ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۴ *═✧❁﷽❁✧═* نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و ب
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۳۵
*═✧❁﷽❁✧═*
شبی🌃 که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد🚶♂
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت 🚘قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم👀
بچه های روستا🏕 با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند🏃♂ عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای👣 بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت😳 برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» ☹️خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام 😍می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام ✋و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود❌ هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم❤️ می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه😭 می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن😭
بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم 😭و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین🚘 آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
هدایت شده از او خـواهد آمـد³¹³
😳برای رسیدن به #سعـادت بسم الله بگو روی #قلب بزن،تعداد #صلــواتهای ڪه میخوای هدیه ڪن به امام زمانت😍👇
🔴 🔴 🔴 🔴
🔴 ✨ 🔴 🔴 ✨ 🔴
🔴✨✨ ✨ ✨ ✨🔴
🔴✨✨ 🔐✨✨🔴
🔴✨ ✨ ✨✨🔴
🔴✨ ✨✨🔴
🔴 ✨ 🔴
🔴
✅اینجـا #گــروه و محفل #منتظرانی است ڪه برای #ظهــور ختــم #قرآن و #صلــوات میگیرند👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1608187940Ccb69ba07b6
❌سهم شما چند صلوات؟؟؟ برای ثبت ڪلیڪ ڪنید👆
📌 "تا شما هستید خیالمون راحته"
📖 «تَنَزَّلُ الْمَلائِکَهُ وَ الرُّوحُ فیها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ»*۱
🌸 امام علی علیه السلام میفرماید:
شب قدر در هر سال وجود دارد و امر سال در این شب نازل میشود و برای این امر پس از رسول خدا والیانی وجود دارد. ابن عباس پرسید اینها چه کسانی هستند؟ فرمود: من و یازده نفر از صلب من.*۲
🌌 شب قدر بود؛ داشتم از کنار یک مسجد رد میشدم که صدای روضه خوان را شنیدم. میگفت: امشب نمیخوام روضه بخونم؛ فقط یک جمله میگم و تمام؛ گفت: رفقا میدونید فرق ما با مسیحیا یا بوداییا یا پیروان سایر ادیان چیه؟ فرق ما اینه که ما میدونیم اون شخصی که سرنوشت ما رو امضا میکنه کیه. و برای همین خیالمون راحته.
🔆 آخه وقتی میدونیم امام زمان مون چقدر مهربونه و رابطه بینمون رابطه پدر و فرزندی هست، خیالمون راحته که بهترین تقدیرات واسمون رقم میخوره.
📚 ۱.سوره قدر، آیه ۴
۲.کافی، ج۱، ص۵۳۲
#مهدویت_در_قرآن (جزء سیام)
❣ #سلام_امام_زمانم❣
عالم به عشق روی #تو بیدار میشود
#هـر_روز عاشقان تو💞
بسیار میشود
وقتی #سلام می دهمت در نگاہ من
تصویر مهربانی #تو😍
تکرار می شود
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 خوش آن عیدی که با دلدار باشیم / همه باهم کنار یار باشیم
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
📌 #طرح_مهدوی
🔆 یوسف فاطمه زندانی بی مهری ماست / ابر را پس بزن ای منتظر! از ماه بپرس