eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
شیخ نعیم قاسم معاون دبیر کل حزب الله به همه می‌گوییم خیالتان راحت باشد، این ما هستیم که هیولای صهیونیست را می‌گیریم و در قفسش میندازم. از روز سه‌شنبه گذشته، با هدف قرار دادن روزانه حیفا و آنچه فراتر از آن است، اجرای معادله جدیدی را آغاز کرده‌ایم - تحمیل خسارات و هزینه‌های واقعی به دشمن. مقاومت شکست نخواهد خورد، زیرا ما مالک این سرزمین هستیم و ذلت را نمی پذیریم.
نیَّت
#استخدام سلام تعداد ۳۰ نفر نیرو جوان‌ آقا قد 175 از لحاظ وزنی چاق نباشد کارت پایان خدمت ✅ ک
استخدام نیروی که دنبال کار هست مومن متدین و بسیجی ساکن شهریار و تهران
🏴مراسم شهادت حضرت معصومه(س) ◼️سخنران : شیخ علی سلامت بخش 🎤با نوای گرم : کربلایی ناصر کبودی کربلایی میلاد صالحی ⏰زمان: سه شنبه ۲۴ مهرماه ساعت ۱۹:۳۰ 📍مکان : شهریار شهرک کمیته خیابان شهید طوقانی کوچه شقایق پلاک پرچم هیئت انصارالمهدی عج شهریار @ansar_shahryar313
مراسم به نیت سردارشهید سیدرضی موسوی بیرق معظم یا ام‌البنین (س) محفل‌بسیجیان‌ورهروان‌شهداء سخنران: شیخ علی سلامت‌بخش بانوای: کربلایی مصطفی صالح نیا کربلایی جلال احمدوند زمان/مکان:چهارشنبه ۲۵ مهرماه،ساعت ۲۰:۳۰ شهریار،کهنز،بلوار آزادگان،پائین تر از بستنی آوازه،موقعیت گردان شهید صدرزاده
سلام و رحمت ی موعظه به خودم و همه شما اعضای خوب 🌷 دنیا رو جدی نگیریددنیا جای قشنگی برای زندگی نیست دنیا مسافر خونه است عاقل وقتی میره مسافرت هتل یا خونه ای اجاره می‌کنه بهش دل نمیبنده چون می‌دونه دو روز دیگه باید تحویل بده و بره حقیقت دنیا همینه، تو تلخی ها سختی ها غم ها یادتون باشه که دنیا همینه تموم میشه جدی نگیریم دنیا رو🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنر خفن هنرمند عراقی 🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇱🇧🇾🇪🇸🇾
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان نوزدهم: خاک های نرم کوشک، یادگار برونسی قسمت دوم 🌹راوی: سید کاظم حسینی دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت. آرپی جی یازده، گلوله تانک، دولول، چهار اول، و هر اسلحه ای که داشت، کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم. اوضاع را درست و دقیق  سجیده بود.🔹 در این صورت هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره شناسایی اشتباه بگیرد، و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد. حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش، شدید بود رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد. خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوی علمیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست بردار نبود. یقین  کرده بودند که ما یک گروه شناسایی هستیم. به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیک شان نفوذ کرده باشند. من درست کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم. گفت: یک خبر از گردان بگیر، ببین وضعیت چطوره. سینه خیز رفتن تا آخر ستون. سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم. با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می آمد. بعضی ها بدجوری زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می رفتند که صدای ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لای دندان هایش و فشار می داد که صداش در نیاید. سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود، از لای دندان هاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم توی دهانش.🔹🔹 مابین بچه ها، چشمم افتاد به حسین جوانان 🔹🔹🔹. صحیح و سالم بود بردمش عقب ستون. به اش گفتم: هوا رو داشته باش که یک وقت صدای ناله کسی در نیاید. پرسید: نمی دونی حاجی می خواد چی کار کنه؟ با تعجب گفتم: این که دیگه پرسیدن ندارد؛ خب برمی گردیم. گفت: پس عملیات چی می شه؟ گفتم: مرد حسابی! با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خود کشی! منتظر سوال دیگری نماندم. دوباره به حالت سینه خیز، رفتم سر ستون، جایی که عبدالحسین بود. به نظر می آمد خواب باشد. همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد. گفتم: انگار نمی خوای برگردی حاجی؟ چیزی نگفت. از خونسردی اش 🔹🔹🔹🔹 حرصم در می آمد باز به حرف آمدم و گفتم: می خوای چه کار کنیم حاج آقا؟ آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنیم سید؟ تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد می دونی! این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم. سریع گفت: چی؟! به فکر ناجور بودن اوضاع و به فکر درد زخمی ها بودم. خاطر جمع تر از قبل گفتم: بر می گردیم. گفت: مگر می شه برگردیم؟! زود توی جوابش گفتم: مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟! چیزی نگفت. تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب: ما دو تا راه کار بیشتر نداشتیم، با این قضیه لو رفتن مون و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه. به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: خود فرماندهی هم گفت که اگر تا ساعت یک نشد عمل کنین، حتماً برگردین؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. توی این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم. این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس، می دانستم در سخت ترین شرایط و در بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت می کند. حتی موردی بود که ما دژ عراقی ها را شکستیم و تا عمق مواضع آنها پیش رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده های بالا بی سیم زدند و گفتند: باید برگردین. در چنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا برگشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم، گفت: نظرت همین بود؟ پرسیدم: مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟ ادامه دارد... 📍پاورقی ها: 🔹همیشه توی سخت ترین شرایط، با وجود این که حرص و جوش زیادی می زد برای حفظ جان بچه ها، ولی هیچ وقت تسلط ش به اوضاع را از دست نمی داد و توی همان حال و احوال، بهترین راه را انتخاب می کرد. 🔹🔹فردای آن شب که برگشته بودیم عقب، دیدم از شدت فشار، ردّ فرورفتگی دندان ها توی پوست و گوشت دستش به جا مانده است. 🔹🔹🔹از فرمانده محورهای لشکر پنج نصر، و هم یکی از دستیارهای شهید برونسی که بعدها مثل فرمانده اش، آسمانی شد. 🔹🔹🔹🔹البته این خونسردی هنگام تصمیم گرفتن در شرایط حساس بود، ولی اگر کار گره می خورد و جان نیرو توی خطر می افتاد، بیشتر از هر کسی او حرص و جوش می خرود و اصلاً حال دیگری پیدا می کرد، طوری که حتی موقعیت محل و مکان را فراموش می کرد؛ در ادامه همین خاطره، به چنین نکته ای اشاره می شود. دارد ... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
سلام و احترام روزه استیجاری گرفته شده و مبلغش برای کمک به آوارگان لبنان اختصاص داده شده هر عزیزی یک روز میتونه بگیره اگر روزه قضا نداره به این آیدی پیام بده👇 @Amins81
همش دنبال این ‌نباش ؛ که چی ثواب داره ..! اَول دنبال این باش که ؛ چی گناه داره ؟! اگه گناه رو نشناسی؛ کیسه‌ی ثواب‌هات خالی ‌می مونه آخه گناه عین آتیش که چوب رو میسوزونه ثواب ها رو از بین میبره ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یا مُبَدِّلَ السَّیِّئاتِ بالحَسَنات 🌱 @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
1.03M
نیَّت
#طرح_نخبه_پروری_صراط 🇮🇷همزمان با دیدار امروز رهبر انقلاب با نخبگان 🇮🇷 ثبت نام طرح صراط شروع شد #با
سلام برادرانی که برای کادر طرح صراط پیام دادند به بنده پیام بدند باتشکر
نیَّت
#موکب_حضرت_رقیه 5892107044199274 بنام رهجویان راه انبیاء #مسلمون_یاری_کن #کمک_طبخ_غذا #لبنان #یاز
خواهران زینبی از طلا دریغ نکنند، برادران حیدری از مال وغیرتشون کم نذارند✅
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان نوزدهم: خاک های نرم کوشک، یادگار برونسی قسمت سوم 🌹راوی: سید کاظم حسینی چند لحظه ای ساکت ماند. جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: من هم عقلم به جایی نمی رسه. دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجه بحث را بدانم. لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت، پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟ حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم: حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چه کار کنی؟! باز چیزی نشنیدم، چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم. او انگار نه انگار که در این عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوش هاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگری شده؟ خواستم باز سوالم را تکرار کنم، صدای آهسته ناله ای مرا به خود آورد. صدا از عقب می آمد. سریع، با سینه خیز رفتم لابه لای ستون. حول و حوش ده دقیقه گذشت، توی این مدت، دو سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر لحظه  بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود. نمی دانم او چش شده بود که جوابم را نمی داد. با غیظ می گفتم: آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزی بگو! هیچی نمی گفت. بار آخر که آمدم پهلوش، یک دفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم. دشمن بیکار نشسته بود؛ گاه گاهی منور می زد، و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ی دیگری شلیک می کرد. بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی می گم. به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم. یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند. شش دنگ حواسم رفت به صحبت او. گفت: خودت برو جلو. با چشم های گرد شده ام گفتم: برم جلو چه کار کنم؟! گفت: هر چی که می گم دقیقاً همون کار رو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول. به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری. مکث کرد. با تأکید گفت: دقیق بشماری ها. مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش برگرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا. یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت؛ وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن. از جام تکان نخوردم. داشت نگاه می کرد. حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرف هاش، یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من. گفتم: معلوم هست می خوای چه کار کنی حاجی؟ به ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟ گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی ... آمد توی حرفم. گفت: پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده. کم مانده بود صدام بلند شود. جلو ی خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟ امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: این کار، خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شما به دستور عمل کن. هر چه مساله را بالا و پایین می کردم، با عقلم جور در نمی آمد شاید برای همین بود که زدم به آن درش، توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو. ادامه دارد... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
نیَّت
#موکب_حضرت_رقیه 5892107044199274 بنام رهجویان راه انبیاء #مسلمون_یاری_کن #کمک_طبخ_غذا #لبنان #یاز
این جمعه استغاثه خانم ها ی تیکه طلا به عشق امام زمان بیارید پویش درست کنید
نیَّت
سلام بر شاه طوس🤚 و سلام بر زینب شاه طوس ✨ دل شکسته میخری بانو ؟؟؟💔 #چهارشنبه_تون_امام_رضایی #معطر_
یا صاحب الزمان ادرکنی: سلام این کلیپ رو دیدم امروز از ته دلم دعا کردم به خانم حضرت معصومه متوسل شدم واقعا گره می گشاید و امروز بعد از ۶ ماه آبجیم رو پاش وایساد ظرف ها رو شست
1.01M
داستان نوزدهم : یادگار برونسی 🎙کمیل @niyat135
نیَّت
#موکب_حضرت_رقیه 5892107044199274 بنام رهجویان راه انبیاء #مسلمون_یاری_کن #کمک_طبخ_غذا #لبنان #یاز
هو الغنی مبلغ مورد نیاز برای آوارگان عزیز لبنانی 👇👇👇 غذای روزانه ۳ وعده غذا (صبحانه ،ناهار، شام ) برای یک نفر ۵ دلار ۵دلار×۶۳۰۰۰=۳۱۵هزار تومن جالبه بدونید ۳۱۵ ابجد حضرت رقیه است موکب هم بنام حضرت رقیه سلام الله علیهاست اقلا ده روز خدمت ارائه میدیم روزانه اقل ۲۰۰۰ پرس باذن الله هر کدوم غذای یک نفر حداقل کمک کنیم اگر توانت بیشتره، بیشتر کمک کن توکل به خدا نیت کن از طرف خوبان عالم خدا برکت بده به مالت به زندگیت بیکار نشین برادرم ،خواهرم آبرو داری آبروت رو خرج کن فقط سعی کن تماشاچی نباشی که خسارته 👇👇 5892107044199274 بنام رهجویان راه انبیاء
درخت ها از ریشه آب میخورن و آدمها از نیت ها و اعمالشون بعضی از نیت ها خوب ماندگار میشه چون طرف معامله ؛ خداست دلی که صاف باشه و آسمونی درگیر زمین نمیشه پس نیت کن 🌱 @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خالصانه ترین نوای مداحی با صدای شهید سید مجتبی علمدار... شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسارت چند صهیونیست توسط گردان رضوان @niyat136