eitaa logo
💠 نیمکت 💠
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
36 فایل
نیمکتی ها 🏅💥 اینجا متفاوت ترین #پاتوق_فرهنگی واسه تو نوجوونِ 💪😉 واسه تویی که میخوای آینده کشورتو بسازی✌️ #باهم😎 #برای_هم🌱 #کنار‌هم🤝 #هواتونو‌داریم 🙌 ارتباط با ما 👇 @admin_nimkatt
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 نیمکت 💠
داشتم درسمو میخوندم که گوشیم زنگ زد📲 نوشته بود "یوسف زهرا" 🤔 تو ذهنم یه لحظه کل مخاطبام رو دوره کر
✅ربنای عشق و من می دانم و یقین دارم که تو می آیی؛چرا که بارها صدای دلنشین آمین گفتن های تو را در میان قنوت های مادرم شنیده ام. هر شبانگاه عطر گل یاست را از سجاده ی پدرم استشمام کرده ام.و حضورت را حوالی فانوس همیشه روشن خانه ی پدربزرگ حس کرده‌ام. مولای من،کاش امسال می آمدی تا برایت سفره هفت سین عشق را در جمکران بگسترانم:  سین اول سجاده ای به یاد مادر غریبت زهرا (س) و سین دوم سدر به نشان سدرة المنتهی مصطفی(ص) سین سوم به رسم هر سال ساعتی که ثانیه های انتظار منتظران را نشانت دهد؛سین چهارم ستاره وجود نورانی خود توست که زمین را نورانی کرده است،سین پنجم را سرمه ی چشمان روشن شده ی سیصد و سیزده یاری می گذارم که خود سین ششم این سفره نورانی اند.و در آخر سلاحی به یاد بود شهدا و اماممان،به یاد عهد و پیمان انقلاب اسلامی مان. اما حال که نیستی برایت هفت سین فریاد ساخته ام؛هر لقبت را هزاران بار بر زبان می آورم؛شاید شبی صدایم به تو برسد: ای سراج الله،تاریکی جهانمان را با حضور سبزت بزدا. ای سبیل الله،راه عشق ورزیدن به معشوق را نشانمان بده. ای سیف الله، شمشیر ذوالفقار حیدر کرار انتظارت را می کشد. ای ساعة،زمان وصال معشوق را نشانمان بده. ای سابق،از فصل خزان دلهایمان پیشی بگیر. ای سید، محور ارج عروج ملکوتی را نشانمان بده. ای سلالة النبوت،دستمان را بگیر به رسم رفاقت. مهدی موعود،پروردگارمان چه امتحان سختی طرح کرده است. جای خالی تو را با هیچ چیز و هیچ کس نمی توان پر کرد. مولای من،خودت به من تقلبی برسان من شاگرد همیشه مردود دو عالمم. آقای من،فصل وصلت را بگو تا در تقویم آفرینش ثبتش کنم،مبادا کسی دلیل آفرینشش را از یاد ببرد. ((یا مهدی ادرکنی)) @nimkatt_ir 🇮🇷✨
در همه روزهای آرام زندگی های ما، هستند کسانی که مواظب ما هستند ولی... ما نمیشناسیم شان!🙄 برای شهرت کار نمیکنند چون اسمشان جایی برده نمیشود...! در بهترین حالت، اسم همه شان میشود "سربازان گمنام امام زمان" هستند آنهایی که از جان و آسایش خودشان و خانواده هایشان بخاطر من و شما صرف نظر میکنند اما... شرمنده ام که میگویم حتی وقتی شهید میشوند بیشتر اوقات متوجه نمیشویم...😔 حتی تشییعی مثل بقیه شهدا ندارند... بعضی وقتها روی مزارشان هم اسم شهید نوشته نمیشود... روی زمین ناشناخته اند، اما حضرت زهرا هوای گمنام ها را دارد...☺️ روزتان مبارک "سربازان گمنام امام زمان" ❣ @nimkatt_ir 🇮🇷✨
کتاب 📖 📚 بخوانیم👀 📓نام کتاب: 📗 تقریظ امام خامنه ای بر این کتاب: این نمونه‌ی جالب و بی سابقه ای است از گزارش جنگ در ضمن داستان شیرین زندگی یکی از شخصیتهای آن. آن را یکسره مطالعه کردم (تا ۸۴/۶/۷) زیبا و هنرمندانه نوشته شده است. با بسیاری از حوادث آن کاملاً آشنایم. البته بسیاری دیگر از حوادث آن دوران و نیز مطالب بسیاری از آنچه مربوط به این شهید عزیز است ناگفته مانده است. و این طبیعی است. البته برجستگیهای شخصیت شهید صیاد شیرازی را در نوشته و کتاب به درستی نمیتوان نشان داد او حقاً نمونه‌ئی از یک ارتشی مومن و شجاع و فداکار بود. رحمت خدا بر او.» 🔺به مناسبت سالگرد شهادت شهید سپهبد صیاد شیرازی 😷 🌱 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
داشتم درسمو میخوندم که گوشیم زنگ زد📲 نوشته بود "یوسف زهرا" 🤔 تو ذهنم یه لحظه کل مخاطبام رو دوره کر
✅در گرگ و میش هوا حوالی اذان صبح باز دلم میگیرد. دوست دارم با کسی خلوت کنم اما تنهایی مانند پتک بر سرم بی محابا فرود می‌آید. اشک خیمه زده بر چشمانم نگهان جاری میشود و قلبم تیر میکشدازاین حجم تنهایی. بلند میشوم و وضو میگیرم اما غافلم از آن تنهایی که از رگ گردن هم به من نزدیک تر است. دقایقی پس از تسبیحات حضرت زهرا گوشی ام زنگ میخورد. چه شماره چشم نوازیست. بیشتر که توجه میکنم میفهمم این شماره، هر لحظه از بدو تولدم تا حالا با من تماس گرفته اما من بی توجه به آن وغرق در گناهانم، تماس را رد میکردم. با دست هایی لرزان جواب میدهم. مردی با صدایی گرم و پر مهر میگوید:سلام. این صدا چقدر آشناست. این صدا مرا میبرد به دوران کودکی ام.در آن لحظه صدای لالایی مهربانی که هنگام کودکی در گوشم نواخته میشد برایم تداعی می شود. پرسیدم آقا شما کی هستید؟. جواب میدهد :همان کسی که اگر به اندازه آب خوردنی طلب حضورش را داشتید ظهور میکرد. حس کردم صدای هق هقم تا بام گیتی رسید اما در عین ناباوری دیدم کسانی که در خانه بودند انگار در خواب نازند. گریه کردم وگریه تا سبک بشوم. اما طول کشید که آرام شدم. در دلم ترسیدم که نکند تلفن قطع شود که در همین حین آقای مهربانم گفت بامن حرف بزن و بگو هرآنچه که میخواهی. من هم شروع کردم به دردودل کردن. گفتم : آقای صبر و تحمل، آقایی که گناهانم را دیدی و آرام گریستی، نه تلافی کردی نه به رویم آوردی و نه آبرویم را بردی. وقتی میخواهم از آقاییت به خودت بگویم انگار بیشتر میفهمم که توانایی آن در من نیست که نیست،منی که دستانم خالی و از آن تهی تر توشه آخرتم می باشد .چیزی برای گفتن ندارم جز تمنای شنیدن نوای الا یا اهل العالم انی جدی الحسین که از سمت کعبه به گوش برسد. ای شهریارمن دل هست بیاد نرگست مست هنوز.دلم گرفته چون هرسال نیمه شعبان دعای الهی عظم البلاء میخوانیم اما باز دل در گِرو گناه داریم، دلم گرفته چون میترسم کاروان شهدا عزم سفر بکنند ومن گناهکار جا بمانم، دلم خیلی گرفته آقا خــیــلی. میدانی ومیدانم که گاه با یک جمله میتوانی همه را مسخ کنی یا حتی شخصی که در سینه به جای قلب، سنگِ مغروری را یدک میکشد را مغلوب کنی و از پا در بیاوری تا زمان شیدایی. میخواهم یک مصرع از حضرت مولانا که در دفترچه یادداشت ذهنم رخنه کرده و حالا بر لب هایم می لغزد را بگویم تا کمی از شرمندگی ام بابت گناه هایی که تکرار مکررات بود کاسته شود دامش ندیدم‌؛ ناگهان، در وی گرفتـــار آمدم آقا جانم کاش میشد قلبم را سنگفرش قدمتان کنم کاش همچون زلیخا که در فراق معشوقش نور دیدگانش را از دست داد، من هم روزی روشنی چشم هایم را پیشکش چهره گرم و گیرایتان کنم و در آخر شما را به مادر، حضرت زهرا قسم میدهم منی که فقط آرزوی شهادت را دارم اما لیاقتش بارگرانیست که به هرکس ندهند را به من هم در جوانی ام عطا کن انشاءالله @nimkatt_ir 🇮🇷✨
20.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاری دیگر از گروه اجرای خیابونی در تهران😍 بسیار زیبا 👌 طوفان شده برگرد، آقای آرامش... ❣ @nimkatt_ir 🇮🇷✨
+من، همسرم و كريس از مدتها پيش قصد داشتيم برای تولد امام مهدی به ايران بريم و اين روز بزرگ رو در كنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم. جشن گرفتن براي تولد يك نفر چيز عجيبی نبود🙄:اونطور كه حرفت رو شروع كردی انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم... 😶 لبخندش بزرگ شد: ميدونی اون مرد كيه؟🤔 سرم رو تكان دادم : نه...  لبخند بزرگ و چشم های مصممش... تمام تمركزم رو برای شنيدن جمع كرد🧐 - امام مهدی از نسل و پسر پيامبر اسلام هست مردی كه بيشتر از هزارسال عمر داره... خدا اون رو از چشم ها مخفی كرده همون طور كه عيسی رو از مقابل چشم های نالايق و خائن مخفی كرد تا زماني كه بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حركت عظيم رو پيدا كنه. اونوقت پسر محمد رسول االله و عيسی پسر مريم، هر دو به ميان مردم برميگردند. در نظر شيعيان، هيچ روزی از اين روز مهمتر نيست  برای ما این روز نقطه عطف بعثت پيامبران و قيام عظيم عاشوراست... شوك شنيدن اون جملات كه تموم شد، بی اختيار و با صدای بلند خنديدم... خنده هايی كه از عمق وجود بود🤣 چند دقيقه، بی وقفه صدای من فضا رو پر كرد... تا بالاخره تونستم یكم كنترل شون كنم😅 - من چقدر احمقم! منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين كلمات... تو واقعا ديوونه ای! خودتم نميفهمی چی ميگی! يه مرد هزارساله؟!🙄🤔 چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود و حس حماقت به خاطر تلف كردن وقتم... 🙄 بدون اينكه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت كردم و رفتم سمت ماشين ... همون طور كه ايستاده بود دوباره صداي آرامش فضا رو پر كرد: اگه اين جنون و ديوانگی من و برادرانم هست، پس "چرا دولت براي پيدا كردن اين مرد توی عراق داره وجب به وجبش رو شخم ميزنه؟!!!!" 😲 پام بين زمين و آسمون خشك شد. همون جا وسط تاريكی... از كجا چنين چيزی رو ميدونست؟🤯 اين چيزي نبود كه هر كسي ازش خبر داشته باشه و من... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم: وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش كردم، وقتی دربرابر من از كوره در رفت، فقط چند جمله گفت: "ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا كنيم. و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتی ای كه داريم... 😒 از اول ميدونستيم اونجا سلاح كشتار جمعی نيست... 😐" اما دنيل ساندرز چطور اين رو ميدونست؟😲 و از كجا ميدونست اون هدف خاص چيه؟! هدف محرمانه ای كه حتی من نتونسته بودم اسمش رو از زبون پدرم بيرون بكشم... 😐 اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت، قطعا سرنوشت هر دو ما به شدت با هم پيچيده شده بود... برگشتم سمتش... در حاليكه هنوز توی شوك بودم و حس ميكردم برق فشار قوی از بين تك تك سلولهای بدنم عبور كرده...: تو از كجا ميدونی؟ زماني كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم، با شخصی توی ايران آشنا شدم و این آشنایی به مرور به دوستي ما تبديل شد. دوست من، برادر مسلمانی در عراق داره. كه مدت زيادی رو زندان بود، بدون هيچ جرمی! و فقط به خاطر يه چيز... اون يه روحاني سيد شيعه بود و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تكرار ميكرد: بگو امام تون كجاست...؟🧐 نفسم توی سينه م حبس شده بود... تا جايی كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم: خودشه... اون مرد پدر منه. بی اختيار پشت سر هم پلك زدم... چندبار. انگشت هام يخ كرده بود و ديگه آب دهنم رو نميتونستم قورت بدم... درست وسط حلقم گير كرده بود و پايين نميرفت... اين حرف ها برای هر كس ديگه ای غير قابل باور بود، اما برای من، باورپذير ترين كلمات عمرم بود... تازه ميفهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود و برای چيز بی ارزشی تلاش نميكرد... ديگه نميتونستم اونجا بايستم... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود. بی خداحافظی برگشتم سمت ماشين و بين تاريكی گم شدم... ⬛ نه فقط حرفهای ساندرز... كه حس عميق ديگه ای آزارم ميداد. حس همدردی عميق با اون مرد... حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه، باز هم پذيرش اينكه اون روحانی بی دليل شكنجه و بازجويی شده، كار سختی نبود... 😔 دلم نميخواست فكر كنم... نه به اون حرفها... نه به پدرم ... نه به اون مرد كه اصلا نميدونستم چرا بهش گفت سيد و سيد يعنی چی...؟ هرچی ميگذشت سوال های ذهنم بيشتر ميشد هرچی بيشتر پيش ميرفتم و تحقيق ميكردم بيشتر گيج ميشدم همه چيز با هم در تضاد بود. نميتونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو وسط اون همه ابهام تشخيص بدم تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم... خودكارم رو انداختم روی برگه های روميز و دستم رو گرفتم توي صورتم. و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباری، امكان نداشت به نتيجه برسم...🤯 محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سركار... و روی پرونده های پر از رمز و راز و مبهم و بی جواب كار كنم... 🙄 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#مردی_در_آینه #سید_طاها_ایمانی #قسمت_هفتم +من، همسرم و كريس از مدتها پيش قصد داشتيم برای تولد امام
+چه كار مهمی توی روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده؟🙃 - چند وقتی هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم... دقيقا از حرفهای اون شب. ذهنم به حدی پر از سوال و آشفته است كه مديريتش از دستم در رفته. تضاد انديشه ها و نگرش هاي اسلامی برام عجيب بود. با وجود اينكه كلمات و جملات ساندرز سنجيده و معقول به نظر مي رسيد اما حرف های مخالفين و ساير گروه هاي اسلامي هم ذهنم رو درگير ميكرد نميتونستم درست و غلط رو پيدا كنم...  ساندرز داشت به آخرين سوالی كه پرسيده بودم جواب ميداد. اما به جاي اينكه اون از سوال جواب دادن خسته شده باشه، من خسته و كلافه شده بودم🤯 بی توجه به كلماتش نشستم رو نيمكت و سرم رو بردم عقب. با ديدن من توي اون شرايط، جملاتش رو خورد و سكوت كرد. فهميد ديگه مغزم اجازه ورود هيچ كلمه ای رو نميده. ساكت، زل زده بود به من... -تو ادعا ميكنی اون مرد زنده است منم اين حرف رو قبول ميكنم چون وقتی گفتی تو عراق دنبالش ميگشتن. هرچند دليلش رو نميدونم اما براش مدرك داشتم. شايد قابل استتناد و ثبت شده نبود ولی برای من قابل پذيرش بود.  اين حرف رو قبول كردم كه مردي وجود داره با بيش از هزار سال سن. تو ادعا مي كني شيعه به جهت داشتن امام و افرادی كه به لحاظ معرفتی منتخب خدا هستند، در مسير صحيح قرار داره و عمل شما درسته... اگر اينطوره، پس چرا گفتی ما، اون مرد رو نمی بينيم و نميدونيم كجاست؟‌!  يعني شما عمل تون هيچ شباهتی به اون فرد نداره. و الا چه دليلی داره كه اون بين شما نباشه؟! شما چنين ادعايی داريد و آدم هايی مثل تو، نصف دنيا رو سفر ميكنن و ميرن ايران كه مثلا در روز تولد اون فرد كنار برادران شون باشن و اين روز رو جشن بگيرن...  در حاليكه اون به حدی تنهاست، كه كسی رو نداره حتی تولدش رو با اون جشن بگيره... نه يك سال، نه ده سال، هزار سال...😔💔 رفتم جلو و سرم رو بردم نزديكش: - هزار سال... بيشتر از هزار جشن تولد، بيشتر از هزار عيد، بيشتر از هزار تحویل سال... شما فقط يك مشت دروغگو هستید! اگر دروغ نميگيد و مسيرتون صحيحه، امام تون كجاست؟! 🧐 اشك توي چشم هاش جمع شده بود... سرش رو پايين انداخت و با دست، اونها رو مخفی كرد. ساندرز آشفته بود و اصلا توي حال خودش نبود. تو همون حال و هوا رهاش كردم و بدون خداحافظی ازش جدا شدم. اميدوار بودم كلماتم رو جدی بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نكنه...😒 حتی اگه وجودش حقيقت داشته باشه... چرا با اين جديت دنبال پيدا كردنش هستن؟! اون بيشتر از هزارساله كه نيومده. ممكنه هزار سال ديگه هم نياد! چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت می اندازه كه مي خوان پيداش كنن و كاری كنن ... كه هزارسال ديگه تبدیل به هرگز نيامدن بشه؟! ديدن ماجرا از چشم ساندرز مثل اين بود كه برای حل يه پرونده فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اكتفا كنی و حتی پات رو به صحنه جنايی نگذاری... 🙁 بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق ميكردم از نزديك... جواب سوالهای من اينجا نبود.   بلند شدم و از خونه زدم بيرون. بعدازظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقيقات بودم كه هيچي نخورده بودم. 🙄 يه راست رفتم سراغ ساندرز. در روز كه باز كرد شوك شديدي بهش وارد شد. شايد به خاطر حرفهای اون روز، شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت...  مهلت سلام كردن بهش ندادم: هنوز هم ميخوای واسه تولد بری ايران؟ هنوز توي شوك بود كه با اين سوال، كلا وارد كما شد!😅 چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه كرد: برنامه مون براي رفتن تغيير نكرده...  خنده شيطنت آميزی صورتم رو پر كرد🤪 - ميخوام باهاتون بيام ايران... ميتونم؟! كمي توي در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فكر اينكه مجبور به تحمل من توي اين سفر بشه بهم بريزه و باهام برخورد كنه اما هنوز آرام بود: ما با گروه های توریستی نميريم... 😕 - منم نميخوام با گروه های توریستی برم. اونها حتی اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن، واسه شركت تو جشن نميرن. ميتونم باهاتون بيام؟ هيچ كس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه كنه... اونم تو يه سفر خانوادگی... اون هم آدمی مثل من رو... كه جز دردسر و مزاحمت برای ساندرز، چيز ديگه ای نداشتم! انتظار شنيدن هرچيزی رو داشتم جز اينكه... - ما مهمان دوست ايرانی من هستيم. البته برای چندتا از شهرها هتل رزرو كرديم اما قم و مشهد رو نه. بايد با دوستم تماس بگيرم و مجدد برنامه ها رو بررسی كنيم. اگه مقدور بود حتما... چهره اش خيلي مصمم بود و باورم نميشد كه چی ميشنيدم! اگه من جای اون بودم، حتما تا الان خودم رو له كرده بودم. سری تكان دادم: متشكرم❤️ @nimkatt_ir 🇮🇷✨ اینم عیدی نیمکت😁❤️👆
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک خاطره کوتاه جذاب😍😁 ✅خاطره بیاد موندنیِ خلبانِ زنِ نیروی دریایی آمریکا، کارا هولتگرین جمعی ناو هواپیمابر آبراهام لینکن، از کمک یک خلبان ایرانی! ♨️خلبان اسدللّه عادلی همون خلبان نابغه ایرانیه که با توجه به فورمیشن نزدیک کرکس‌های عراقی تصمیم گرفت با یک تیر موشک فونیکس، هواپیمای لیدر را مورد اصابت قرار بده. با رها شدن موشک فونیکس و برخورد به میگ۲۳ لیدر، در اثر ترکش‌های ناشی از انفجار، هر سه هواپیمای عراقی در دم منهدم شدند و این عملیات شگفت‌انگیز در تاریخ جنگ‌های هوایی دنیا به ثبت رسید.😁✨ 💪 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
❌ یک خانم در پنسلوانیای آمریکا رفته داخل یک فروشگاه و به قصد روی همه مواد غذایی به ترتیب و با حوصله سرفه کرده است. 😳😕 👈 حالا رئیس فروشگاه می گوید از ترس سرایت کرونا مجبور شدیم به میزان ۳۵ هزار دلار از مواد غذایی خود را دور بریزیم. 😳 ❌ یعنی الان کجای تمدن ایستاده اند؟ این صحنه ها را فقط در فیلم های عقب ماندگان فرهنگی می دیدیم و هرگز باور نمی کردیم واقعیت داشته باشد🙄 👌 چقدر این غربی ها با فرهنگ و با شعوووووورند😒😕 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هنرنمایی فاطمه عبادی به مناسبت ، سالروز ولادت (عج) ❤️✨ @nimkatt_ir 🇮🇷✨
17.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎲 . 🔰بازی میدون مین😁 . 📋وسایل مورد نیاز : ۱_نخ(برای مشخص کردن محدوده زمین) ۲_کله قندی یا لیوان یک بار مصرف(برای موانع) ۳_توپ،لیوان یکبار مصرف با رنگ متمایز بعنوان گنج . 📎 توی این بازی با چشم های بسته وارد یک میدان پر از مانع میشی. نباید به موانع اصابت کنی. با راهنمایی گرفتن از یارت راهتو پیدا کن و گنج ها رو به دست بیار!😁😉 . . @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#مردی_در_آینه #سید_طاها_ایمانی #قسمت_هشتم +چه كار مهمی توی روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده؟🙃 -
همه چيز به طرز عجیبی مهيا شد. تمام موانعی كه توی سرم چيده بودم يكی پس از ديگري بدون هيچ مشكلی رفع شد!😁 انگار از قبل، يك نفر ترتيب همه چيز رو داده بود. مثل يه سناریوی نوشته شده و كارگردانی كه همه چيز رو برای نقش های اول مهيا كرده. چند بار حس كردم دارم وسط سراب قدم برميدارم! چطور ميتونست حقيقی باشه؟! از مقدمات سفر تا تمديد مرخصی. و احدی از من نپرسيد كجا ميری؟! و چرا ميخوای مرخصيت رو تمديد كنی؟!  گاهی شك و ترس عميقی درونم شكل ميگرفت و موج ميزد و چيزی توی مغزم ميگفت: برگرد توماس! پيدا كردن اون مرد ارزش اين ريسك بزرگ رو نداره...! اونها مسلمانن و ممكنه توی ايران واسشون اتفاقی نيفته اما تو چی؟! اگه از اين سفر زنده برنگردی چی؟ اگه ... اگه ... اگه ... روی صندلی.. توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو دوباره اين افكار به سمتم حمله كرد... اراده من برای رفتن قويتر از اين بود كه اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه كنه! 💪 باید عادت میکردم! هر بار كه چشمم بهش میفتاد تمام لحظات اون شب زنده ميشد، دوباره حس سرمای اسلحه بين انگشت هام زنده ميشد و وحشتی كه تا پايان عمر در كنار من باقی خواهد موند... تو هواپیما دنیل برای لحظاتی اومد کنار من نشست -يه چيزی رو نميفهمم بعد از اينكه توی اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا ديدم يه چيزی برام عجيبه... چطور ميتونی اينقدر راحت با كسی برخورد كنی كه چند ماه پيش نزديك بود بچه ات رو با تير بزنه؟! خشكش زد... نفس توی سينه ش موند بدون اينكه حتی پلك بزنه نگاه پر از بهت و يخ كرده اش رو از من گرفت و خيلي آروم به پشتی صندلی تكيه داد. 😶 تازه فهميدم چه اشتباه بزرگی كردم! نميدونست اون شب... دخترش با مرگ، كمتر از ثانيه ای فاصله داشت. به اندازه لحظه كوتاه گير كردن اسلحه... اون همه ماجرا رو نميدونست و من به بدترين شكل ممكن با چند جمله كوتاه همه چيز رو بهش گفته بودم!!! 🙊 هواپيما توي فرودگاه استانبول به زمين نشست. حالا كه همه چیز تموم شده بود... من غیراز دنیل کسی رو اونجا نمیشناختم و اگه اونجا منو ول میکرد... نه! اين سفر، ديگه سفر من نبود. بايد از همون جا برميگشتم...! ساندرز برگشت و ایستاد: يه چيزی رو ميدونی؟ اون چيزی كه دست تورو نگهداشت غلاف اسلحه ات نبود. همون كسی كه به حرمت آيت الكرسی به من رحم كرد و بچه من رو از يه قدمی  مرگ نجات داد همون كسيه كه تمام اين مسير، تو رو تا اينجا آورده. 🙃 و من به مسیر ادامه دادم... فقط بخاطر نورا که با چشمهایی منتظر به من خیره بود.🙃 مثل بچه هايی كه پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم. زماني به خودم اومدم كه دوست دنيل داشت به سمت ما می اومد. چشم هام گرد شد پاهام خشك و كلا بدنم از حركت ایستاد...! هر دوشون به گرمی همديگه رو در آغوش گرفتن و من هنوز با چشم های متحير به اون مرد خيره شده بودم و تازه حواسم جمع شد كه كجا ايستادم. اون یک روحانی بود!!😲 اومد سمتم. دنيل هم همراهش و دستش رو سمت من بلند كرد: شما هم بايد آقای منديپ باشيد. به ايران خوش آمديد... 😉 رسیدیم هتل و من خوابم برد. چشمامو که باز کردم دیدم مرتضی دوست دنيل داره نماز میخونه. نمازش که تموم شد نشست کنارم: تو خاورشناس یا اسلام شناس نیستی! چرا با گروه های توریستی نیومدی؟ -اين سفر براي من تفريحي نيست. اومدم ايران كه شانسم رو برای پيدا كردن يه نفر امتحان كنم... +کی؟! مهدی. آخرين امام شما. پسر فاطمه زهرا ...  جا خورد. ميشد سنگینی بغض رو توي گلوش حس كرد:تو گفتی اصلا باور نداری خدايی وجود داره. پس چطور دنبال پيدا كردن كسی اومدي كه برای باور وجودش، اول بايد به وجود خدا باور داشته باشی؟🙄 و من... همه جریانی که بین من و دنيل گذشته بود رو براش توضیح دادم. صبح زود، تهران رو به مقصد قم ترک کردیم و بعد از موندن در هتل، بالاخره در ميان هیجان و اشتياق غیرقابل توصيف من، راهی حرم شدیم و اونها درباره حضرت معصومه میگفتند. تمام وجودم غرق حيرت شده بود! با وجود اينكه تا اون مدت متوجهتفاوتهايی بين اونها و طالبان شده بودم، اما چيزیكه از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود جز رفتارهای تبعيض آميز نبود. و حالا يه خانم...؟ اينهمه راه و احترام براي يه خانم؟! اونها برای زیارت رفتند و من، دم در روی زمین نشستم... حد من تا همینجا بود! جوانی دستش رو گذاشت سر شونم: سر راه نشستید میشه یه گوشه بشینید؟ -ببخشید متوجه نشده بودم... جلو رفتم و برگشتم: تو... تو انگلیسی حرف زدی؟! +بله. خادمها صداتون کردند متوجه نشده بودید.. منو گوشه دیگه ای از صحن برد که خلوت تر بود: اینجا چیکار میکنی؟ چرا اینجا نشستی؟ -دنبال یه نفر میگردم. همراهانم مسلمونن و رفتن زیارت ولی من نمیتونم برم چون به خدای شما اعتقادی ندارم... +دنبال کی میگردی؟ عکسی ازش داری؟ -نه... آدم مشهوریه. امام آخرتون... @nimkatt_ir🇮🇷✨