#نهضت_انتظار ۵۴
#زمان_اصلاح
🌷به نام خدای مهربان مهربان
عرض شد که اگه والی آدم خوبی باشه
و حق رعیت را بده چه اتفاقی میفته؟
حق بین مردم و مسئولین عزیز میشه😍
حالا این یعنی چی؟
نه مردم پا روی حق میزارن
و نه مسئولین❌
چرا؟
چون دیگه فرهنگشون شده؛
حق دیگه 👈 عزت داره
کسی جرات نداره تخطی کنه
بعد حضرت زیبایی ها رو می فرماید
👈 زمان اصلاح خواهد شد
به عبارتی ظهور ان شاءالله محقق خواهد شد
و تاب به العیش
⇦ زندگی ها خوش و خرم خواهد شد😍
دولت پایدار درست خواهد شد👌
این ها همش ویژگی های دولت امام عصر فداش بشم هست✅
دشمنان دیگه به بشریت طمع نخواهند داشت
این کلمه ی 👈 عز الحق بینهم
چکار میکنه؟؟؟!!!
سه تا کلمه است ولی یه دنیا حرف داره
بنابراین بر همه ی ما لازم است که
مدیریت را بدانیم✅
شیوه ی مدیریت کردن را بلد باشیم
شیوه ی کنترل جامعه بر مدیران را
شیوه ی تعاملی این ها رو باید بدونیم
یعنی رابطه ی این ها چجوری باید باشه که
کار به اینجا برسه
👈 عز الحق بینهم
❌یعنی بدون نظارت
🤛بدون بگیر و ببند
🔪بدون هیـــــچ خشونتی
چرا؟ چون حق عزیز است
این حرمت اونو نگه میداره
و اون حرمت اینو✅
حق عزیز هست و کسی جرات نمیکنه که
پا روی حقوق دیگران بزاره
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم
التماس دعای فرج و شهادت👌🌷✋
ان شاءالله
#مجتبی_ذوالفقار_نسب
🌷🌷🌷🌷🌷
👈دلیر مردی از ارتش...
شهید مدافع حرم
نماز اول وقت کلید اسرار است👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عبدالعظیم_حسنی ؛
رازی در سینه ام حبس است؛
که خواب را برمن حرام کرده!
و تا این راز به اهلش نرسد، مأموریت من، ناقص است ...
رازی که سخت ترین آزمون امّت پیامبر است و روزی در پسِ پرده #ری ، فاش می شود...
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۷ *═✧❁﷽❁✧═* وقتی به خانه🏡 پدرم رسیدیم، سر پایم بند نب
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۳۸
*═✧❁﷽❁✧═*
به هول 😵از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد🤕 به خود می پیچید. دست 🖐و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر 👤را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد👌
با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش🤒 کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد👼 را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود.
من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم 🏃♂و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم 💔نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه👀 می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد🗣 و ناله های مادرشوهرم به گریه😭 افتادم.
برایش دعا🤲 می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ 😍گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷