یا صاحب الزمان:
#نهضت_انتظار ۶۵
#مثل_ناموس
🌷به نام خدای مهربان مهربان
وقتی دانش مدیریت انسان بره بالا
👈 هر کسی ادعای مدیر بودن نمیکنه
و اگه یکی هم بخواد بیاد مدیر بشه
با هزار ترس و لرز میاد اسم مینویسه
چرا؟؟
چون میدونه که اگه کوچک ترین ذره ای
در مدیریتش؛ خلاف شرع عمل کنه
مردم میفتن و پدرش رو در میارن👌
و اون موقع هم دیگه لازم نیست ما
به شورای نگهبان شکایت کنیم که
چرا فلانی را تاییدش کردید ؟؟؟؟ 😖
نمی خواییم بحث صرفا سیاسی بشه
هر چند که ما جز سیاست هم چیزی نمیگیم😊
شورای نگهبان بعضی موقع ها یه جورایی
کاندیداها رو بررسی می کنن که خیـــــلی
افراد تازه جرات پیدا می کنن کاندید بشن☹️
که شاید اگه یه خواستگار بیاد؛ برای دخترشون
اینجوری برخورد نمی کنن❌
چرا؟؟
چون میگن صبر کن؛ بالاخره دخترمون ناموس ما هست
قرار نیست ناموس خودمونو بدیم دست هر کسی📛
ولی اگه یکم دقت کنیم و نگاه خودمونو
نسبت به مملکت و ملت خودمون تغییر بدیم
و ملت خودمونو یه ناموس در نظر بگیریم
مطمئنا هر ننه قمری👈 تایید نمیشه
بالاخره این (ملت) مهم تر از ناموس شما هست
چرا؟
چون اگه کسی به دختر شما خیانت کنه خدای نکرده
اولا یه نفر آسیب میبینه
و درثانی👈 یه چندتا سکه حالا رد و بدل میشه یا نمیشه
ولی اگه کسی به یه ملت خیانت کنه
و مثلا ۷ سال ملت را سرگرم و الاف کنه
این ۸۰ میلیون نفر خیانت کرده😏
و بماند که چه چیزهایی رو هم غارت بردن
و کسی دنبالش نبوده❌
لذا رفقا
مدیریت باید شناخت👌
این یکی از اولویت های ما هست
براش وقت بزاریم
تو دوره های مدیریتی شرکت کنیم✔️
البته دقت کنید اونم نه هر دوره ای
چرا که الان همه دارن دوره های مختلف و کلاس های مختلف برگزار می کنن
فقط دنبال پول و پول و پول هستند😏
بهترین کار اینه که بریم چندتا
کتاب مدیریت اسلامی بخریم و خودمون
بخونیم ✅
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم
التماس دعای فرج و شهادت👌🌷✋
ان شاءالله
🌷🌷🌷🌷🌷
*ما استراحت نخواهیم کرد*
_۷ تیر، سالروز شهادت مظلومانه دکتر بهشتی و ۷۲ تن یاران انقلاب گرامی باد._
*بهشتی یک ملت بود...*👌
🔹حدود ساعت ۲۱:۰۷ دقیقه هفتم تیرماه ۱۳۶۰ ، دو بمب بسیار قوی، در محل دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی منفجر شد که بر اثر شدّت انفجار، تمامی سقف ساختمان فروریخت و موجب به شهادت رسیدن شهید مظلوم آیت اللّه دکتر سید محمد حسینی بهشتی و ۷۲ تن از شخصیت های سیاسی ـ مذهبی گردید.
🔹در آن شب، یک بار دیگر دَدمنشان جهان خوار، از پشت بر قامت استوار مردان خدا خنجر کوفتند و به گمان خود کوشیدند که میدان را تهی کنند و قامت استوار ملّتی را که چنین به پاخاسته بود، درهم شکنند، اما هر قطره خونی که چکید، گواه پایدار جنایت جهان خواران شد و هر مردی که در خون غلطید، هزار مرد را، استوارتر و مصمم تر راهی میدان کرد؛ میدانی که نیروی اهریمنی باطل در برابر حق جز شکست ره به جایی نخواهد جست
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
📌 شوق زیارت امام عصر
❓ برای زیارت امام زمان چه کاری انجام بدهیم؟
🔆 آیتالله #بهجت : زیاد صلوات اهدای وجود مقدسش نمایید، همراه با دعای تعجیل فرجش و زیاد به مسجد جمکران مشرف شوید با ادای نمازهایش.
📚 بهسوی محبوب، ص۵۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ زیبای
🤲 « ترجمه دعای فرج »
💢 خدای من! بلا و مصائب ما زیاد شد...
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۵۵ *═✧❁﷽❁✧═* دلم❤️ می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ د
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۵۶
*═✧❁﷽❁✧═*
ته دلم❤️ می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود😢
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد😰، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو❌هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی⁉️»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»☹️
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد 😳شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم⁉️»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»😞
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش🤕 می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه😰 افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ🍳 شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان 🥖و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم👃 خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور😋»
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد😖 سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم⁉️»
گریه ام 😭گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری😋»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر 🦁شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم😋 بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم👣 آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند👀، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»
اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود.
کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر 😇خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷