eitaa logo
ندبه هاے دلتنگے
278 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
992 ویدیو
3 فایل
بزرگتــرین گـــناه ما... ندیدن اشــڪ های اوست! اشــــڪ هایی ڪـــه او... برای دیدن گناهــان مـــا می‌ریزد!😔💔 ❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄ خـــادم ڪانال: اگر برای خداست .بگذارگمنام بمانم🍂
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷  👈شهید همیشه دائم الوضو بودن و خیلی به وضو داشتن حساس بود. یه روز بهش گفتم یه انگشتر خوب میخوام گفت: من میدم برات درست کنن، اما شرط داره. شرطش اینه که همیشه با وضو باشی و بهم قول بدی با وضو باشی. روی شیطون رو کم کرده بود تو وضو گاهی هر روز 20بار وضـــــو میگرفت. روی انگشتر نوشته بود علی مع الحق و روی دیگش الحق مع علی 👌 🌷استخوانـــے آمده از یوسفــی مـــادر غم دیده را یاری ڪنید 👌بعد از ۴ سال انتظار و دوری، مادر بزرگوار شهید پیکر مطهر پسرش آقا جواد را در آغوش گرفت. جای پدرت خالی آقا جواد... شهادت: اردیبهشت ماه سال نود و پنج خانطومان سوریه . هدیه محضرارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[💙] ✍🏽 عزیزے میـــگفـــت: ➕هروقـــت احســـاس کردید از [] دور شدیـــد و دلتون واسہ آقا تنـــــگ نیست؛ این کوچیــــــڪ رو بخــونید بخصـــوص توے قنـــوت هاتـــون..! [ لَیِّن قَلبے لِوَلِیِّ اَمرِکـ🌱 ] خدایا..! واسہ امامــم‌ نــرم‌ کن..!🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۲ *═✧❁﷽❁✧═* ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه☕️ خانه ای ر
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۳۳ *═✧❁﷽❁✧═* رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت 😔شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم❌ به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند👀 به طرفم دویدند. تبریک👏 می گفتند ودیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند✋ و رفتند با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل💞 بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب🌃 چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد❌ فردا صبح موقع خوردن😋 صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده💔 پدرم توی فکر😇 بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه🏡 بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای🗣 مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم بیا آقا صمد آمده.»😍 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
♥ در لغتنامه قلبم مترادف دلتنگی است مولای عزیز و غریبم بیا و با دستهای گره گشای خودت.. معنای صبح هایم را عوض کن... ای غریب ترین دلتنگ عالم 🤲🏻 🌤 🦋•° اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──