eitaa logo
بصیرت هادی شهر
366 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
4 فایل
🔹گلچین مطالب انقلابی با ذکر منبع اخبار مهم کشوری،استانی،مباحث فرهنگی، سیاسی و... پاسخ به شبهات جهت ارتباط👇🏻 @motahareh_ahmadtabar ♻️روابط عمومی حوزه حضرت خدیجه (س) هادی شهر
مشاهده در ایتا
دانلود
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴نخلستان ♦️از هوادارهای تیم های دیگه میپرسه دوست دارین امشب ایران ببره یا آمریکا؟ ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
world cup.mp3
1.31M
🔰 اتفاقی در آسمان هنگام بازی ایران و !! ‼️ ماجرای نماز خواندن عده‌ای که حتی به خدا اعتقاد نداشتند! 💢 گریه یک عالم بعد از بازی ایران و آمریکا! 🔹صوت بین الصلاتین منبع : کتاب آخرین فرمانده ، اولین سرباز / پژوهش و نگارش :مجید فولادی ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
♦️موقعه فوتبال امشب این پیام را بخوانید و برای همه ارسال کنید! 🔸آیت الله ناصری که از اولیای الهی و از دوستان قدیمی آیت الله بهجت می‌باشند پس از پیروزی تیم ملی ایران مقابل آمریکا، در سخنرانی خود با گریه فراوان فرمودند: شب گذشته در آسمان شور و غوغای عجیبی از دعای اهل زمین به وجود آمده بود... 🔹آنگاه پس از گریه شدید، فرمودند: والله اگر مردم فقط یک مرتبه این طور برای فرج امام زمان (عج) دعا میکردند، حضرت می آمدند... 🔸همزمان با مسابقه فوتبال بین ایران و آمریکا علاوه بر دعای پیروزی ایران دعا برای فرج امام زمان عج فراموش نشود ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت نهم»» کمپ-دفتر پذیرش زن و شوهری جوان به نام های شاپور و آرزو در حال صحبت کردن و چانه زدن با مسئول پذیرش کمپ بودند. شاپور وسط حرفاش با عصبانیت پرسید: چرا نه؟ اگر قرار باشه همه کنار هم باشن و تخت ما و بقیه به هم چسبیده باشه، شما جون و آبروی مردمو تضمین میکنی؟ مسئول پذیرش: نه من و نه هیچ کسی هیچ چیزو اینجا تصمین نمیکنه. مثل اینکه حواست نیست اومدی کجا! مگه اینجا هتل المپیک آنکاراست که ... شاپور حرفشو قطع کرد و گفت: حداقل یه کاری کن که جای ما یه کنج دنج باشه یا مثلا اتاق شلوغ و پر از مرد و اینا نباشه. مسئول پذیرش گفت: سن و سال من به اندازه پدرت هست. از چیزی که میگم ناراحت نشو ... اما اینجا برای دو تا دونه ساندویچ آدم میکشن چه برسه به .... (نگاهی به آرزو کرد که یه گوشه ایستاده و سرشو انداخته پایین) چه برسه به اینکه زنت هم جوونه و هم خوشکله! شاپور با تندی گفت: حواست هست چی میگی پیری؟ درست حرف بزن! مسئول پذیرش: من دلم برای مظلومیت این دختر سوخت که این حرفو زدم. گفتم که بیشتر مراقب خودت و زنت باشی. وگرنه من که امروز و فرداست که بازنشسته بشم و از این سگ دونی برم. مسئول پذیرش یه برگه داد به شاپور داد و شاپور هم بدون خدافظی با آرزو اتاق را ترک کرد و رفت. اما چشمای مسئول پذیرش همچنان دنبال شاپور و آروز بود و سری به نشان تاسف تکون داد و به کارش ادامه داد. مسئول پذیرش صدا زد: نفر بعد! نفر بعد که یک مادر و دختر بودند، نزدیک اومدند و خودشون را معرفی کردند. معصومیت از چهره دختره میریخت. مسئول پذیرش پرسیید: اسمش چیه؟ چند سالشه؟ مادر دختر گفت: اسم خودم؟ مسئول پذیرش گفت: نه ... دخترت. مادر دختر: فهیمه. لال مادرزاد هست. 15 سالشه. مسئول پذیرش پرسید: چرا اینقدر زرد شده؟ مریضی خاصی داره؟ مادر دختر گفت: مریضی خاصی نه ... ترسیده. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 تو اتاق 13 هر کسی به خودش مشغول بود. یه عده مرد دور هم داشتن ورق بازی میکردند. یه عده زن قهقهه میزدند و همدیگه رو دس مینداختند. بابک هم داشت با گوشیش ور میرفت و به هاکان پیام میداد. هاکان پرسید: راحتی؟ بابک جواب داد: اصلا! هاکان: عادت میکنی. فقط تلاش کن زنده بمونی. اگه کاری که میگم انجام بدی، راحت تر میگذره. بابک: باید چیکار کنم؟ هاکان: تلاش کن یه مرد حدودا 40 ساله به اسم تیبو پیدا کنی. بابک: چطوری پیداش کنم؟ نمیتونم که برم بگم فلانی را صداش کنین. هاکان: شاید لازم بشه همین کارو بکنی. بابک: خب حالا مثلا پیداش کردم. که چی بشه؟ هاکان: دیگه کلا با اون هماهنگ باش. خودش بهت میگه چیکار کن. در حین پیامک های بابک و هاکان، شاپور و آرزو وارد اتاق شدند و سرگردان به این و اون نگا میکردند. شاپور با چشماش دنبال یه جا میگشت که خودش و زنش بتونن اونجا بخوابن و بساطشون پهن کنن. شاپور دید اون ته جا هست. به آرزو اشاره کرد که دنبالش بره. همین طور که داشتن رد میشدند، مردها حرفاشون قطع میکردند و برمیگشتن و به آرزو نگا میکردند. نگاهای آزار دهنده و چندش آور. از بابک هم گذشتند. بابک یه نگا به شاپور انداخت و یه نگا به آرزو کرد و دوباره برگشت سر گوشیش و به کارش ادامه داد. شاپور و آرزو نشستند یه گوشه. متوجه نگاه های بد دیگران شده بودند. دیگران هم زیر لب با هم درباره زیبایی و جذابیت آرزو صحبت میکردند. آرزو با صدای آروم و دلهره ای که داشت به شاپور گفت: شاپور من اینجا احساس خوبی ندارم. شاپور که در حال باز کردن زیپ چمدان بود گفت: برگردیم پیش مادرم احساست بهتر میشه؟ روزی صد بار به خاطر زخم زبوناش گریه کنی بهتر میشی؟ آرزو گفت: من که چیزی نگفتم که اینجوری میگی. فقط از ترس و دلهره ام برات گفتم. شاپور: جاش نبود. به جای این حرفا بگرد ببین شارژم کجاست؟ آرزو که تلاشمیکرد دلهره اش کنترل کنه اما نمیتونست پرسید: شاپور تا کی اینجا هستیم؟ شاپور با بی حوصلگی گفت: نمیدونم. دیگه اینو نپرس. آرزو بغض کرد اما اشکشو خورد و شروع به گشتن در چمدان کرد. دو روز گذشت. وقت ناهار بود که از بلندگوی کمپ اعلام کردند که: وقت نهاره. اگه مثل دیروز صف را رعایت نکنین و یا دعواتون بشه، از همینم خبری نیست. برای بار آخر میگم: اگه دعوا بشه و یا صف به هم بریزه، تا شب چیزی به کسی نمیدیم. کم کم همه آماده شدند بروند بیرون و در صف غذا بایستند. بابک بیدار شد و یه نگا به گوشیش انداخت و آماده شد که بره تو صف. شاپور و آرزو هم رفتند تو صف. حدود 400 نفر تو صف در دو ردیف ایستاده بودند تا غذا بگیرند. اینقدر صف بلند و شلوغی بود و صداها در سالن میپیچید که حوصله و اعصاب برای کسی نمیگذاشت. زن و مرد و پیر و جوان و کودک و سیاه و سفید و ... قاطی هم ایستاده بودند و منتظر بودند که پنجره های تحویل غذا باز بشه و به اندازه یه کف دست نون و یه کاسه کوچیک آب خورشت بگیرن و بروند.
نگاه همه به پنجره ها بود که باز نمیشد. اون سالن پنجره به طرف هوای آزاد هم نداشت که هوا عوض بشه و بشه راحت نفس کشید. همه سفت و بی فاصله چسبیده به هم تا یه وقت کسی جاشونو نگیره و از بقیه عقب نمانند. هر کسی زیر لب با خودش یه چیزی میگفت. یه نفر میگفت: باز کن مادر لامصب! یه نفر دیگه: خفت از این بالاتر. باز کن دیگه. یه نفر دیگه: معلوم نیست دارن چه گهی میخورن که باز نمیکنن. یکی دیگه: خب اگه غذا آماده نبود پس چرا گفتن بیایید تو صف؟ ینی چی؟ در همین اوضاع و احوال، یکی دو نفر خانم حالشون بد شد و افتادند رو زمین. چون فشار صف زیاد بود و با موج جمعیت، آدما جابجا میشدند، ده دوازده نفر افتادن روی اون دو تا خانم بیچاره. اونا که زیر دست و پا گیر کرده بودند، شروع به جیغ و فریاد کردند اما اینقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید. سه چهار نفر از مسئولان کمپ دراتاق کنترل، اطراف یک مانیتور ایستاده بودند و به مردمی که روی هم افتادند نگا میکردند و با صدای بلند میخندیدند. یکی از افسرا گفت: نگا کن. این پیرزنه داره خفه میشه! اینو گفت و با دوستاش خندیدند. یکی دیگه از افسرا گفت: له شد. دیگه با جارو هم نمیشه جمعش کرد. تا اینو گفت، صدای قهقهه شون بیشتر شد. یکی دیگشون گفت: نگا... نگا ... این پسره چه آدم عوضی هست. خودشو انداخته رو این دختره و بلند نمیشه. مثلا زیر دست و پا گیر کرده. با گفتن و شنفتن این جمله، همشون مثل خر قهقهه زدند. کسی که تو دوربین میدیدند داره له میشه فهمیه بود. فهیمه که زیر دست و پای اون پسر فرصت طلب و آشغال دست و پا میزد و داشت خفه میشد، بخاطر مشکل گویایی که داشت نمیتونست مادرشو صدا بزنه. پسره هم که فهمیده بود فهیمه لال هست، خیالش راحت بود که کسی متوجه نمیشه و تلاش میکرد همه چیزو عادی جلوه بده که مثلا زیر دست و پای بقیه است و نمیتونه بزنه به چاک. اما به خاطر اینکه خیالش راحتتر باشه، دستشو گذاشت رو دهان دختره تا فهیمه حتی نتونه صدا بدهو دستش رو دهان دختر زبان بسته بود و محکم فشار داد. صدای مادر فهیمه در فضا گم شده بود و دنبال دخترش میگشت و مرتب داد میزد «فهیمه ... فهیمه» ولی پیداش نمیکرد. اما چشم دخترک معصوم، مادرش را میدید ولی نمیتونست به مادرش بفهمونه که اونجاست و داره زیر دست و پا خفه میشد. درهمین اوضاع وحشتناک، افسر شماره یکی از افسرا که درحال کشیدن سیگار با پک بلند و عمیق بود گفت: وقتشه! تا اینو گفت، افسر شماره یک در بیسیم گفت: شروع کنین! ناگهان صدای سوت بلند اومد و درب کنار دو تا پنجره باز شد و 10 نفر با لباس پلیس ترکیه و با باتوم وارد شدند. جمعیتی که بهم ریخته بود، با دیدن این ده نفر، بیشتر بهم ریختند. اون ده نفر شروع کردند با باتوم، محکم به مرد و زن و پیر و جوان میزدند و همه را مثلا در یک صف مرتب میکردند. اینقدر بی رحمانه و از چپ و راست به مردم کتک زدند که دو ردیف از آدمای خونی و کج و کوله با فاصله یک متر از هم ایستاده بودند و صف، تا دویست متر خارج از سالن کشیده شده بود. وقتی کار اون ده نفر تمام شد و همه در صف ایستادند و کسی جرات جیک زدن نداشت، بابک که نفر ششم یا هفتم ایستاده بود و گوشه پیشونیش هم خونی بود، یه نگاه به پشت سرش و اطرافش انداخت ببینه چه خبره؟ که با صحنه وحشتناکی مواجه شد! دید جنازه هفت هشت نفر رو زمین افتاده. ده دوازده نفر هم مجروح و بی حال، نای حرکت و تکون خوردن نداشتند و خارج از صف افتاده بودند رو زمین. اما در بین همه اونا ... جنازه فهیمه ... خیلی مظلومانه ... با چهره ای که کبود شده بود و مشخص بود ناشی از خفگی هست، به چشم میخورد. مادره که یه گوشه افتاده بود، خودشو به زور روی زمین میکشوند و تا به فهمیه برسونه. وقتی چهره سیاه اون دختر مظلوم را دید و فهمید که خفه شده، تحمل نکرد و با جیغ بلند فریاد زد: «فهیمه!» و غش کرد. ادامه دارد... 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ امام علی علیه السلام: 🔹 هرکه در طلب دنیا زیاده روی کند، فقیر از دنیا می رود. 📚 عيون الحكم والمواعظ، ص ۴۶۰ ‌‌‌‌ ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♢❤️🌱♢• "عـــشــق از روز ازل آیــنـه دار زیــنــب اســت.✨ صــبــر مـــا از صـــبــر و عـــزم اســتــوار زینــب اســـت🕊🌱 در جـــهان آفــریـنـش بـیـن زن هــا روزگار🌎💫 تــشــنــۀ شــهــد ولایــت از وقــار زینـب است❣" ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
18.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️درد اگه باشه همراهیم همدردیم دور نام تو ای ایران🇮🇷میگردیم 🎥 نماهنگ 'نسل دلیران' منتشر شد 🏆قشنگ ترین قاب دنیا رو می‌سازیم 👈زیر این🇮🇷پرچم که باشیم ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️چرا کسی را در عرصهٔ ترور نمی‌کنند؟! ⚠️ بصیرت، پاسخ به شبهات و شایعات ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat