#نهضت_انتظار ۱۱۹
#مدیریت_خانه
بسم رب الحسین علیه السلام
سوال شد
مدیریت خونه با کی باید باشه؟؟
بذارید بریم کلام علامه محمدتقی جعفری رو بخونیم
از خودمون نگیم که خدای نکرده سوءبرداشت نشه✔️
ایشون می فرمایند این که مدیریت خونه
با کی باشه؛ سه حالت داره👌
۱. بگیم مدیریت با زن خونه است
این نه ممکن است و نه مطلوب☹️
میگه چون نه دلیل عقلی داریم و نه دلیل شرعی
۲. این که مدیریت مشارکتی باشه
این دیگه مدیریت نیست❌
و لذا معقول هم نیست
۳. این که مدیریت با مرد باشه💪
ولی آیا به صورت کامل باید مرد مدیریت کنه؟؟
مدیریت حقوقی؛ مدیریتی که جنبه ی پشتیبانی داره
نمیدونم جنبه ی سرپرستی داره و ....
این نوع مدیریت ها با مرد خونه است👌
اما مدیریت عاطفی باید با زن خونه باشه😍
چرا؟
خب واضح هست دیگه؛ چون زن از نظر عاطفی
رئیس هست✔️
و مرد باید مواظب دل خانم باشه❤️
هیــــچ وقت نباید به بچه ها گفت که
مواظب باشید دل باباتون نشکنه😖
ولی به بچه ها باید گفت که
مواظب باشید دل مادرتون نشکنه💔
مثلا اقا دلش یه غذایی خواست😋
خانم هم همین طور
خب دل کی باید نشکنه؟؟
معلومه که خانم خونه✔️
و زن هم دوست داره اقاشون دوسشون داشته باشه
ولو این که حرفشون رو گوش نکنه😄
یعنی برای خانم ها دوس داشتن مهمه
برای مردها هم اطاعت پذیری👌
صلی الله علیک یا اباعبدالله
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
التماس دعای فرج و شهادت✅🌷✋
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۰۳ *═✧❁﷽❁✧═* یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد 🗣
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۲۰۴
*═✧❁﷽❁✧═*
منتظر شب🌌 بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم👕 را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم.
اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند👀 گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش♨️ دشمن و جریان آب🌊 نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی⁉️»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بنده خدا بلندگویی📢 را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش 🔉به ما برسد، دعای صباح را می خواند.
آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است✅
تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب🌊 می زنیم.»
خندید 😅و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو 📢کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی⁉️»
گفت: «شب ششم دی ماه🌙 بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنارکشتی🚢 و با زیرکی نجاتمان دادند.»
دوباره خندید 😅و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک♨️ ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷