فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقیقه ای دیگر را هدیه کردند ماجورباشید باذن الله
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سی و پنجم : سرمازده
🌹راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضائی
۵۰ متر زمین داشتم ، توی کوی طلاب .
سندش مشاع بود ، ولی نمیگذاشتند بسازم .
علناً میگفتند : باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته .
از یک طرف به این کار راضی نمیشدم ، از طرفی هم خانه را باید حتماً میساختم .
ولی آنها نمیگذاشتند .
سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر میکرد .
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم ، شبانه دور زمین را دیوار بکشم .
رفتم پیش استاد عبدالحسین و جریان را به او گفتم .
گفت : یک بنای دیگه هم میگم بیاد ، خودتم کمک میکنی ، انشاالله یک شبه کلکش رو میکنیم.
فکر نمیکردم به این زودی قبول کند ، آن هم توی هوای سرد زمستان .
شب نشده مصالح را ردیف کردیم .
بعد از نماز مغرب با یکی دیگر آمد .
سه تایی دست به کار شدیم .
بهتر و محکمتر از همه او کار میکرد . خستگی انگار سرش نمیشد .
به طرز کارش آشنا بودم ، میدانستم برای معاش زن و بچهاش مثل مجاهد در راه خدا عرق میریزد و زحمت میکشد
توی گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمیشد .
شب از نیمه گذشته بود .
من همینطور به اصطلاح ملات درست میکردم و میبردم .
بخار سفید نفسهایم تند و تند از دهانم میآمد بیرون .
انگشتهای دست و پایم ؛ انگار مال خودم نبود .
گوشها و نوک بینیام هم بدجوری یخ زده بود .
یک بار گرم کار ؛ چشمم افتاد به آن بنای دیگر .
به نظرم آمد ؛ دارد تلوتلو میخورد . یکهو مثل کُنده ی خشک درختی که از زمین کنده شود ؛ افتاد زمین !
دویدم طرفش .
عبدالحسین هم آمد
شاید برای دلداری من گفت : چیزی نیست ؛ سرما زده شده
شروع کرد به ماساژ دادن بدنش .
من هم کمکش .
چند دقیقه بعد به حال آمد .
کم کم نشست روی زمین .
وقتی به خودش آمد ، بلند شد . ناراحت و عصبی گفت : من که دیگه نمیکشم ؛ خداحافظ .
رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد . نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین .
اگر او هم کار را نیمه تمام ول میکرد ؛ من حسابی توی دردسر میافتادم .
لبخندی زد .
دست گذاشت روی شانهام و گفت : ناراحت نباش ؛ به امید خدا خودم کار اون رو هم میکنم .
هر خانهای که میساخت ؛ انگار برای خودش میساخت .
یعنی اصلاً این برایش یک عقیده بود . عقیدهای که با همه وجود ؛ به آن عمل میکرد .
کارش کار بود .
خانهای هم که میساخت واقعاً خانه بود .
کمتر کارگری با او دوام میآورد . میگفت : نانی که من میخورم ؛ باید حلال باشه .
میگفت : روز قیامت ؛ من باید از صاحب کار طلبکار باشم ؛ نه اون از من .
برای همین هم زودتر از همه میآمد سر کار ؛ دیرتر از همه هم میرفت . حسابی هم از کارگرها کار میکشید . آن شب تا نزدیک سحر ؛ بکوب کار کرد دیگر رمقی نداشتم .
عبدالحسین ، ولی مثل کسی که سرحال باشد ، داشت میخندید .
از خندهاش خندهام گرفت .
حالا دیگر خیالم راحت شده بود .
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا سلطان✋
میلاد عمه جانتان مبارک🎉🎈🎊
بحق قلب صبورش... 💔
آقا بخواه برای غربت دنیا ظهور را
#چهارشنبه_تون_امام_رضایی
#معطر_به_شمیم_معجر_زینب(س)
#نیت_کن⚘️
@niyat135
نیَّت
بدون شرح
زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی
بی پناهم خسته ام آقا به دادم می رسی
بسم الله و بالله و فی سبیل الله
از همه محبین همه منتظران امام زمان دعوت
میکنم در این مراسم استغاثه ی امام زمان شرکت کنند
زن و مرد پیر و جوان
یکی از وظایف منتظران استغاثه و التماس و دعا برای فرج امام زمان (عج) است
بیست و سومین قرار عاشقی منتظران
غروب جمعه ها ساعت ۱۶:۴۵
#شهریار_میدان_شهدای_گمنام
#نیت_استغاثه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نشر_حداکثری
https://eitaa.com/Friday5Evening
عیدکم مبروک💫🎉🪴✨
یا رب الزینب
بحق الزینب
اشف صدر الزینب
بظهورالحجه🤲
#عقیله_بنی_هاشم
#عمه_جانم ♥️
#مشق_نور
@niyat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدکم مبروک
الف مبروک🌺🌺🌺🌺
#سیده_زینب
#سلام_الله_علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدافعان حرم
بهترین عشاق شما هستند که ثابت کردند
بابی انت و امی را
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سی و ششم : گلایه
🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز
توی خانه که بود اصلاً و ابداً نمیشد مثلاً بگوییم : امروز این همسایه رفت خانه ی آن همسایه .
تا میخواستیم حرف کسی را بزنیم ؛ زود میگفت : این صحبتها به ما مربوط نیست .
ما برای خودمون کار و زندگی داریم چه کار داریم به این حرفها ؟
خودش حتی از حرفهای بیهوده ، عجیب پرهیز داشت ؛ تا چه برسد به غیبت و دروغ و این قبیل گناهان .
یک بار با هم رفته بودیم روستا .
چند وقت پیش ظاهرا به مادرش آب و مِلکی رسیده بود .
آمد کنار عبدالحسین نشست .
با لحن گلهآمیزی گفت : نمیدونم تو دیگه چطور پسری هستی مادر جان!
عبدالحسین لبخندی زد و پرسید ؛ برای چی ؟؟
گفت : هی میای روستا ؛ خبر میگیری و میری ؛ ولی یک دفعه نشد که به من بگی : ننه این آب و ملک تو کجاست ؟!
تا این را گفت ؛ عبدالحسین اخمهایش را کشید به هم .
ناراحت جواب داد : منو با ملک و املاک شما کاری نیست .
مادرش جا خورد ؛ درست مثل من .
عبدالحسین ادامه داد : فکر کردم ؛ کنار من نشستی که بگی چقدر نماز قضا خوندم ؛ یا چقدر نماز شب خوندم .
حرف ملک و املاک چیه که شما میزنی ؟!
انتظار اینطور برخوردها را همیشه از او داشتم ؛ ولی نه دیگر با مادرش .
نتوانستم ساکت بمانم .
معترض گفتم : یعنی همینجوری درسته ؟
ایشون ناسلامتی مادر شماست .
زود در جوابم گفت : یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سال بالا بیاد بشینه صحبت دنیا رو بکنه ؟؟
لحنش آرام شده بود .
مکثی کرد و ادامه داد : رزق و روزی رو که خدا میرسونه ؛ مادر ما حالا دیگه باید ؛ بیشتر از هر وقتی ؛ فکر آخرتش باشه ...
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهد_شیرین_نوکری23
روز ولادت خانم زینب سلام الله علیها