eitaa logo
💠 نیمکت 💠
2.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
34 فایل
نیمکتی ها 🏅💥 اینجا متفاوت ترین #پاتوق_فرهنگی واسه تو نوجوونِ 💪😉 واسه تویی که میخوای آینده کشورتو بسازی✌️ #باهم😎 #برای_هم🌱 #کنار‌هم🤝 #هواتونو‌داریم 🙌 ارتباط با ما 👇 @admin_nimkatt
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب 📖 📚 بخوانیم👀 📓نام کتاب: 📗 تقریظ امام خامنه ای بر این کتاب: این نمونه‌ی جالب و بی سابقه ای است از گزارش جنگ در ضمن داستان شیرین زندگی یکی از شخصیتهای آن. آن را یکسره مطالعه کردم (تا ۸۴/۶/۷) زیبا و هنرمندانه نوشته شده است. با بسیاری از حوادث آن کاملاً آشنایم. البته بسیاری دیگر از حوادث آن دوران و نیز مطالب بسیاری از آنچه مربوط به این شهید عزیز است ناگفته مانده است. و این طبیعی است. البته برجستگیهای شخصیت شهید صیاد شیرازی را در نوشته و کتاب به درستی نمیتوان نشان داد او حقاً نمونه‌ئی از یک ارتشی مومن و شجاع و فداکار بود. رحمت خدا بر او.» 🔺به مناسبت سالگرد شهادت شهید سپهبد صیاد شیرازی 😷 🌱 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
داشتم درسمو میخوندم که گوشیم زنگ زد📲 نوشته بود "یوسف زهرا" 🤔 تو ذهنم یه لحظه کل مخاطبام رو دوره کر
✅در گرگ و میش هوا حوالی اذان صبح باز دلم میگیرد. دوست دارم با کسی خلوت کنم اما تنهایی مانند پتک بر سرم بی محابا فرود می‌آید. اشک خیمه زده بر چشمانم نگهان جاری میشود و قلبم تیر میکشدازاین حجم تنهایی. بلند میشوم و وضو میگیرم اما غافلم از آن تنهایی که از رگ گردن هم به من نزدیک تر است. دقایقی پس از تسبیحات حضرت زهرا گوشی ام زنگ میخورد. چه شماره چشم نوازیست. بیشتر که توجه میکنم میفهمم این شماره، هر لحظه از بدو تولدم تا حالا با من تماس گرفته اما من بی توجه به آن وغرق در گناهانم، تماس را رد میکردم. با دست هایی لرزان جواب میدهم. مردی با صدایی گرم و پر مهر میگوید:سلام. این صدا چقدر آشناست. این صدا مرا میبرد به دوران کودکی ام.در آن لحظه صدای لالایی مهربانی که هنگام کودکی در گوشم نواخته میشد برایم تداعی می شود. پرسیدم آقا شما کی هستید؟. جواب میدهد :همان کسی که اگر به اندازه آب خوردنی طلب حضورش را داشتید ظهور میکرد. حس کردم صدای هق هقم تا بام گیتی رسید اما در عین ناباوری دیدم کسانی که در خانه بودند انگار در خواب نازند. گریه کردم وگریه تا سبک بشوم. اما طول کشید که آرام شدم. در دلم ترسیدم که نکند تلفن قطع شود که در همین حین آقای مهربانم گفت بامن حرف بزن و بگو هرآنچه که میخواهی. من هم شروع کردم به دردودل کردن. گفتم : آقای صبر و تحمل، آقایی که گناهانم را دیدی و آرام گریستی، نه تلافی کردی نه به رویم آوردی و نه آبرویم را بردی. وقتی میخواهم از آقاییت به خودت بگویم انگار بیشتر میفهمم که توانایی آن در من نیست که نیست،منی که دستانم خالی و از آن تهی تر توشه آخرتم می باشد .چیزی برای گفتن ندارم جز تمنای شنیدن نوای الا یا اهل العالم انی جدی الحسین که از سمت کعبه به گوش برسد. ای شهریارمن دل هست بیاد نرگست مست هنوز.دلم گرفته چون هرسال نیمه شعبان دعای الهی عظم البلاء میخوانیم اما باز دل در گِرو گناه داریم، دلم گرفته چون میترسم کاروان شهدا عزم سفر بکنند ومن گناهکار جا بمانم، دلم خیلی گرفته آقا خــیــلی. میدانی ومیدانم که گاه با یک جمله میتوانی همه را مسخ کنی یا حتی شخصی که در سینه به جای قلب، سنگِ مغروری را یدک میکشد را مغلوب کنی و از پا در بیاوری تا زمان شیدایی. میخواهم یک مصرع از حضرت مولانا که در دفترچه یادداشت ذهنم رخنه کرده و حالا بر لب هایم می لغزد را بگویم تا کمی از شرمندگی ام بابت گناه هایی که تکرار مکررات بود کاسته شود دامش ندیدم‌؛ ناگهان، در وی گرفتـــار آمدم آقا جانم کاش میشد قلبم را سنگفرش قدمتان کنم کاش همچون زلیخا که در فراق معشوقش نور دیدگانش را از دست داد، من هم روزی روشنی چشم هایم را پیشکش چهره گرم و گیرایتان کنم و در آخر شما را به مادر، حضرت زهرا قسم میدهم منی که فقط آرزوی شهادت را دارم اما لیاقتش بارگرانیست که به هرکس ندهند را به من هم در جوانی ام عطا کن انشاءالله @nimkatt_ir 🇮🇷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری دیگر از گروه اجرای خیابونی در تهران😍 بسیار زیبا 👌 طوفان شده برگرد، آقای آرامش... ❣ @nimkatt_ir 🇮🇷✨
+من، همسرم و كريس از مدتها پيش قصد داشتيم برای تولد امام مهدی به ايران بريم و اين روز بزرگ رو در كنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم. جشن گرفتن براي تولد يك نفر چيز عجيبی نبود🙄:اونطور كه حرفت رو شروع كردی انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم... 😶 لبخندش بزرگ شد: ميدونی اون مرد كيه؟🤔 سرم رو تكان دادم : نه...  لبخند بزرگ و چشم های مصممش... تمام تمركزم رو برای شنيدن جمع كرد🧐 - امام مهدی از نسل و پسر پيامبر اسلام هست مردی كه بيشتر از هزارسال عمر داره... خدا اون رو از چشم ها مخفی كرده همون طور كه عيسی رو از مقابل چشم های نالايق و خائن مخفی كرد تا زماني كه بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حركت عظيم رو پيدا كنه. اونوقت پسر محمد رسول االله و عيسی پسر مريم، هر دو به ميان مردم برميگردند. در نظر شيعيان، هيچ روزی از اين روز مهمتر نيست  برای ما این روز نقطه عطف بعثت پيامبران و قيام عظيم عاشوراست... شوك شنيدن اون جملات كه تموم شد، بی اختيار و با صدای بلند خنديدم... خنده هايی كه از عمق وجود بود🤣 چند دقيقه، بی وقفه صدای من فضا رو پر كرد... تا بالاخره تونستم یكم كنترل شون كنم😅 - من چقدر احمقم! منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين كلمات... تو واقعا ديوونه ای! خودتم نميفهمی چی ميگی! يه مرد هزارساله؟!🙄🤔 چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود و حس حماقت به خاطر تلف كردن وقتم... 🙄 بدون اينكه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت كردم و رفتم سمت ماشين ... همون طور كه ايستاده بود دوباره صداي آرامش فضا رو پر كرد: اگه اين جنون و ديوانگی من و برادرانم هست، پس "چرا دولت براي پيدا كردن اين مرد توی عراق داره وجب به وجبش رو شخم ميزنه؟!!!!" 😲 پام بين زمين و آسمون خشك شد. همون جا وسط تاريكی... از كجا چنين چيزی رو ميدونست؟🤯 اين چيزي نبود كه هر كسي ازش خبر داشته باشه و من... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم: وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش كردم، وقتی دربرابر من از كوره در رفت، فقط چند جمله گفت: "ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا كنيم. و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتی ای كه داريم... 😒 از اول ميدونستيم اونجا سلاح كشتار جمعی نيست... 😐" اما دنيل ساندرز چطور اين رو ميدونست؟😲 و از كجا ميدونست اون هدف خاص چيه؟! هدف محرمانه ای كه حتی من نتونسته بودم اسمش رو از زبون پدرم بيرون بكشم... 😐 اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت، قطعا سرنوشت هر دو ما به شدت با هم پيچيده شده بود... برگشتم سمتش... در حاليكه هنوز توی شوك بودم و حس ميكردم برق فشار قوی از بين تك تك سلولهای بدنم عبور كرده...: تو از كجا ميدونی؟ زماني كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم، با شخصی توی ايران آشنا شدم و این آشنایی به مرور به دوستي ما تبديل شد. دوست من، برادر مسلمانی در عراق داره. كه مدت زيادی رو زندان بود، بدون هيچ جرمی! و فقط به خاطر يه چيز... اون يه روحاني سيد شيعه بود و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تكرار ميكرد: بگو امام تون كجاست...؟🧐 نفسم توی سينه م حبس شده بود... تا جايی كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم: خودشه... اون مرد پدر منه. بی اختيار پشت سر هم پلك زدم... چندبار. انگشت هام يخ كرده بود و ديگه آب دهنم رو نميتونستم قورت بدم... درست وسط حلقم گير كرده بود و پايين نميرفت... اين حرف ها برای هر كس ديگه ای غير قابل باور بود، اما برای من، باورپذير ترين كلمات عمرم بود... تازه ميفهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود و برای چيز بی ارزشی تلاش نميكرد... ديگه نميتونستم اونجا بايستم... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود. بی خداحافظی برگشتم سمت ماشين و بين تاريكی گم شدم... ⬛ نه فقط حرفهای ساندرز... كه حس عميق ديگه ای آزارم ميداد. حس همدردی عميق با اون مرد... حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه، باز هم پذيرش اينكه اون روحانی بی دليل شكنجه و بازجويی شده، كار سختی نبود... 😔 دلم نميخواست فكر كنم... نه به اون حرفها... نه به پدرم ... نه به اون مرد كه اصلا نميدونستم چرا بهش گفت سيد و سيد يعنی چی...؟ هرچی ميگذشت سوال های ذهنم بيشتر ميشد هرچی بيشتر پيش ميرفتم و تحقيق ميكردم بيشتر گيج ميشدم همه چيز با هم در تضاد بود. نميتونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو وسط اون همه ابهام تشخيص بدم تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم... خودكارم رو انداختم روی برگه های روميز و دستم رو گرفتم توي صورتم. و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباری، امكان نداشت به نتيجه برسم...🤯 محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سركار... و روی پرونده های پر از رمز و راز و مبهم و بی جواب كار كنم... 🙄 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#مردی_در_آینه #سید_طاها_ایمانی #قسمت_هفتم +من، همسرم و كريس از مدتها پيش قصد داشتيم برای تولد امام
+چه كار مهمی توی روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده؟🙃 - چند وقتی هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم... دقيقا از حرفهای اون شب. ذهنم به حدی پر از سوال و آشفته است كه مديريتش از دستم در رفته. تضاد انديشه ها و نگرش هاي اسلامی برام عجيب بود. با وجود اينكه كلمات و جملات ساندرز سنجيده و معقول به نظر مي رسيد اما حرف های مخالفين و ساير گروه هاي اسلامي هم ذهنم رو درگير ميكرد نميتونستم درست و غلط رو پيدا كنم...  ساندرز داشت به آخرين سوالی كه پرسيده بودم جواب ميداد. اما به جاي اينكه اون از سوال جواب دادن خسته شده باشه، من خسته و كلافه شده بودم🤯 بی توجه به كلماتش نشستم رو نيمكت و سرم رو بردم عقب. با ديدن من توي اون شرايط، جملاتش رو خورد و سكوت كرد. فهميد ديگه مغزم اجازه ورود هيچ كلمه ای رو نميده. ساكت، زل زده بود به من... -تو ادعا ميكنی اون مرد زنده است منم اين حرف رو قبول ميكنم چون وقتی گفتی تو عراق دنبالش ميگشتن. هرچند دليلش رو نميدونم اما براش مدرك داشتم. شايد قابل استتناد و ثبت شده نبود ولی برای من قابل پذيرش بود.  اين حرف رو قبول كردم كه مردي وجود داره با بيش از هزار سال سن. تو ادعا مي كني شيعه به جهت داشتن امام و افرادی كه به لحاظ معرفتی منتخب خدا هستند، در مسير صحيح قرار داره و عمل شما درسته... اگر اينطوره، پس چرا گفتی ما، اون مرد رو نمی بينيم و نميدونيم كجاست؟‌!  يعني شما عمل تون هيچ شباهتی به اون فرد نداره. و الا چه دليلی داره كه اون بين شما نباشه؟! شما چنين ادعايی داريد و آدم هايی مثل تو، نصف دنيا رو سفر ميكنن و ميرن ايران كه مثلا در روز تولد اون فرد كنار برادران شون باشن و اين روز رو جشن بگيرن...  در حاليكه اون به حدی تنهاست، كه كسی رو نداره حتی تولدش رو با اون جشن بگيره... نه يك سال، نه ده سال، هزار سال...😔💔 رفتم جلو و سرم رو بردم نزديكش: - هزار سال... بيشتر از هزار جشن تولد، بيشتر از هزار عيد، بيشتر از هزار تحویل سال... شما فقط يك مشت دروغگو هستید! اگر دروغ نميگيد و مسيرتون صحيحه، امام تون كجاست؟! 🧐 اشك توي چشم هاش جمع شده بود... سرش رو پايين انداخت و با دست، اونها رو مخفی كرد. ساندرز آشفته بود و اصلا توي حال خودش نبود. تو همون حال و هوا رهاش كردم و بدون خداحافظی ازش جدا شدم. اميدوار بودم كلماتم رو جدی بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نكنه...😒 حتی اگه وجودش حقيقت داشته باشه... چرا با اين جديت دنبال پيدا كردنش هستن؟! اون بيشتر از هزارساله كه نيومده. ممكنه هزار سال ديگه هم نياد! چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت می اندازه كه مي خوان پيداش كنن و كاری كنن ... كه هزارسال ديگه تبدیل به هرگز نيامدن بشه؟! ديدن ماجرا از چشم ساندرز مثل اين بود كه برای حل يه پرونده فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اكتفا كنی و حتی پات رو به صحنه جنايی نگذاری... 🙁 بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق ميكردم از نزديك... جواب سوالهای من اينجا نبود.   بلند شدم و از خونه زدم بيرون. بعدازظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقيقات بودم كه هيچي نخورده بودم. 🙄 يه راست رفتم سراغ ساندرز. در روز كه باز كرد شوك شديدي بهش وارد شد. شايد به خاطر حرفهای اون روز، شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت...  مهلت سلام كردن بهش ندادم: هنوز هم ميخوای واسه تولد بری ايران؟ هنوز توي شوك بود كه با اين سوال، كلا وارد كما شد!😅 چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه كرد: برنامه مون براي رفتن تغيير نكرده...  خنده شيطنت آميزی صورتم رو پر كرد🤪 - ميخوام باهاتون بيام ايران... ميتونم؟! كمي توي در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فكر اينكه مجبور به تحمل من توي اين سفر بشه بهم بريزه و باهام برخورد كنه اما هنوز آرام بود: ما با گروه های توریستی نميريم... 😕 - منم نميخوام با گروه های توریستی برم. اونها حتی اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن، واسه شركت تو جشن نميرن. ميتونم باهاتون بيام؟ هيچ كس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه كنه... اونم تو يه سفر خانوادگی... اون هم آدمی مثل من رو... كه جز دردسر و مزاحمت برای ساندرز، چيز ديگه ای نداشتم! انتظار شنيدن هرچيزی رو داشتم جز اينكه... - ما مهمان دوست ايرانی من هستيم. البته برای چندتا از شهرها هتل رزرو كرديم اما قم و مشهد رو نه. بايد با دوستم تماس بگيرم و مجدد برنامه ها رو بررسی كنيم. اگه مقدور بود حتما... چهره اش خيلي مصمم بود و باورم نميشد كه چی ميشنيدم! اگه من جای اون بودم، حتما تا الان خودم رو له كرده بودم. سری تكان دادم: متشكرم❤️ @nimkatt_ir 🇮🇷✨ اینم عیدی نیمکت😁❤️👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک خاطره کوتاه جذاب😍😁 ✅خاطره بیاد موندنیِ خلبانِ زنِ نیروی دریایی آمریکا، کارا هولتگرین جمعی ناو هواپیمابر آبراهام لینکن، از کمک یک خلبان ایرانی! ♨️خلبان اسدللّه عادلی همون خلبان نابغه ایرانیه که با توجه به فورمیشن نزدیک کرکس‌های عراقی تصمیم گرفت با یک تیر موشک فونیکس، هواپیمای لیدر را مورد اصابت قرار بده. با رها شدن موشک فونیکس و برخورد به میگ۲۳ لیدر، در اثر ترکش‌های ناشی از انفجار، هر سه هواپیمای عراقی در دم منهدم شدند و این عملیات شگفت‌انگیز در تاریخ جنگ‌های هوایی دنیا به ثبت رسید.😁✨ 💪 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
❌ یک خانم در پنسلوانیای آمریکا رفته داخل یک فروشگاه و به قصد روی همه مواد غذایی به ترتیب و با حوصله سرفه کرده است. 😳😕 👈 حالا رئیس فروشگاه می گوید از ترس سرایت کرونا مجبور شدیم به میزان ۳۵ هزار دلار از مواد غذایی خود را دور بریزیم. 😳 ❌ یعنی الان کجای تمدن ایستاده اند؟ این صحنه ها را فقط در فیلم های عقب ماندگان فرهنگی می دیدیم و هرگز باور نمی کردیم واقعیت داشته باشد🙄 👌 چقدر این غربی ها با فرهنگ و با شعوووووورند😒😕 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هنرنمایی فاطمه عبادی به مناسبت ، سالروز ولادت (عج) ❤️✨ @nimkatt_ir 🇮🇷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎲 . 🔰بازی میدون مین😁 . 📋وسایل مورد نیاز : ۱_نخ(برای مشخص کردن محدوده زمین) ۲_کله قندی یا لیوان یک بار مصرف(برای موانع) ۳_توپ،لیوان یکبار مصرف با رنگ متمایز بعنوان گنج . 📎 توی این بازی با چشم های بسته وارد یک میدان پر از مانع میشی. نباید به موانع اصابت کنی. با راهنمایی گرفتن از یارت راهتو پیدا کن و گنج ها رو به دست بیار!😁😉 . . @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#مردی_در_آینه #سید_طاها_ایمانی #قسمت_هشتم +چه كار مهمی توی روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده؟🙃 -
همه چيز به طرز عجیبی مهيا شد. تمام موانعی كه توی سرم چيده بودم يكی پس از ديگري بدون هيچ مشكلی رفع شد!😁 انگار از قبل، يك نفر ترتيب همه چيز رو داده بود. مثل يه سناریوی نوشته شده و كارگردانی كه همه چيز رو برای نقش های اول مهيا كرده. چند بار حس كردم دارم وسط سراب قدم برميدارم! چطور ميتونست حقيقی باشه؟! از مقدمات سفر تا تمديد مرخصی. و احدی از من نپرسيد كجا ميری؟! و چرا ميخوای مرخصيت رو تمديد كنی؟!  گاهی شك و ترس عميقی درونم شكل ميگرفت و موج ميزد و چيزی توی مغزم ميگفت: برگرد توماس! پيدا كردن اون مرد ارزش اين ريسك بزرگ رو نداره...! اونها مسلمانن و ممكنه توی ايران واسشون اتفاقی نيفته اما تو چی؟! اگه از اين سفر زنده برنگردی چی؟ اگه ... اگه ... اگه ... روی صندلی.. توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو دوباره اين افكار به سمتم حمله كرد... اراده من برای رفتن قويتر از اين بود كه اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه كنه! 💪 باید عادت میکردم! هر بار كه چشمم بهش میفتاد تمام لحظات اون شب زنده ميشد، دوباره حس سرمای اسلحه بين انگشت هام زنده ميشد و وحشتی كه تا پايان عمر در كنار من باقی خواهد موند... تو هواپیما دنیل برای لحظاتی اومد کنار من نشست -يه چيزی رو نميفهمم بعد از اينكه توی اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا ديدم يه چيزی برام عجيبه... چطور ميتونی اينقدر راحت با كسی برخورد كنی كه چند ماه پيش نزديك بود بچه ات رو با تير بزنه؟! خشكش زد... نفس توی سينه ش موند بدون اينكه حتی پلك بزنه نگاه پر از بهت و يخ كرده اش رو از من گرفت و خيلي آروم به پشتی صندلی تكيه داد. 😶 تازه فهميدم چه اشتباه بزرگی كردم! نميدونست اون شب... دخترش با مرگ، كمتر از ثانيه ای فاصله داشت. به اندازه لحظه كوتاه گير كردن اسلحه... اون همه ماجرا رو نميدونست و من به بدترين شكل ممكن با چند جمله كوتاه همه چيز رو بهش گفته بودم!!! 🙊 هواپيما توي فرودگاه استانبول به زمين نشست. حالا كه همه چیز تموم شده بود... من غیراز دنیل کسی رو اونجا نمیشناختم و اگه اونجا منو ول میکرد... نه! اين سفر، ديگه سفر من نبود. بايد از همون جا برميگشتم...! ساندرز برگشت و ایستاد: يه چيزی رو ميدونی؟ اون چيزی كه دست تورو نگهداشت غلاف اسلحه ات نبود. همون كسی كه به حرمت آيت الكرسی به من رحم كرد و بچه من رو از يه قدمی  مرگ نجات داد همون كسيه كه تمام اين مسير، تو رو تا اينجا آورده. 🙃 و من به مسیر ادامه دادم... فقط بخاطر نورا که با چشمهایی منتظر به من خیره بود.🙃 مثل بچه هايی كه پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم. زماني به خودم اومدم كه دوست دنيل داشت به سمت ما می اومد. چشم هام گرد شد پاهام خشك و كلا بدنم از حركت ایستاد...! هر دوشون به گرمی همديگه رو در آغوش گرفتن و من هنوز با چشم های متحير به اون مرد خيره شده بودم و تازه حواسم جمع شد كه كجا ايستادم. اون یک روحانی بود!!😲 اومد سمتم. دنيل هم همراهش و دستش رو سمت من بلند كرد: شما هم بايد آقای منديپ باشيد. به ايران خوش آمديد... 😉 رسیدیم هتل و من خوابم برد. چشمامو که باز کردم دیدم مرتضی دوست دنيل داره نماز میخونه. نمازش که تموم شد نشست کنارم: تو خاورشناس یا اسلام شناس نیستی! چرا با گروه های توریستی نیومدی؟ -اين سفر براي من تفريحي نيست. اومدم ايران كه شانسم رو برای پيدا كردن يه نفر امتحان كنم... +کی؟! مهدی. آخرين امام شما. پسر فاطمه زهرا ...  جا خورد. ميشد سنگینی بغض رو توي گلوش حس كرد:تو گفتی اصلا باور نداری خدايی وجود داره. پس چطور دنبال پيدا كردن كسی اومدي كه برای باور وجودش، اول بايد به وجود خدا باور داشته باشی؟🙄 و من... همه جریانی که بین من و دنيل گذشته بود رو براش توضیح دادم. صبح زود، تهران رو به مقصد قم ترک کردیم و بعد از موندن در هتل، بالاخره در ميان هیجان و اشتياق غیرقابل توصيف من، راهی حرم شدیم و اونها درباره حضرت معصومه میگفتند. تمام وجودم غرق حيرت شده بود! با وجود اينكه تا اون مدت متوجهتفاوتهايی بين اونها و طالبان شده بودم، اما چيزیكه از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود جز رفتارهای تبعيض آميز نبود. و حالا يه خانم...؟ اينهمه راه و احترام براي يه خانم؟! اونها برای زیارت رفتند و من، دم در روی زمین نشستم... حد من تا همینجا بود! جوانی دستش رو گذاشت سر شونم: سر راه نشستید میشه یه گوشه بشینید؟ -ببخشید متوجه نشده بودم... جلو رفتم و برگشتم: تو... تو انگلیسی حرف زدی؟! +بله. خادمها صداتون کردند متوجه نشده بودید.. منو گوشه دیگه ای از صحن برد که خلوت تر بود: اینجا چیکار میکنی؟ چرا اینجا نشستی؟ -دنبال یه نفر میگردم. همراهانم مسلمونن و رفتن زیارت ولی من نمیتونم برم چون به خدای شما اعتقادی ندارم... +دنبال کی میگردی؟ عکسی ازش داری؟ -نه... آدم مشهوریه. امام آخرتون... @nimkatt_ir🇮🇷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ایشون جردن باروز، کشتی‌گیر معروف آمریکایی و قهرمان المپیک و چند دوره مسابقات جهانیه.🙄 تو اینستاگرامش فیلمی از تشویق ایران گذاشته و نوشته: "هیچ چیز مثل شنیدن «ایران ایران» در جایگاه تماشاگران نیست. نمی‌تونم بیش از این برای مبارزه دوباره در ایران صبر کنم. دوست دارم به میان تماشاگران ایران برم و رهبری‌شون رو به عهده بگیرم.😍😁 فکرشو میکردین این تشویقای ما تو ورزشگاهها حسرت باشه؟! 🙄😂 ♨️کسایی هم داریم تو کشورمون که میگن کیف میکنم وقتی ایران می بازه😕🙄 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
کتاب 📖 📚 بخوانیم👀 📓نام کتاب: 👤مولف:مهری پور منعمی 📗 موضوع کتاب: *به زندگی‌نامه و خاطرات شهید حسین یوسف‌اللهی پرداخته است که سردار سپهبد شهید حاج‌قاسم سلیمانی وصیت کرده است پایین پای او دفن شود. وتلاشی صادقانه در بازشناسی شخصیت والای این شهید عارف از تولد تا شهادت پرداخته است 😍 😷 🌱 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | سوپرایز مدافعان سلامت 💢من قالیچه سلیمانم! ▫️شما که تمام بیمارستان‌های ایران را حرم کردید شما که وسیله‌ی شفا شده‌اید شما که این روزها زائران خاص درگاه ملکوتی هستید😢 ▫️فقط یادتان نرود سلام من را هم... ------ @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💢جوانترین شهید نسل سوم انقلاب... 🔹پای دهه هشتادی ها هم به شهادت باز شد. شهید مدافع وطن محمدمهدی مرادی از سربازان مرزبانی مهران واقع در استان ایلام بیست و دوم فروردین ۹۹ در درگیری با سارقان مسلح در مناطق مرزی به شهادت رسید. 💪 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢دهه هشتادی ها هم شهید می شوند... 🔺اولین شهید دهه هشتادی ایران🇮🇷 شهید مدافع وطن "محمدمهدی مرادی" 🔸پایان ماموریت یک بسیجی✌️ است.🕊 💪 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
💢دهه هشتادی ها هم شهید می شوند... 🔺اولین شهید دهه هشتادی ایران🇮🇷 شهید مدافع وطن "محمدمهدی مرادی" 🔸
🔺🔺🔺 یه روزی بهمون گفتن ؛ ، فرمانده میدونن ، فرمانده گردانن و پیاده نظام این سپاهن . . گفته بودن اگه یه ترمز کنه، یهو بقیه باهاش تصادف میکنن🤔 گفته بودن اونقدر تیز و تُخس هستن که حتی حاضرن از رو سر هم بپرن و بیان جلو !!!🏃‍♂️😎 گفته بودن این اگه یه رو ببینن که لب و لوچه آویزون داره و ترمز کرده و هیئتش لنگ شده و ... میرن ... از همه چی جلو می زنن و میشن ...❤😔 . . خوشا به حالت که شدی علی اکبر امام زمانت ... ماموریت ما ؛ ایستادن تمام قد پای است✌ 🌷شهادتت مبارک ..🌷 💪 @nimkatt_ir🇮🇷✨
❣️ درد خاصی بين اون چشم هاي گرم پيچيد: يعنی اين همه راه رو برای پيدا كردن يك تخيل و افسانه اومدی؟ برق از سرم پريد! اونقدر قوی كه جرقه هاش رو بين سلول هام حس كردم: تو به اون مرد اعتقاد نداری؟ پس اينجا چیكار ميكنی؟🤔 دوباره لبخند زد: يعنی نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ نگاهم بی اختيار تو صحن چرخيد. اونجا جای تفريح و بازی نبود كه كسی برای گذران وقت اومده باشه...:  نه! نمیشه! ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره كه براي ديدنش اين همه راه رو اومدی؟ پس چطور به خدايي كه خالق اون مرد هست ايمان نداری؟! 🧐 چطور نور رو میبینی ولی به خورشید اعتقاد نداری...؟! نفسم بين سينه حبس شده بود... چطور ممكن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انكار كنه؟! + اگه من در جايگاه قضاوت باشم، میگم ايمان تو به خدای اون مرد و وجود اونها، قويتر و بيشتر از اكثر افرادی هست كه در اين لحظه، تو اين صحن و حرم ايستادن... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا ميكرد. نميتونستم چشمهای متحيرم رو ازش بردارم. يا به راحتی پلك بزنم... از دور مرتضی رو دیدم داشت میومد. +من دیگه میرم تا شما به برنامه هاتون برسید ناخودآگاه دستشو بین زمین و آسمون گرفتم: نه... رهات نمیکنم +قطعا دوستانتون برنامه دیگه ای دارن🙃 -واسم مهم نیست... میخوام با تو حرف بزنم نه اون. +امشب شب میلاده. میرم جمکران. -پس منم باهات میام. قول میدم سربارت نباشم... +ساعت 2 ورودی جنوبی مسجد جمکران خودم پیدات میکنم... اون رفت و مرتضی اومد پیشم: تا اینجا چطور بود؟ -عااالی! من یه دوست پیدا کردم و باهاش قرارگذاشتم. دم ورودی جنوبی جمکران ساعت 2 +کدوم ورودی؟ بین چند میلیون آدم...؟! چند ميليون آدم؟2 تا ورودی؟! اون نگفت كدوم يكی؟! يعنی ميخواست من رو از سر خودش باز كنه؟ بغض گلومو گرفت... برگشتیم هتل و من رفتم تو اتاق. مرتضی اومد و گفت ما داریم میریم جمکران. میای...؟ ما تا چند دقیقه دیگه جلوی هتل منتظرتیم. و من همچنان سکوت کرده بودم... چيزی كه بين اون همه درد، آزارم ميداد، اميد بود...❣️ توی ماشین یه برگه از دفترچه م دادم دست مرتضی: آدرس هتل رو به فارسی روی این بنویس. +برمیگردی...؟ -الان نه ولی آره خودم برمیگردم دم مسجد از اونا جدا شدم و رفتم تو یکی از ورودیا ایستادم. هنوز چند دقیقه ای به 2 مونده بود... اونجا واقعا خیلی شلوغ بود. یه لحظه از پشت سر حس کردم کسی به سمتم میاد. خودش بود😍 اون منو پیدا کرده بود...🙃 به سبک مسلمونا بهش سلام کردم و رفتیم گوشه ای برای نشستن پیدا کردیم و سوالات من شروع شد... سؤالام کم کم به انتها رسیده بود و اون برای نماز از من خداحافظی کرد... حالا میتونستم راه درست رو وسط اون تاریکی ببینم. از مسجد اومدم بیرون و آدرس رو به یکی که یه بچه کوچیک بغلش بود نشون دادم. اونا با ماشینشون منو رسوندن. اون تسبیح خاکی دستش رو بهم هدیه داد و پولی ازم نگرفت... به هتل که برگشتم، مرتضی تو لابی منتظرم بود. از دیدن چهره م فهمید که من موفق شدم دوستم رو ببینم...🙃 +پس پیداش کردی... 😉 -نه... اون مرد منو پیدا کرد مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست. كم كم داشت حدس ميزد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا كردن اون نيست... دنيايی از سوالهای مختلف از ميان افكارش ميجوشيد و تا پرده چشمانش موج بر ميداشت  شايد مفهوم عميق جمله ام رو درك میکرد، اما باور اينكه بي خدايي مثل من، ظرف يك شب به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود... ايمان و تغييري كه هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود... بهش اشاره كردم بريم بالا: غير از اينكه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا كرد، به تمام سوالهام جواب داد طوریكه ديگه نه تنها هيچ سوالی توي ذهنم باقي نمونده كه حالا ميتونم حقيقت رو به وضوح ببينم...  چهره اش جدي تر از قبل شد‌: اون همه سوال، توي همين مدت كوتاه؟  در جواب تاييدش سرم رو تكان دادم.  +يعنی چی؟! ـ يعنی زمانيكه من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره و  دين ابزاريه برای براي فرار از ضعف! الان اعتقاد دارم دین ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است. 🙃 هر جمله ای رو كه ميگفتم به مرتضی شوك جديدي وارد مي شد. تا جايي كه مطمئن بودم مغزش كاملا هنگ كرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه! بهش حق ميدادم... +يعني... در كمتر از 12 ساعت اسلام آوردی...؟‌! -نه مرتضي من تازه، پيكسل پيكسل تصوير و باورم از دنيا رو پاك كردم... تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود. من از اسلام هيچي نميدونم كه خودم رو مسلمان بدونم.تنها چيزي كه مي دونم اينه که قلب و باور اون انسان ياغی و سركش ديروز امروز در برابر خداي كعبه به خاك افتاده...🕋 اگه اين حال من، يعنی اسلام... بله... من در كمتر از 12 ساعت یک مسلمانم... در حالي كه حالتش به كلي دگرگون
شده بود، از جاش پريد:اسم اون جواني كه گفتي... چي بود؟! به چشمهاش خیره شدم...: نپرسيدم! ديگه صورتش كاملا ميلرزيد و در برابر چشم هاش پرده اشك حلقه زد:چرا؟ -چون دقيقا توي مسجد همين فكري كه از ميان ذهن تو ميگذره، از بين قلب و افكارم گذشت... +پس چرا چيزي نپرسيدي كيه؟!  😔😭 ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست كه احدي در جريان نبود و با زباني حرف زد كه زبان عقل و انديشه من بود... با كلماتی كه شايد براي مخاطب ديگه مبهم به نظر ميرسيد اما اون ميدونست براي من قابل درك و فهمه... هر بار كه به من نگاه مي كرد تا آخرين سلولهاي مغز و افكارم رو مي ديديد. اين يه حس پوچ نبود... من يه پليسم. كسي كه هر روز براي پيدا كردن حقيقت بايد دنبال مدرك و سند غيرقابل رد باشم. كسي كه حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره...! اون جوان، يه انسان عادی نبود. نه علمش نه كلماتش نه منش و حركاتش... يا دقيقا كسی بود كه براي پيدا كردنش اومده بودم  يا انسانی كه از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندی در درك حقايق و علوم داشت و شايد حتی فرستاده شخص امام بود... +چرا سوال نکردی... 😭😭 -چون اون براي بار دوم ازم سوال كرد چرا ميخواي آخرين امام رو پيدا كني؟ دقيقا زماني كه داشتم فكر مي كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ اين سوال رو از من پرسيد. درست وسط بحث. جايی كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود... جز اين بود كه توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فكر مي كنم؟! من براي پيدا كردن حقيقت دنبالش ميگشتم و به بهترين نحو، توسط خودش يا يكی از پيروان نزديكش همه چيز براي من روشن شده بود. اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت... اول اينكه به من گفت زماني كه انسان ها براي شكستن شرط هاي مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق ميافته... و يعني... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده اما تو هنوز براي اينكه با اسم خودم و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي آماده نيستي...😔 و دومين مفهوم، كه شايد از قبلي مهمتر بود اين بود كه من حقيقت رو پيدا كرده بودم. به چيزي كه لازمه حركت من بود رسيده بودم و در اون لحظات ميخواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه. و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود...! مطرح شدنش درست زماني كه داشتم به چهره اش فكرش مي كردم، يعني چرا ميخواي مطمئن بشي اين چهره منه؟! يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس...؟ مرتضی از اینجا به بعد گوش من به تو تعلق داره! هنوز خیلی چیزا هست که باید درمورد اسلام بدونم...🙃 نفس عميقي از ميان سينه اش كنده شد. براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و صورتش رو با دستمال خشك كرد: تو اولين كسي هستي كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده. حداقل تا جايي كه الان ذهن من ياري ميكنه. مخصوصا الان توي اين شرايط. حرف ها و باوري رو كه تو توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي... خيليها بعد از سالها بهش نميرسن. من نه علم اون فرد رو دارم نه معرفت و شناختش رو... قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم کمکی بکنم...🙃 و واقعا مرتضی به پاسخ بقیه سوالات من کمک کرد... ما به سمت مشهد رفتیم و من، روز آخر سفر مقابل گنبد طلایی زیبای امام هشتم اینطور زمزمه کردم: -به خداي كعبه قسم مي خورم. خدايي هست و اون خدای يگانه شماست... به خداي كعبه قسم مي خورم محمد، فرستاده و بنده برگزيده و زنده اوست... و به خداي كعبه قسم مي خورم شما، اولي الامر و جانشينان خدا در زمين هستيد و براي شما، مرگ مفهومي نداره... من شما رو باور كردم ... به شما ايمان آوردم ... اطاعت از فرمان شما رو مي پذيرم و هرگز از اطاعت شما دست بر نميدارم...❣️ @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
📃لیست جاهایی که بهشون سفر کردین یا دوست دارین سفر کنین😁 📄لیست کارای هیجان انگیزی که دوست داریم قبل
ردیاب چیه و اصلا چرا باید تو بولت ژورنال باشه؟! 🤔 ردیاب برای یه کار روتینه که هرروز شما انجام میدین و بعد از یه مدت میخواین وضعیتتونو ببینین چطوره...🧐 مثلا تو ردیاب احوالات شما هرروز یه ماه رو به یه شکلی میکشین. (تو تصویر از سیاره ها استفاده شده😁) و حال خوب رو یه رنگ، حال بد رو هم یه رنگ براش انتخاب میکنید و طبق اون رنگ میزنید. آخر ماه میتونید برگردید ببینید چرا حالتون خوب یا بد بوده و دلیلش چی بوده و... لیست انواع ردیاب ها:😁 ردیاب احوالات 😌 ردیاب میزان مطالعه📓 ردیاب استفاده کمتر از اینترنت🤳 ردیاب میزان پیاده روی🚶‍♂ ردیاب میزان خواب😴 ردیاب استفاده از جملات مثبت😍 ردیاب ویتامینهای دریافتی😌 ردیاب میزان آشامیدن آب💧 ردیاب ترک دروغ😉 و... @nimkatt_ir 🇮🇷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎲 🔰شوت وان 📋وسایل مورد نیاز ۱_بطری ۲_لیوان 🧘‍♂️خیلی ساده اما تمرکزی!! 📎وسایل رو جور کنید و خودتونو آماده یک بازی نفس گیر کنید!!!😮 با زدن یه ضربه ریز به ته لیوان میتونید اون رو به بالا پرتاب کنید. البته ضربه زدن مهم نیست بلکه چطور ضربه زدن مهمه!! 📌افزایش دقت و تمرکز ✔مناسب برای خورد کردن اعصاب😅 . . 😷 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
🎁🎈 یه بازی جذاب 🇮🇷 ♨️امکان نداره قرنطینه باشی و برادر یا خواهر کوچیکتر داشته باشی و این بازی به کارت نیاد😁😅 یه بازی جذاب که 3 نوع بازی داره و شما میتونید تا 4 نفره با این بازی بازی کنید😁 📍پیشنهاد به شما🤩 🌀,4🌀 ♨️لینک دانلود: http://cafebazaar.ir/app/?id=com.apesoup.action424&ref=share 😷 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
🤩 ببینیم👀 🎥فیلم سینمایی " " ♨️ یک شرکت سهامی آب، هنگام تخلیه سد آب شور به اشتباه آب را روانه زمین‌های کشاورزی گروهی از کشاورزان روستایی می‌کند و باعث خرابی تمامی محصولات آنها می‌گردد. آنها پس از آنکه از طریق مسئولین سد، دهیار، بخشدار و امام جمعه موفق به حل مشکلشان نمی‌شوند، تصمیم می‌گیرند که نزد رئیس‌جمهور بروند و مشکل‌شان را با او در میان بگذارند. این گروه با تراکتور از روستای خود به سمت تهران عازم می‌شوند و طولی نمی‌کشد که خبر سفر آنها در تمام رسانه‌ها پخش می‌شود و این موضوع باعث ایجاد محبوبیت و مشکلاتی برای آنها می‌گردد… ✅اگه شمام از دست فیلمای فعلی خسته شدین و تکراری شده🙄 باید بگم این فیلم سینمایی آنلاینه و تکراری نیست چون اکران اولشه😍😁 یعنی با خیال راحت چیپس و پفک ها رو بیارین بشینین پای فیلم😉 📥لینک مشاهده: https://www.filimo.com/m/b7Xht/%D8%AE%D8%B1%D9%88%D8%AC?amp 😷 @nimkatt_ir 🇮🇷✨ ‌
💠 نیمکت 💠
📖 #کتاب_خوب📚 بخوانیم👀 📓نام کتاب: #از_کدام_سو 👤نویسنده: نرجس شکوریان فرد جواد نوجوانی ست مثل خیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 📚 بخوانیم👀 📓نام کتاب: 👤نویسنده: نرجس شکوریان فرد 👨‍💼وحید، یکی از اعضای یک گروه دوستانه دبیرستانی، اگر چه از یک خانواده مذهبی برخاسته، اما در رفت و آمد با دوستان متفاوتش، رنگ آن‌ها را می‌گیرد...🙄 و اینک رمان سو من سه 🤩🤩🤩 تقدیم شما🌹👇👇 🖇 https://b2n.ir/732271 😷 🌱 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
🔺 شنیدن این خبر برای هر ایرانی یک افتخار محسوب میشود، بله، آمریکا که به عنوان غول صنعت داروسازی شناخته می‌شود، با بیش از 15000 کشته بر اثر کرونا، تازه به پلاسما درمانی روی آورده است، روشی که پیشتر ایرانیان از آن استفاده کردند💪 @nimkatt_ir 🇮🇷✨