم.
خم شدم جلوی صورتم و گرفتم. نور اتاق خیلی اذیتم میکرد. نفهمیدم چی دارم میبینم.
«فاطمه... بیماری خطرناک ... لخته خون در مغز ... خدای من.. چی میدیدم.. چی میشنیدم.. چه خاکی باید سرم میکردم. این چه تاوانی بود که باید به این روزگار پس میدادم.»
خیلی ناراحت بودم. دکتر یه لیوان آب بهم داد... کمی از اون آب و خوردم. بعد به دکتر گفتم:
+راهش چیه؟
_ببینید جناب، میخوام با شما رُک صحبت کنم... لخته خونی که در مغز همسر شما هست، جوری فضارو پر کرده که بخشی از فعالیت های مغز رو دچار اختلال کرده.
وقتی اینطور گفت دنیا روی سرم خراب شد. توی دلم فقط میگفتم بی انصاف تمومش کن.. ادامه نده.. داری زجر کشم میکنی.. اما اون پزشک بود، وظیفش این بود که همه چیز و صادقانه بگه! پس باید میگفت؛ ادامه داد به صحبتاش گفت:
_ متاسفانه لخته خون به حدی زیاد شده که دیگه نمیشه کاریش کرد. ببخشید که به صراحت میگم. چون پزشک هستم و وظیفه من اینه شما رو درجریان بگذارم! برادرمحترم، متاسفانه باید بگم همسر شما نهایتا تا چندماه دیگه بیشتر زنده نمی مونه.
وقتی این و گفت بلند شدم رفتم گلدونی که روی میزش بود گرفتم کوبیدم زمین، بعد رفتم پشت میز یقش و گرفتم گفتم:
+آشغال میفهمی چی میگی؟!
دیدم چشماش داره از حدقه میزنه بیرون. بس که ترسیده بود.. گفتم:
_درمورد همسر من درست صحبت کن بی انصاف.
منشی دکتر با صدای شکستن گلدون اومد داخل. تا در و باز کرد، فریاد کشیدم سرش گفتم : « بروووو بیرون. بهت گفتم برو بیروووون.»
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهل_و_هشت چیزی نگفتم اومدم سمت اتاق فاطم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
دکتر بهش اشاره زد بره بیرون که اوضاع بدجور قمر در عقربه. بعد از اینکه منشی رفت، یقه دکتر و ول کردم... بهم گفت:
_آقای عزیز، من وضعیت بد روحی شمارو درک میکنم. کاملا حق دارید. چون مثل شما دیگران هم بودن که همین حال بهشون دست داد. اما لطفا آروم باشید..
برگشتم نشستم روی صندلی... گفت:
_الآن بهترید؟
+ببخشید.. یه لحظه حرفتون منو به هم ریخت ! من خیلی روی همسرم حساسم. حتی به کسی اجازه نمیدم بهش بگه تو. شنیدن این موضوع که مطرح کردید برای من خیلی تلخ و دردناکه.
_عیبی نداره.. میفهمم. کاملا بهتون حق میدم.. من مثل دیگر پزشکان بلد نیستم فلسفه بچینم..همون اول حرف اصلی رو میگم
سکوت کردم چیزی نگفتم.. فقط به این فکر میکردم!! «مریضی فاطمه و مرگش؟»
باورم نمیشد!!! دکتر گفت:
_من برای اطمینان خاطر شما که شاید حرفای من و نپذیرید یه نامه میزنم به بیمارستان تریتا که مرکز فوق تخصصی مغز و اعصابه. همون جایی که برای پروفسور سمیعی هست. همسرتون و ببرید اونجا تا اینکه از وضعیت مغزش «ام ار آی و اسکن» انجام بشه. اگر قدرت این و دارید که پروفسور سمیعی رو هم ببینید، واقعا عالی میشه..
نمیفهمیدم چی داره میگه.. فقط سعی میکردم بشنوم.. نامه رو گرفتم، بابت رفتار تندم عذرخواهی کردم، از اتاق دکتر اومدم بیرون رفتم داخل راهرو پیش فاطمه.. تا من و دید گفت:
_محسن کجا بودی؟
نگاش کردم دلم ریخت.. خودم و کنترل کردم. به زور خندیدم، گفتم:
+همینجا بودم دورت بگردم. رفته بودم یه لیوان آب بخورم، که یه بنده خدایی رو دیدم چند دقیقه صحبت کردیم !
_بریم خونه؟
+آره تصدق چشمات.. میریم خونه.. امشبم پیشت می مونم تا حالت خوب بشه.. باشه؟
_ممنونم.
فاطمه رو با ویلچر بردم تا دم ماشینم که بیرون از حیاط بیمارستان پارک کرده بودم. کمکش کردم از روی ویلچر بلند بشه بره داخل ماشین بشینه.. بعدش ویلچر و آوردم داخل حیاط بیمارستان گذاشتم و رفتم یه سر داروهایی که دکتر براش نوشته بود و بگیرم. داروها رو از داروخانه تهیه کردم برگشتم سمت ماشین.
نزدیک ماشین که شدم دیدم خانومم درو باز کرده سرش و آورده بیرون داره خون بالا میاره. فورا رفتم به سمتش از ماشین آوردمش بیرون.. تکیه داد به لاستیک ماشین روی زمین نشست. بلافاصله یه بطری آب آوردم تا دست و صورت فاطمه رو بشورم. بی حال و بی رمق شده بود. بهش گفتم:
+فاطمه زهرا! باز چت شده یه هویی؟
_نمیدونم محسن. حالم اصلا خوب نیست. سر درد دارم. از طرفی معده دردهای شدید دارم.
نمیدونستم چی بگم!! وقتی یه کم حالش بهتر شد کمکش کردم تا بلند بشه از روی زمین و بشینه داخل ماشین. رفتم نشستم پشت فرمون و رفتم سمت خونه. وقتی رسیدیم خونه داروهای خانومم و بهش دادم، بعد بردمش داخل اتاق خواب تا استراحت کنه. اومدم نشستم داخل هال پذیرایی..فکر از دست دادن همسرم داشت من و دیوانه میکرد. زنگ زدم به خواهرخانومم مهدیس. جواب نداد:
چند دقیقه بعد خودش زنگ زد. بخاطر اینکه صدا نره داخل اتاق، خیلی آروم شروع کردم به صحبت کردن:
+سلام مهدیس خوبی؟
_به به آقای داماد. چه عجب!! جدیدا زیاد تحویلمون میگیری. جسارتا با خودت فکر نکردی این وقت صبح شاید خواب باشم.
نگاه به ساعت کردم دیدم بنده خدا راست میگه. ساعت 1 و نیم صبح شده بود. گفتم:
+حوصله شوخی ندارم. گوش کن چی میگم.
_باز چیشده !
+میتونم ازت یه خواهشی کنم؟
جدی شد گفت:
_بله. چیزی شده آقا محسن؟
+مهدیس ازت میخوام برای چندساعت دیگه که آفتاب طلوع کرد، فورا بیای خونمون. فاطمه حالش یه خرده ناجوره !!
_نکنه بارداره آبجیم ! الهییی ..ای خدا یعنی دارم خاله میشم !؟
+مهدیس داری این وقت صبح دهن من و باز میکنیااا. چرا میری روی اعصابم! خواهرت خوابیده نمیخوام صدام بلند بشه بعد تو هم بشین هی جک تحویل من بده !
_ببخشید.. چرا عصبی میشی حالا. چشم صبح میام.
+خانوادتم چیزی نفهمه.. باشه؟
_چشم.
+آفرین..شب بخیر.
قطع کردم.. از بس کلافه بودم نمیدونستم باید چیکار کنم! رفتم روی بالکن خونه ایستادم به شهر پر از برقای روشن و خاموش خونه ها نگاه کردم..کسی از دل من خبر نداشت. چهره ی دکتر با حرفاش عین یک پرده سینما می اومد جلوی چشمام میرفت.
«لخته خون در مغز ... ممکنه تا چندماه دیگه بیشتر زنده نباشه.. لخته خون داره بیشتر میشه. داره میزنه همه جای مغز و پر میکنه. کارکرد مغز و با چالش مواجه کرده!»
#عاکف_سلیمانی
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar