هفته 51
جشن میلاد پیامبر اکرم وامام صادق علیهم السلام
ختم صلوات وسخنرانی
مولودی خوانی وقرائت حیث شریف کساء
#مشهد_مقدس
#
🔴رهبر انقلاب:
« اگر میخواهیم پیام وحدت ما در دنیا
صادقانه تلقی شود باید در میان خودمان
وحدت وجود داشته باشد. »
۱۴۰۳/۶/۳۱
نیَّت
نیت میخوام به نیت خانم ام البنین سلام الله علیها برای این قهرمان هدیه ای بگیرم هر عزیزی دوسداره در
باسلام متاسفانه آقای بیت سیاح عزیز سرشون شلوغ بود و ما نمیتوانیم در سفره ام البنین شهریار در خدمتشون باشیم
آرزوی موفقیت دارم براشون در پناه خدا باشند و تحت توجهات سیده ام البنین سلام الله علیها
عزیزانی که پیام دیدند و پول واریز کردند لطفا پیام بدید براتون واریز بشه البته حساب هم چک میکنم و دونه دونه برمیگردونم ممنون
#سپاس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر و دختری ۶ ساله در محور ملایر-اراک به علت واژگونی از جاده خارج میشوند که متاسفانه مادر، در دم فوت میکند و دختر بچه تنها در دل شب کنار جاده میماند و با مرکز اورژانس تماس میگیرد و....
#لطفا_با_سرعت_ایمن_رانندگی_کنیم
#به_دل_بچه_هامون_رحم_کنیم
@niyat135
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان چهارم:
معیار ازدواج شهید برونسی
🌹راوی: معصومه سبک خیز(همسر)
سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود . روز های اول ازدواج ، شیرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت ، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا می شدم .
کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده ؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت ، حتی یک متر. همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم ، فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند ، مجازات سنگینی داشت.
پدرم چند تایی از کتابهای امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار این ها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین.
شب ها که می آمد خانه ، پدرم براش رساله می خواند و از کتاب های دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همین ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد ، توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد در خط مبارزه. حسابی هم بی پروا بود.
برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان . سابقه این جور کارهایش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزهاش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
آن وقت ها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوش حال بودند. او ولی ناراحتی اش از همان روزها شروع شد.
حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک گیج شده بودم . پیش خودم می گفتم: اگه بخوان به روستایی ها زمین بِدَن که ناراحتی نداره!
کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهش گفتم: چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟
اخم هاش را کشید به هم . جواب واضحی نداد. فقط گفت: همه چی خراب می شه ، همه چی رو می خوان نجس کنن!
بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همه اهالی بیان تو مسجد آبادی.
خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد . توی همان وضع و اوضاع یک دفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم . رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.
چشم هام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی؟!
گفت: آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.
این چند روزه، بفهمی – نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم . به پرخاش گفتم: آخه این چه بساطیه ؟! همه می خوان ملک بگیرن ، آب و زمین بگیرن ، شما قایم می شی ؟!
جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم ، ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون پ، چند لحظه ای نگذشته بود، در زدند زود رفتم دم در، آمده بودند پی او گفتم : نیست.
رفتند، چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم، آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: نیست.
هر چه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دونم.
تا کار آنها تمام نشد، عبدالحسین خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملک ها را تقسیم کردند. خوب یادم هست. حتی پدر و برادرش آمدند پیش او ، بزرگتر های روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک (پاورقی) به اسمت در اومده، بیا برو بگیر.
گفت: نمی خوام.
گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید رعیت باشی ها.
گفت: هیچ عیبی نداره.
هر چی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمین ها نگیرند. می گفتند: شما چه کار داری به ما ؟ شما اختیار خودت رو داری.
📍پاورقی:
آن طور که آن جا مرسوم بود؛ مقدار زمینی را که معادل یک ساعت آب از 24 ساعت آب تقسیمی ما بین زمین های کشاورزی می شد، اصطلاحاً می گفتند: یک ساعت ملک؛ و دو ساعت ملک، دو ساعت آب تقسیمی از 24 ساعت می شد.
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
جشن میلاد حضرت محمد ص و امام صادق ع
همزمان با شنبه های فاطمی ام البنینی س
حرم مطهر شهدای گمنام فاز یک اندیشه
#هفته_ی_پنجاه_و_هشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برای اولين بار بعد از جنگ ۳۳ روزه در سال 2006 حزبالله با موشک تا عمق فلسطین اشغالی (حیفا )حمله کرده و بزرگترين پایگاه هوایی رژیمصهیونیستی رامات دیوید را با موفقیت مورد حمله قرار داده، 💪
🔴این پایگاه همون مکانیه که روز چهارشنبه بعد از حادثه پیجرها، گالانت، وزیر جنگ رژیمصهیونیستی دستور افزایش درگیری در شمال با حزبالله رو ازش صادر کرده بود...
حزبالله همون جا رو زده و این عالیه ✅
#ماشاءالله
#حزب_الله
@niyat135
🍃کوچه هایمان را به نامشان کردیم ؛
که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم ...
از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم :))🥀
#شهدا
#هفته_دفاع_مقدس
آیت الله العظمی جوادی آملی:
در جريان هفته دفاع مقدس تکریم هایی شده كه اين تکریمها بسيار بجاست و چندين برابر بايد بشود.
از دوران قجر تا دوران پهلوس هزارها هكتار را ديگران به غارت بردند؛ هزارها هكتار اعم از داير و باير و شهر و روستا از زمان قجر تا پهلوی [به غارت رفت] هزارها هكتار زمين اين مرز و بوم را بيگانگان به غارت بردند در كوتاهترين مدت!
اما اينجا هشت سال آتش روشن كردند و يك وجب نگرفتند!
جانبازی را در عرفات ديدم كه دو دستش و دو چشمش را به خدا هديه كرد و اشك میریزد و میگوید خدايا! از من قبول كن و بر من ببخش؛
بهشت مشتاق اينگونه از بسيجيان مخلِص است؛ اينها به اين كشور شرف دادند،دين را زنده كردند.
۱۳۷۴/٧/٧
#هفته_دفاع_مقدس
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان پنجم:
بنای با بصیرت
قسمت اول:
🌹راوی: معصومه سبک خیز(همسر)
آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما. گفت: آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین ، صاحب زمین بود ؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما. گفت: عبدالحسین برو زمین رو بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن ، من راضی ام که مال شما باشه ، از شیر مادر برات حلال تر .
تو جوابش گفت : شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده ، اینا همه رو با همه قاطی کردن ، اگه شما هم راضی باشی ، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد.
کم کم می فهمیدم چرا زمین را قبول نکرد. بالاخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت : چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من هم همچنین چیزی نمی خوام، اونا یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستن.
وقتی تنها می شدیم، با غیظ می گفت: خدا لعنتش کنه (شاه مخلوع)، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!
آب ها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند . عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند ، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی .
گفتم : مواظب چی؟
گفت: اولاً که خودت خونه بابام چیزی نخوری، دوماً بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.
با صدای تعجب زده ام گفتم : مگر می شه؟!
به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: نا سلامتی بچه شونه. گفت: نه، اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه. لحنش محکم بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی.
چیزهایی را که به من گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد!
کم کم پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. بر عکس دفعه های قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش.
ده ، پانزده روزی گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روز نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. نامه را باز کرد. هر چه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته.
نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت: نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد. اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما، هر چی که می خواین بفروشین ؛ فقط بچم رو بفرستین شهر.
نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شاء الله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست.
از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایل مان را فروختیم و دادیم به طلبکار ها، باقی وسایل را، که چیزی هم نمی شد، جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم. با خدا بیامرز پدرش راهی شدم.
آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم ، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده.
بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود. با خودش که صحبت کردم ، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمین هاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد مشهد ماندگار شود ، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما.
قبول نکرده بود. صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین.
ازش پرسیدم: حالا کار پیدا کردی؟
خندید و گفت: آره.
زود پرسیدم : چه کاری؟
گفت: سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست، فعلاً اون جا مشغول شدم . پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید مان را شروع کردیم . عادت کردن بهش سخت بود. ولی بالاخره باید می ساختیم.
عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقت ها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت : این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم ، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.
پرسیدم : چرا؟
با زن های بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها رو می ریزه توی آب که سنگین تر بشه. آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم.
گفتم : اگه نخوای بری اون جا، چه کار می کنی؟!
گفت : ناراحت نباش، خدا کریمه.
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌹
اي مادر چار آفتاب ادرکني
زهراي(سلام الله علیهما) سراي بوتراب ادرکني
ما دست به دامان توأيم اي بانو
يا فاطمه ي(سلام الله علیهما) بني کلاب ادرکني
🎉🎊**هـمزمان بـا میلاد پیامبر مهربانی ها وامام جعفر صادق(علیهم السلام)
إن شـاءالله حاجت روایی هـمـه ی محبیـن آل الله
#سفره_حضرت_ام_البنین_سلام_الله_علیها
#شنبه_های_ام_البنینی
#چهارمبن_قرار
#محله_من
#جزیرة_الشهداء_هرمز ۱۴۰۳/۶/۳۱
بـا سـپـاس فـراوان از اهالی محترم محله ی شهیدان عـزیز،جاشـونیا،پـویان،جمالی وآزموده