🧡 #امامزمان{عج} 🧡
چه شود فرصت ديدار به ما هم بدهنـد
فيض هم صحبتی يار بـه ما هم بدهنـد
آن قَـدر بـر در ايـن خـانه گدا میمانيم
لقـب نوکرِ دربـار بـه مـا هـم بدهنـد...!
#اللــهـــمعــجـــللــولیـــڪالفـــرج♥️
✒️📃
🖋 دلــــــــــ❣ــــــنوشته
☀️السلام علیک یا ابا صالح المهدی
👈🏽از احوالات پسر فاطمه(س) بیخبر نباشید!
بر او سلام بفرستید!
با او صحبت کنید، میشنود!
او هم دل دارد!!!💖
✋🏼سلام بر تو ای پسر فاطمه(س)
سلام بر تو ای همنشین زمانهای دلسوز
سلام بر تو ای شاه بیلشگر
مولای من! باز آی، به خدا دلهایی تنگ دیدار توست...💞
🌤یابن الزهرا(س)
⏰کاش گفتن و شنیدن از تو سهم همه ثانیهها باشد!
کاش سینهمان صندوق صدقهای شود و قلبمان سکهای نذر سلامتت!
و یادآوریت همه دقایق را پر کند و خدمت به تو انگیزه همه حرکتها شود!🕚
💭کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا برای تو به آسمان نرود!😌
💭کاش بسان عاشورا که ضجه میزنیم به مظلومیت امام شهیدمان، بگرییم هر روز و شب بر غریبی و مظلومی امام زنده خویش!😭
💭کاش در اصرار دعا به امور دنیوی، برای آن وجود نازنین هم زود دست از دعا بر نمیداشتیم!
💭کاش محض وجود خود حضرت، نه برای حوائج خویش ندبه کنیم!😭
💭کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ سحر جمعه باشد!
💭کاش انتظار تو رنگی باشد که
از نافرمانیت بازمان دارد!😔
🔹اللهم عجل لولیک الفرج 🔹
🔹🔸🔹🔸 🔹🔸🔹🔸
🌸🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃🌸
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫💥با وجود تمام آشوبهای زمین، چرا ظهور اتفاق نمیافتد؟
💫💥 الآن، ۳۱۳ نفر از یاران حضرت، کجا هستند؟
🌷🌷🌷🌷🌷
👈#عبدالمهدی گفت: «من قبل از ازدواج، #زمانی که درس #طلبگی میخواندم، خواب عجیبی دیدم.
رفتم خدمت #آیتالله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم.
ایشان از من خواستند که درمحضر #آیتالله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم.
وقتی به حضور آیتالله بهجت رسیدم، #نوید_شهادتم را از ایشان گرفتم.»👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
❤️ تو نبودی که مِهرت به دل زمین و زمان افتاد. انگار وقتی فرمان گسترده شدن زمین و سر برآوردن خشکیها داده شد، زمین اول به یاد تو افتاد.
🕋 خاک کعبه از میان آبها سر برآورد، تا محل ظهور آخرین منجی، اولین خشکی زمین شود.
📎 #دحوالارض
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۷۵ *═✧❁﷽❁✧═* خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتا
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۷۶
*═✧❁﷽❁✧═*
سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید😭 سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم❤️ می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر🤔 کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند😢
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن😋 شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های🍽 چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم 👂گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای ☕️بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد❌
عصر شد. مهمان ها میوه 🍒🍎و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل🤗 گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش👂 اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی🤚 کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند.
شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود❌ با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷