eitaa logo
ندبه هاے دلتنگے
277 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
992 ویدیو
3 فایل
بزرگتــرین گـــناه ما... ندیدن اشــڪ های اوست! اشــــڪ هایی ڪـــه او... برای دیدن گناهــان مـــا می‌ریزد!😔💔 ❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄ خـــادم ڪانال: اگر برای خداست .بگذارگمنام بمانم🍂
مشاهده در ایتا
دانلود
كشيد بند طناب و شما زمين خوردید شبيه مادرتان بی هوا زمين خوردید تمام آينه‌ها ناگهان ترک خوردند مگر چقدر شما با صدا زمين خوردید؟! اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🍃💜زندگینامه‌امام‌جعفر‌صادق‌ع💜🍃 🍃💚امام صادق(ع) بنا به نقل برخی منابع، در 17 ریبع الاول سال 80 هجری و به نقل منابع دیگر، در سال 83 هجری در مدینه و در زمان حکومت عبدالملک بن مروان متولد شدند. 🍃💚 پدرشان امام باقر ع و مادر آن حضرت فاطمه (ام‌فروه) دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر میباشد. 🍃💚کنیه‌ های امام صادق(ع)👇 🍃💜ابوعبدالله 🍃💜 ابواسماعیل 🍃💜و ابوموسی 🍃💚دارای سه دختر و شش پسر امام جعفر صادق(ع) بودند. 🍃💚حیات امام صادق(ع)، با خلافت ده خلیفه آخر بنی امیه از جمله عمر بن عبدالعزیز و هشام بن عبدالملک و...وهمچنین در عصر دو خلیفه عباسی، سَفّاح و منصور دوانیقی هم‌زمان بود . 🍃💜در اواخر حکومت بنی امیه ؛ بجهت ضعف و در جنگ بودن با عباسیان ؛ موقعیت مناسبی برای امام باقر ع و امام صادق ع بوجود آمد که باعث تربیت هزاران طلبه دانشمند برجسته شد وعلوم تشیع علوی را گسترش دادند. 🍃💚امام‌صادق ع تا سن نوزده سالگی با امام باقر ع بودند و پس‌از‌شهادت‌پدر؛ مدت سی و چهار سال هم امامت کردند. 🍃💔امام جعفر صادق ع در نهایت بدست منصور دوانقی مسموم و بشهادت رسیدو درقبرستان بقیع شهر مدینه در کنار پدر (امام باقر ع) و پدر بزرگ(امام سجاد ع
🥀امام صادق علیه السلام: 🖤به پدرانتان نیکی کنید، تا فرزندانتان هم به شما نیکی کنند و نسبت به زنان مردم عفت داشته باشید، تا زنان شما هم عفیف و پاکدامن بمانند. 📚تحف العقول،ص۳۵۹ ◼بیست و پنجم شوال، سالروز شهادت امام ششم شیعیان، حضرت امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت باد◼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷 👈با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد و عملیات مان را علیه آن ها شروع خواهیم کرد. هرکس با ماست؛ بسم الله! هرکس با ما نیست، خداحافظ👌 هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۴۶ *═✧❁﷽❁✧═* جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتا
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۴۷ *═✧❁﷽❁✧═* گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب🌞 کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد 🗣صمد بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند😖 جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده😋 بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود⁉️ ناچار یکی از آن ها را من بغل 🤗کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه 🚶‍♂رفتن. نگران کارهای مانده بودم😢 صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری💝 می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت💪» بچه ها داشتند در بغل 🤗ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه 😫می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده 😥بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند🙁 صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده👀 بود. می گفت: «از همان روز دلم 💗را لرزاندی.» ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷